عطار:خواجه زنگی را غلامی چست بود دست پاک از کار دنیا شست بود
❈۱❈
خواجه زنگی را غلامی چست بود
دست پاک از کار دنیا شست بود
جملهٔ شب آن غلام پاک باز
تا به وقت صبح میکردی نماز
❈۲❈
خواجه گفتش ای غلام کارکن
شب چو برخیزی مرا بیدار کن
تا وضو سازم کنم با تو نماز
آن غلام او را جوابی داد باز
❈۳❈
گفت آن زن را که درد زه بخاست
گر کسش بیدارگر نبود رواست
گر ترا دردیستی بیداریی
روز و شب در کار نه بیکاریی
❈۴❈
چون کسی باید که بیدارت کند
دیگری باید که او کارت کند
هر که را این حسرت و این درد نیست
خاک بر فرقش که این کس مرد نیست
❈۵❈
هر که را این درد دل در هم سرشت
محو شد هم دوزخ او را هم بهشت
کامنت ها