عطار:خسروی میرفت در دشت شکار گفت ای سگبان سگ تازی بیار
❈۱❈
خسروی میرفت در دشت شکار
گفت ای سگبان سگ تازی بیار
بود خسرو را سگی آموخته
جلدش از اکسون و اطلس دوخته
❈۲❈
از گهر طوقی مرصع ساخته
فخر را در گردنش انداخته
از زرش خلخال و دست ابرنجنش
رشته ابریشمین در گردنش
❈۳❈
شاه آن سگ را سگ بخرد گرفت
رشتهٔ آن سگ به دست خود گرفت
شاه میشد، در قفاش آن سگ دوان
در ره سگ بود لختی استخوان
❈۴❈
سگ نمیشد کاستخوان افتاده بود
بنگرست آن شاه سگ استاده بود
آتش غیرت چنان بر شاه زد
کاتش اندر آن سگ گمراه زد
❈۵❈
گفت آخر پیش چون من پادشاه
سوی غیری چون توان کردن نگاه
رشته را بگسست و گفتش این زمان
سر دهید این بیادب را در جهان
❈۶❈
گر بخوردی سوزن آن سگ صد هزار
بهترش بودی که بیآن رشته کار
مرد سگبان گفت سگ آراستست
جملهٔ اندام سگ پر خواستست
❈۷❈
گرچه این سگ دشت و صحرا را سزاست
اطلس و زر و گهر ما را هواست
شاه گفتا هم چنان بگذار و رو
دل ز سیم و زر او بگذار و رو
❈۸❈
تا اگر باخویش آید بعد ازین
خویش را آراسته بیند چنین
یادش آید کاشنایی یافتست
وز چو من شاهی جدایی یافتست
❈۹❈
ای در اول آشنایی یافته
و آخر از غفلت جدایی یافته
پای در عشق حقیقی نه تمام
نوش کن با اژدها مردانه جام
❈۱۰❈
زانکه اینجا پای داو اژدهاست
عاشقان را سربریدن خون بهاست
آنچ جان مرد را شوری دهد
اژدها را صورت موری دهد
❈۱۱❈
عاشقانش گر یکی و گر صداند
در ره او تشنهٔ خون خوداند
کامنت ها