عطار:میشد آن سقا مگر آبی به کف دید سقایی دگر در پیش صف
❈۱❈
میشد آن سقا مگر آبی به کف
دید سقایی دگر در پیش صف
حالی این یک آب در کف آن زمان
پیش آن یک رفت و آبی خواست از آن
❈۲❈
مرد گفتش ای ز معنی بیخبر
چون تو هم این آب داری خوش بخور
گفت هین آبی دهای بخرد مرا
زانکه دل بگرفت از آن خود مرا
❈۳❈
بود آدم را دلی از کهنه سیر
از برای نو به گندم شد دلیر
کهنها جمله به یک گندم فروخت
هرچ بودش جمله در گندم بسوخت
❈۴❈
عور شد، دردی ز دل سر بر زدش
عشق آمد حلقهای بر در زدش
در فروغ عشق چون ناچیز شد
کهنه و نو رفت واو هم نیزشد
❈۵❈
چون نماندش هیچ، با هیچی بساخت
هرچ دستش داد در هیچی به باخت
دل ز خود بگرفتن و مردن بسی
نیست کار ما و کار هر کسی
❈۶❈
دیگری گفتش که پندارم که من
کردهام حاصل کمال خویشتن
هم کمال خویش حاصل کردهام
هم ریاضتهای مشکل کردهام
❈۷❈
چون هم اینجا کار من حاصل ببود
رفتنم زین جایگه مشکل ببود
دیدهٔ کس را که برخیزد ز گنج
میدود در کوه و در صحرا به رنج
❈۸❈
گفت ای ابلیس طبع پر غرور
در منی گم وز مراد من نفور
در خیال خویش مغرور آمده
از فضای معرفت دورآمده
❈۹❈
نفس بر جان تو دستی یافته
دیو در مغزت نشستی یافته
گر ترا نوریست در ره یارتست
ور ترا ذوقیست آن پندار تست
❈۱۰❈
وجد و فقر تو خیالی بیش نیست
هرچ میگویی محالی بیش نیست
غره این روشنی ره مباش
نفس تو باتست، جز آگه مباش
❈۱۱❈
با چنین خصمی ز بی تیغی به دست
کی تواند هیچ کس ایمن نشست
گر ترا نوری ز نفس آمد پدید
زخم کژدم از کرفس آمد پدید
❈۱۲❈
تو بدان نور نجس غره مباش
چون نهای خورشید جز ذره مباش
نه ز تاریکی ره نومید شو
نه ز نورش هم بر خورشید شو
❈۱۳❈
تا تو پندار خویشی ای عزیز
خواندن و راندن نه ارزد یک پشیز
چون برون آیی ز پندار وجود
بر تو گردد دور پرگار وجود
❈۱۴❈
ور ترا پندار هستی هست هیچ
نبودت از نیستی در دست هیچ
ذرهای گر طعم هستی با شدت
کافری و بت پرستی با شدت
❈۱۵❈
گر پدید آیی به هستی یک نفس
تیر باران آیدت از پیش و پس
تا تو هستی، رنج جان را تن بنه
صد قفا را هر زمان گردن بنه
❈۱۶❈
گر تو آیی خود به هستی آشکار
صد قفات از پی در آرد روزگار
کامنت ها