عطار:تاجری مالی و ملکی چند داشت یک کنیزک با لبی چون قند داشت
❈۱❈
تاجری مالی و ملکی چند داشت
یک کنیزک با لبی چون قند داشت
ناگهش بفروخت تا آواره شد
بس پشیمان گشت و بس بیچاره شد
❈۲❈
رفت پیش خواجهای او بیقرار
میخریدش باز افزون از هزار
ز آرزوی او جگر میسوختش
خواجهٔ او باز مینفروختش
❈۳❈
مرد میشد در میان ره مدام
خاک بر سر میفشاندی بردوام
زار میگفتی که این داغم بس است
وین چنین داغی سزای آن کس است
❈۴❈
کز حماقت رفت، چشم عقل دوخت
دلبر خود را به دیناری فروخت
روز بازاری چنین آراسته
تو زیان خویش را برخاسته
❈۵❈
هر نفس ز انفاس عمرت گوهریست
سوی حق هر ذرهای نو رهبریست
از قدم تا فرق نعمتهای اوست
عرضه ده بر خویش نعمتهای دوست
❈۶❈
تا بدانی کز که دورافتادهای
در جدایی بس صبور افتادهای
حق ترا پرورده در صد عز و ناز
تو ز نادانی به غیری مانده باز
کامنت ها