عطار:مقتدای دین، جنید، آن بحر ژرف یک شبی میگفت در بغداد حرف
❈۱❈
مقتدای دین، جنید، آن بحر ژرف
یک شبی میگفت در بغداد حرف
حرفهایی کز بلندی آسمانش
سرنهادی تشنه دل در آستانش
❈۲❈
داشت بس برنا، جنید راه بر
هم چو خورشید او یکی زیبا پسر
سر بریدند آن پسر را زار زار
پس میان جمعش افکندند خوار
❈۳❈
چون بدید آن سر، جنید پاک باز
دم نزد، آن جمع را دل داد باز
گفت آن دیگی که امشب بس عظیم
برنهادم من در اسرار قدیم
❈۴❈
در چنان دیگی گرم باید چنین
هم بود زین بیش و کم ناید ازین
دیگری گفتش که میترسم ز مرگ
وادی دورست و من بیزاد و برگ
❈۵❈
این چنین کز مرگ میترسد دلم
جان برآید در نخستین منزلم
گر منم میر اجل با کار و بار
چون اجل آید بمیرم زار زار
❈۶❈
هرکه خورد او از اجل یک تیغ دست
هم قلم شد تیغ و هم دستش شکست
ای دریغا کز جهانی دست و تیغ
جز دریغی نیست در دست، ای دریغ
❈۷❈
هدهدش گفت ای ضعیف ناتوان
چند خواهد ماند مشتی استخوان
استخوانی چند در هم ساخته
مغز او در استخوان بگداخته
❈۸❈
تو نمی دانی که عمرت بیش و کم
هست باقی از دو دم تا کی دژم
تو نمی دانی که هرکه زاد، مرد
شد به خاک و هرچ بودش باد برد
❈۹❈
هم برای بودنت پروردهاند
هم برای بردنت آوردهاند
هست گردون هم چو طشت سرنگون
وز شفق این طشت هر شب غرق خون
❈۱۰❈
آفتاب تیغ زن در گشت او
این همه سر میبرد در طشت او
تو اگر آلوده گر پاک آمدی
قطرهٔ آبی که با خاک آمدی
❈۱۱❈
قطرهٔ آب از قدم تا فرق درد
کی تواند کرد با دریا نبرد
گر تو عمری در جهان فرمان دهی
هم بسوزی هم بزاری جان دهی
کامنت ها