عطار:گفت ذو النون میشدم در بادیه بر توکل، بیعصا و زاویه
❈۱❈
گفت ذو النون میشدم در بادیه
بر توکل، بیعصا و زاویه
چل مرقع پوش را دیدم به راه
جان بداده جمله بر یک جایگاه
❈۲❈
شورشی در عقل بیهوشم فتاد
آتشی در جان پر جوشم فتاد
گفتم آخر این چه کارست ای خدای
سروران را چند اندازی ز پای
❈۳❈
هاتفی گفتا کزین کار آگهیم
خود کشیم و خود دیتشان میدهیم
گفت آخر چند خواهی کشت زار
گفت تا دارم دیت اینست کار
❈۴❈
در خزانه تادیت میماندم
میکشم تا تعزیت میماندم
بکشمش وانگه به خونش درکشم
گرد عالم سرنگونش درکشم
❈۵❈
بعد از آن چون محو شد اجزای او
پای و سر گم شد ز سر تا پای او
عرضه دارم آفتاب طلعتش
وز جمال خویش سازم خلعتش
❈۶❈
خون او گلگونهٔ رویش کنم
معتکف بر خاک این کویش کنم
سایه در گردانمش در کوی خویش
پس برآرم آفتاب روی خویش
❈۷❈
چون برآمد آفتاب روی من
کی بماند سایهای در کوی من
سایه چون ناچیز شد در آفتاب
نیز چه والله اعلم با الصواب
❈۸❈
هرکه در وی محو شد، از خود برست
زانک نتوان بود جز با او به دست
محو شو و از محو چندینی مگوی
صرف میکن جان و چندینی مگوی
❈۹❈
میندانم دولتی زین بیش من
مرد را کو گم شود از خویشتن
کامنت ها