عطار:بود درویشی ز فرط عشق زار وز محبت همچو آتش بیقرار
❈۱❈
بود درویشی ز فرط عشق زار
وز محبت همچو آتش بیقرار
هم ز تفت عشق جانش سوخته
هم ز تاب جان زفانش سوخته
❈۲❈
آتش از جان در دلش افتاده بود
مشکلی بس مشکلش افتاده بود
در میان راه میشد بیقرار
میگریست و این سخن میگفت زار
❈۳❈
جان و دل از آتش رشکم بسوخت
چند گریم چون همه اشکم بسوخت
هاتفی گفتش مزن زین بیش لاف
ازچه با او درفکندی از گزاف
❈۴❈
گفت من کی درفکندم با یکی
او درافکندست با من بیشکی
چون منی را کی بود آن مغز و پوست
تا چو اویی را تواند داشت دوست
❈۵❈
من چه کردم، هرچ کرد او کرد و بس
دل چو خون شد خون دل او خورد و بس
او چو با تو درفکند و داد بار
تو مکن از خویش در سر زینهار
❈۶❈
تو که باشی تا در آن کار عظیم
یک نفس بیرون کنی پای از گلیم
با تو گر او عشق بازد ای غلام
عشق او با صنع میبازد مدام
❈۷❈
تو نهای بس هیچ و نه بر هیچ کار
محو گرد وصنع با صانع گذار
گر پدید آری تو خود را در میان
هم ز ایمانت برآیی هم ز جان
کامنت ها