عطار:گفت ایاز خاص را محمود خواند تاج دارش کرد و بر تختش نشاند
❈۱❈
گفت ایاز خاص را محمود خواند
تاج دارش کرد و بر تختش نشاند
گفت شاهی دادمت، لشگر تراست
پادشاهی کن که این کشور تراست
❈۲❈
آن همیخواهم که تو شاهی کنی
حلقه در گوش مه و ماهی کنی
هرکه آن بشنود از خیل و سپاه
جمله را شد چشم از آن غیرت سیاه
❈۳❈
هر کسی میگفت شاهی با غلام
در جهان هرگز نکرد این احترام
لیک آن ساعت ایاز هوشیار
میگریست از کار سلطان زار زار
❈۴❈
جمله گفتندش که تو دیوانهای
میندانی وز خرد بیگانهای
چون به سلطانی رسیدی ای غلام
چیست چندین گریه، بنشین شادکام
❈۵❈
داد ایاز آن قوم را حالی جواب
گفت بس دورید از راه صواب
نیستی آگه که شاه انجمن
دور میاندازدم از خویشتن
❈۶❈
میدهد مشغولیم تا من ز شاه
بازمانم دور مشغول سپاه
گر به حکم من کند ملک جهان
من نگردم غایب از وی یک زمان
❈۷❈
هرچ گوید آن توانم کرد و بس
لیک ازو دوری نجویم یک نفس
من چه خواهم کرد ملک و کار او
ملکت من بس بود دیدار او
❈۸❈
گر تو مرد طالبی و حقشناس
بندگی کردن درآموز از ایاس
ای به روز و شب معطل مانده
همچنان بر گام اول مانده
❈۹❈
هر شبی از بهر تو ای بوالفضول
میکنند از اوج جباری نزول
تو ز جای خود چو مردی بیادب
برنگیری گام، نه روز و نه شب
❈۱۰❈
آمدند از اوج عزت پیش باز
تو ز پس رفتی و کردی احتراز
ای دریغا نیستی تو مرد این
با که بتوان گفت آخر درد این
❈۱۱❈
تا بهشت و دوزخت در ره بود
جان توزین رازکی آگه بود
چون ازین هر دو برون آیی تمام
صبح این دولت برونت آید ز شام
❈۱۲❈
گلشن جنت نه این اصحاب راست
زانک علیون ذوی الالباب راست
تو چو مردان، این بدین ده آن بدان
درگذر، نه دل بدین ده نه بدان
❈۱۳❈
چون ز هر دو درگذشتی فرد تو
گر زنی باشی تو باشی مرد تو
کامنت ها