عطار:گفت یوسف را چو میبفروختند مصریان از شوق او میسوختند
❈۱❈
گفت یوسف را چو میبفروختند
مصریان از شوق او میسوختند
چون خریداران بسی برخاستند
پنج ره هم سنگ مشکش خواستند
❈۲❈
زان زنی پیری به خون آغشته بود
ریسمانی چند در هم رشته بود
در میان جمع آمد در خروش
گفت ای دلال کنعانی فروش
❈۳❈
ز آرزوی این پسر سر گشتهام
ده کلاوه ریسمانش رشتهام
این زمن بستان و با من بیع کن
دست در دست منش نه بی سخن
❈۴❈
خنده آمد مرد را، گفت ای سلیم
نیست درخورد تو این در یتیم
هست صد گنجش بها در انجمن
مه تو و مه ریسمانت ای پیرزن
❈۵❈
پیرزن گفتا که دانستم یقین
کین پسر را کس بنفروشد بدین
لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست
گوید این زن از خریداران اوست
❈۶❈
هر دلی کو همت عالی نیافت
ملکت بیمنتها حالی نیافت
آن ز همت بود کان شاه بلند
آتشی در پادشاهی او فکند
❈۷❈
خسروی را چون بسی خسران بدید
صد هزاران ملک صدچندان بدید
چون بپا کی همتش در کار شد
زین همه ملک نجس بیزارشد
❈۸❈
چشم همت چون شود خورشید بین
کی شود با ذره هرگز هم نشین
کامنت ها