عطار:شیخ بوبکر نشابوری به راه با مریدان شد برون از خانقاه
❈۱❈
شیخ بوبکر نشابوری به راه
با مریدان شد برون از خانقاه
شیخ بر خر بود بیاصحابنا
کرد ناگه خر مگر بادی رها
❈۲❈
شیخ را زان باد حالت شد پدید
نعرهای زد، جامه بر هم میدرید
هم مریدان هم کسی کان دید ازو
هیچ کس فی الجمله نپسندید ازو
❈۳❈
بعد از آن کرد آن یکی از وی سؤال
کاخر اینجا در که کردای شیخ حال
گفت چندانی که میکردم نگاه
بود از اصحاب من بگرفته راه
❈۴❈
بود هم از پیش و هم از پس مرید
گفتم الحق کم نیم از بایزید
هم چنین که امروز خویش آراسته
با مریدانم ز جان برخاسته
❈۵❈
بیشکی فردا خوشی در عز و ناز
درروم در دشت محشر سرفراز
گفت چون این فکر کردم، از قضا
کرد خر این جایگه بادی رها
❈۶❈
یعنی آن کو میزند این شیوه لاف
خر جوابش میدهد، چند از گزاف
زین سبب چون آتشم در جان فتاد
جای حالم بود و حالم زان فتاد
❈۷❈
تا تو در عجب و غروری ماندهای
از حقیقت دور دوری ماندهای
عجب بر هم زن، غرورت رابسوز
حاضر از نفسی، حضورت را بسوز
❈۸❈
ای بگشته هر دم از لونی دگر
در بن هر موی فرعونی دگر
تا ز تو یک ذره باقی ماندست
صد نشان از تو نفاقی ماندست
❈۹❈
از منی گر ایمنی باشد ترا
با دو عالم دشمنی باشد ترا
گر تو روزی در فنای تن شوی
گر همه شب در شبی روشن شوی
❈۱۰❈
من مگو ای از منی در صد بلا
تا به ابلیسی نگردی مبتلا
کامنت ها