عطار:دردم آخر که جان آمد به لب شیخ خرقان این چنین گفت ای عجب
❈۱❈
دردم آخر که جان آمد به لب
شیخ خرقان این چنین گفت ای عجب
کاشکی بشکافتندی جان من
باز کردندی دل بریان من
❈۲❈
پس به عالمیان نمودندی دلم
شرح دادندی که درچه مشکلم
تا بدانندی که با دانای راز
بت پرستی راست ناید، کژ مباز
❈۳❈
بندگی این باشد و دیگر هوس
بندگی افکندگیست ای هیچ کس
نه خدایی می‌کنی نه بندگی
کی ترا ممکن شود افکندگی
❈۴❈
هم بیفکن خویش و هم بنده بباش
بنده و افکنده شو ، زنده بباش
چون شدی بنده به حرمت باش نیز
در ره حرمت بهمت باش نیز
❈۵❈
گر درآید بنده بی حرمت به راه
زود راند از بساطش پادشاه
شد حرم بر مرد بی‌حرمت حرام
گر به حرمت باشی این نعمت تمام
کامنت ها