عطار:عود میسوخت آن یکی غافل بسی آخ میزد از خوشی آنجا کسی
❈۱❈
عود میسوخت آن یکی غافل بسی
آخ میزد از خوشی آنجا کسی
مرد را گفت آن عزیز نامدار
تا تو آخ گویی بسوخت این عود زار
❈۲❈
دیگری گفتش که ای مرغ بلند
عشق دلبندی مرا کردست بند
عشق او آمد مرا در پیش کرد
عقل من بر بود و کار خویش کرد
❈۳❈
شد خیال روی او ره زن مرا
و آتشی زد در همه خرمن مرا
یک نفس بی او نمییابم قرار
کفرم آید صبر کردن زان نگار
❈۴❈
چون دلم در پس بود در خون خویش
راه چون گیرم من سرگشته پیش
وادیی در پیش میباید گرفت
صد بلا در بیش میباید گرفت
❈۵❈
من زمانی بیرخ آن ماه روی
چون توانم بود هرگز راه جوی
دردم از دارو و درمان درگذشت
کار من از کفر و ایمان درگذشت
❈۶❈
کفر من و ایمان من از عشق اوست
آتشی در جان من از عشق اوست
گر ندارم من در این اندوه کس
هم دمم در عشق او اندوه بس
❈۷❈
عشق او در خاک و در خونم فکند
زلف او از پرده بیرونم فکند
من چو بیطاقت شدم در کار او
یک نفس نشکیبم از دیدار او
❈۸❈
خاک را هم غرقه در خون چون کنم
حال من اینست اکنون چون کنم
گفت ای دربند صورت ماندهای
پای تا سر در کدورت ماندهای
❈۹❈
عشق صورت، نیست عشق معرفت
هست شهوت بازی ای حیوان صفت
هر جمالی را که نقصانی بود
مرد را از عشق تاوانی بود
❈۱۰❈
هر جمالی را که خود نبود زوال
کفر باشد نیست گشتن زان جمال
صورتی از خلط و خون آراسته
کرده نام او مه ناکاسته
❈۱۱❈
گر شود آن خلط و آن خون کم ازو
زشتتر نبود درین عالم ازو
آنک حسن او ز خلط و خون بود
دانی آخر کان نکویی چون بود
❈۱۲❈
چند گردی گرد صورت عیب جوی
حسن در غیبست، حسن از غیب جوی
گر برافتد پرده از پیشان کار
نه همی دیار ماند نه دیار
❈۱۳❈
محو گردد صورت آفاق کل
عزها کلی بدل گردد به ذل
دوستی صورتی مختصر
دشمنی گردد همه با یک دگر
❈۱۴❈
وانک او را دوستی غیبیست
دوستی اینست کز بی عیبی است
هرچ نه این دوستی ره گیردت
بس پشیمانی که ناگه گیردت
کامنت ها