عطار:سخنها دارم از سرّ معانی ولی موقوف کردم تا ندانی
❈۱❈
سخنها دارم از سرّ معانی
ولی موقوف کردم تا ندانی
بگفتار عجایب در پریدم
ازو مقصود صد معنی بدیدم
❈۲❈
در این معنی مرا حالی عجیب است
که درگفتار من سرّی غریب است
یکی روزی مرا یک مشکلی بود
که درآن مشکلم بس حاصلی بود
❈۳❈
بخود گفتم که این مشکل کجا حل
کنم چون هست پیشم نامحصل
روان سوی کتب خانه دویدم
ز بعد ساعتی بروی رسیدم
❈۴❈
کتبها را ز یکدیگر گشادم
کلید علم را دروی نهادم
به آخر گشت آن مشکل مرا حل
نماندی از معانی هیچ مهمل
❈۵❈
بشد کلیّ همه حل مشکلاتم
ازین قصه چکید آب حیاتم
نظر در روی دیگر نیز کردم
از او یک شربتی دیگر بخوردم
❈۶❈
چنین گوید حکیم روح افزای
که در ملک هری بودی سه تن رای
سه عیار و دلیر ملک و شبگیر
که در رفتار پر میبرد از تیر
❈۷❈
سه عیاری که از تزویر ایشان
تمام ملک در تدویر ایشان
بغایت در کمال علم و دانش
عجایب نامشان در آفرینش
❈۸❈
بزور فکر و مکر و علم تلبیس
ببرده گوی از میدان ابلیس
همه شاهان بایشان فخر کردی
که دشمن را به ایشان مکر کردی
❈۹❈
بسی در ملک عالم سیر کردند
مساجدهای عالم دیر کردند
بنوک نیزه تنها چاک کردند
بسی مردم بزیر خاک کردند
❈۱۰❈
بسی خوردند مال مستمندان
بسی بردند تاج جمله شاهان
یکی پیری و استادی در این کار
بدایشان را که اسمش بود عیّار
❈۱۱❈
بعیّاری و مردی بود مشهور
ولکین این جهان را بود مزدور
هرآنکس کو بعالم شهسوار است
به آخر زیر مرکب استوار است
❈۱۲❈
هرآنکس کو ز دنیائی شود مست
شود این همت امید او پست
هرآنکس کو بمکر و حیله یار است
به آخر گردنش در زیر بار است
❈۱۳❈
هر آنکس کو شود مزدور مخلوق
بناله نای حلقومش چوآن بوق
هر آنکس کو بمخلوقی زند دست
شود این همت والای او پست
❈۱۴❈
کمال خدمت مخلوق حیف است
نیازی بهر خالق چون صحیف است
هرآنکس کو سری دارد براهش
خدا دارد مراورا در پناهش
❈۱۵❈
وگرنه سر رود گر سر بتابی
به هر دو کون خود عزّت نیابی
اگر تو مرد حقّیای برادر
چرا گردی بگرد آنچنان در
❈۱۶❈
هر آنکس کو در مخلوق داند
خدا او را ازین درزود راند
برو پیش حق و آن باب احمد
کزین در نور بینی مثل اوحد
❈۱۷❈
من از باب نبی دربان شدستم
ولی آن در بروی غیر بستم
بعیاری ربودم گوی توحید
ز میدان سخن کو مرد تجرید
❈۱۸❈
مکن از پیر عیّارت فراموش
که او بد در جهان خود دیگ پر جوش
بسی فتنه ازودر دین بزائید
بسی انگشت درویشان بخائید
❈۱۹❈
در آن عصر او دومه میریمن بود
به سالی او دو ساعت پیش زن بود
ور عزّت نبود و دانش دین
ولیکن نیک میدانست او کین
❈۲۰❈
به بدکاری و حیله بُد چو شیطان
نبد کس در جهان چون او زبان دان
زبان بکری و عمری و تازی
زبان هندوی پیشش چو بازی
❈۲۱❈
زبان ترک و لرّ و کور و شل هم
زبان فارسی و اعراب خل هم
زبان اُزبکی با لفظ قلماق
همه دانسته بودی تا به او یماق
❈۲۲❈
زبان اهل چین و ملک نیمروز
همه دانسته بود و گشته فیروز
ورا درعلم عیّاری کتبها
همه را درس گفته او بشبها
❈۲۳❈
به عیّاران عالم خنده کردی
به طرّاران هر جا حیله بردی
بدند آن سه نفر خود زیر دستش
که در این علم بودند پای بستش
❈۲۴❈
بروز و شب به پیش حیله آموز
تمام خلق از ایشان در جگر سوز
یکی روزی بهم در مکر عالم
همی گفتند بس ازدور آدم
❈۲۵❈
بگفت آن پیر با ایشان که یاران
بعیّاری سبق بردم ز شیطان
چو من درملک عالم نیست عیّار
همه شاهان مرا باشد خریدار
❈۲۶❈
چو عجب و نخوت آمد در دماغش
یکی روغن بریزد درچراغش
کز آن روغن بسوزد همچو عودی
برآید از دماغش زود دودی
❈۲۷❈
یکی گفتار ز یارانش که ای پیر
ز عیاری شنیدم من بشبگیر
بگفت او همچو عیّاران بغداد
ندارد در همه عالم کسی یاد
❈۲۸❈
بملک این جهان مشهور شانند
که کس این علم به ز ایشان ندانند
ز میدانشان نبرده خلق این گوی
که باشد پیش ایشان مثل یک جوی
❈۲۹❈
هم ایشان قلعهٔ زابل گرفتند
هم ایشان خاک عیاری برفتند
چو بشنید این سخن آن پیر عیار
بگفتا من نیم چون نقش دیوار
❈۳۰❈
بعالم مثل من عیار نبود
بطرّاریّ من طرّار نبود
روم از بهر عیاری ببغداد
کنم بر جان عیارانش بیداد
❈۳۱❈
بطرّاران بغداد آن کنم من
که در ملک همه جاروب بی تن
بعیاران نهم من بار خود را
که تا ایشان بدانند کار خود را
❈۳۲❈
بعیاری ببندم پای ایشان
کنم ویرانه من خود جای ایشان
بعیاری سر ایشان بیارم
تمام ملک را زرچوبه دارم
❈۳۳❈
ز ایشان نام عیاری برآرم
شود این نام در دنیا چو یارم
به ایشان آن کنم که گربه با موش
ز ایشان من برم هم عقل و هم هوش
❈۳۴❈
در این بودند سلطان کس فرستاد
به پیش آن ظهیر ملک بیداد
روان شد پیش شاه و گفت حالش
ز طرّاران بغداد و زمالش
❈۳۵❈
بگفتا صد تمن از مال بغداد
بیارم نزد تو ای شاه با داد
در این عالم بعیاری از ایشان
برم خود تاج شاهانشان چو خویشان
❈۳۶❈
بعیّاری حکیمم نه بهایم
به ایشان در دمم من صد عزایم
بشه گفت و اجازت داد شاهش
ز عیاران خود پرسید راهش
❈۳۷❈
بگفتند ای بزرگ ملک ایران
کمر بندیم پیشت همچو مردان
به جان بازیم سر در پیش پایت
عطا دانیم ما خود هر بلایت
❈۳۸❈
ز تو دوری نخواهیم ای خداوند
گر اندازی تو ما را در غل و بند
ترا تنها نمانیم اندرین راه
ز حال و کار تو باشیم آگاه
❈۳۹❈
بگفتا پیر تنها کارم افتاد
ز عیّاری من صد بارم افتاد
به تنهائی کنم اینکار در دهر
که بعد از من بگویند در همه شهر
❈۴۰❈
به غیر از نام من نامی نباشد
بصید من دگر دامی نباشد
بخود این راه را خواهم بریدن
بخود این زهر را خواهم چشیدن
❈۴۱❈
ز یاران یک نفر را کرد همراه
که تا باشد ز راه و شهر آگاه
وداعی کرد با یاران همدم
بگفتا خود مرا بودید محرم
❈۴۲❈
بهمت یار من باشید هر روز
که تا آیم ازین ره شاد و فیروز
بگفتند ای تو ما را نور دیده
ز خوردی جمله ما را پروریده
❈۴۳❈
تمام همّت و صد دیک جوشان
دهیم از بهر تو با خرقه پوشان
بغیر ذکر خلقت ما نگوئیم
بغیر خاکپایت ما نجوئیم
❈۴۴❈
بغیر آنکه گوئیمت دعائی
ز دست ما چه آید جز ثنائی
روان شد شیخشان با یک مریدی
ز من بشنو که در معنی رسیدی
❈۴۵❈
بسوی ملک بغداد او روان شد
بزیر میغ عیّاری نهان شد
در آن ره کس ندید او را که چون رفت
که تا در ملک بغداد او درون رفت
❈۴۶❈
به یک میلی ز بغداد او باستاد
بگفتا ای رفیق نیک اسناد
تو اینجا باش تا در شهر سیری
کنم تا خود ازو بینیم خیری
❈۴۷❈
بطور روستائی شهر گردم
که کس نشناسدم که من چه مردم
بطور روستائی یک حماری
بیاورد و سواره شد چو عاری
❈۴۸❈
دگر آورده بر یک بز زجائی
بگردن خود ببستش یک درائی
بسوی شهر بغداد او روان شد
مر او را آن بُزک از پس دوان شد
❈۴۹❈
چو دروازه بدید آن مرد عیّار
بگفتا سخت دارد برج و دیوار
بدروازه رسید ودر درون شد
بتقدیر خدا او خود زبون شد
❈۵۰❈
بتقدیر خدا تن در قضا ده
بحکم او قضایش را رضا ده
هرانکو از قضا گردن بتابد
بجنّت او معیّن جا نیابد
❈۵۱❈
بتقدیر خدا جمعی حریفان
همی رفتند تا خانه بعمران
بشب بودند عیّاران بغداد
بیکجا جمع بر دستور شدّاد
❈۵۲❈
بیکدیگر ز احوالات عالم
همی گفتند خود از بیش و از کم
مقرّر بود هر سه تن به یک روز
بیارند نعمتی از خوان فیروز
❈۵۳❈
در آن روزی که عیّار جهان گرد
بیامد پیش دروازه یکان فرد
بُدند آن سه نفر آنجا ملازم
که حکم این چنین برگشت جازم
❈۵۴❈
که ناگه اندر آمد خر سواری
به پشت مرکبش خود بود باری
دگر با او بزی فر به چو ماهی
بگفتند اوست مقصود کماهی
❈۵۵❈
یکی گفتا بُزک را میربایم
که تا باشد به پیش او عطایم
دگر گفتا خرک خود حقّ من شد
مثال جان که درمعنی بتن شد
❈۵۶❈
دگر گفتا لباس و جامهاش را
برم تا خود بگردد مست و شیدا
مراورا چون علایق بوده بسیار
از آنش من مجرد سازم این بار
❈۵۷❈
هر آن رستائیی کاینشهر بیند
مجرّد بایدش تا بهر بیند
مجرّد شو که تا لؤلؤ بیابی
وگرنه اندرین دریا چو آبی
❈۵۸❈
گر این رستای را شهری کنم من
در این ملک چنین بهری کنم من
مراورا پاک سازم از علایق
که تا بیند بدو نیک خلایق
❈۵۹❈
بیکدیگر دویدند از پیش زود
که تا او را بسوزانند چون عود
یکی برجست وبز را زود بگشاد
به پردُم بست زنگش را چو استاد
❈۶۰❈
دگر گفتا به پیشش کای عزیزم
غریب ملک باشی تو در این دم
جهت آنکه بشهر مایکان زنگ
بپای اسب میبندند خود تنگ
❈۶۱❈
بر آن پر دُم چرا بستی تو این را
ندانستی تو خود آیین زین را
چو بشنید این سخن آن مرد عیار
نظر اندر عقب کرد او چو پرکار
❈۶۲❈
بدید او که بزک را برده بودند
به او این شعبده خوش کرده بودند
یکی اندر عقب آمد چو برقی
ازو پرسید کی دانای شرقی
❈۶۳❈
یکی بُز داشتم همچون نبیدی
ز من بردند این ساعت تو دیدی
بگفتا دیدم ایندم یک بُزک را
یکی شخصی همی بردش بد آنجا
❈۶۴❈
به این کوچه ببرد او زود دریاب
که تاگیری بزت را همچو سیماب
بگفتا ای برادر تو خرم را
دمی از بهر حق میدار اینجا
❈۶۵❈
بگفتا زود رو ای مرد ابله
که گیری تو بزت را برهمین ره
بگفتا من مؤذن باشم اینجا
در این مسجد همی خوانم من اسما
❈۶۶❈
معطل خود مکن ما را در این کوی
روان نزد من آی و حال خود گوی
خر خود را سپرد او روان شد
بسوی کوی بزغاله دوان شد
❈۶۷❈
یکی عیار پیش راه او رفت
گرفت او دامن او را یکان رفت
که از بهر خدا فریاد من رس
که هستم من دراین ملک تو بی کس
❈۶۸❈
غریب و مستمند و زار و افکار
درین ساعت بحال خود گرفتار
ز من بشنو که گویم حال خود را
بدرد آید دل تو بر من اینجا
❈۶۹❈
یکی دکان صرافی گشادم
شه این ملک بس جوهر بدادم
مرا در گنج او خود راه باشد
به پیش شاه ما را جاه باشد
❈۷۰❈
جواهرهای او سازم نگینها
کنم بر تاج او پرچین بیک جا
من آن تاجش بصندوقی نهادم
بزیر جبّهاش طوقی نهادم
❈۷۱❈
رسیدم من باین موضع که هستی
بلا بر جان من آمد زمستی
یکان جامی ز دست شه چشیدم
من این زهر هلاهل را ندیدم
❈۷۲❈
فتاد از دست من صندوق جوهر
در این چاه ای برادر بهر داور
اگر صندوق من از چه برآری
دو صد دینار حق تست یاری
❈۷۳❈
دگر تا زنده باشم من غلامت
بجان خود نیوشم من پیامت
بهر چه حکم فرمائی چنانم
سر کوی تو باشد چون جنانم
❈۷۴❈
گر این صندوق من از چه برآید
مرا دنیا و دین بیشک سرآید
چو بشنید این سخن عیار نادان
بگفتا یافتم من گنج پنهان
❈۷۵❈
بفرصت گنج شه ازوی ربایم
به پیش شه روم با او بیایم
همه احوال عالم باز دانم
من این تاج مرصّع را ربایم
❈۷۶❈
مرا از او بسی نیکو شود کار
که او باشد درین ملکم هوادار
بجان و دل بگفتا ای برادر
برآرم ازچهت صندوق جوهر
❈۷۷❈
نگیرم از تو من خود هیچ انعام
که داری در مقام قرب شه کام
مرا باید چو تو یاری در آفاق
که تا خلقان مرا گردند مشتاق
❈۷۸❈
بیاری توام باشد مددها
که خلق نیک داری روی زیبا
کشید از تن تمام جامهاش را
درون چاه شد عیّار رعنا
❈۷۹❈
چو اندر چاه رفت آن مرد ساده
گرفت آن جامههایش رند زاده
روان شد سوی عیّاران دیگر
که کرده بدمرا ورا خاک بر سر
❈۸۰❈
چو عیّاران بهم اندر رسیدند
همه اسباب خودرا پخته دیدند
روان گشتند دردم پیش یاران
برو تاریک گشت آنچه چو زندان
❈۸۱❈
چو اندر ته رسید و خار و خس دید
برآمد از درونش آه تجرید
بگفتا ختم عیّاری همین است
که چاهی این چنین زیر نگین است
❈۸۲❈
در این چه کار تو اکنون تباه است
که این چه بر تو چون قطران سیاه است
توخلقی سالها افکنده در چاه
به آخر اوفتادی خود درین راه
❈۸۳❈
ز بهر مردمان چهها بکندی
به آخر خویش را دروی فکندی
بگشت افلاک و افکندت بدین خاک
ز بس که شعبده کردی در افلاک
❈۸۴❈
ز بس که داغها بر جان خلقان
نهادی اوفتادی خودبدین سان
ز بس که نالهٔ بیدل شنیدی
نکردی رحم تا آخر بدیدی
❈۸۵❈
ز بس که کردهٔ دلها جراحت
به آخر اوفتادی در قباحت
ز بس که راه رفتی در سیاهی
سپیدی کم نمودی در سیاهی
❈۸۶❈
ز بس که جامهٔ مردم کشیدی
به آخر با تو کردند آنچه دیدی
ز بس که در علوّیها پریدی
بآخر خویش در سفلی بدیدی
❈۸۷❈
ز بس که خلق را بازی بدادی
به آخر خویش در بازی نهادی
ز بس که در جهان برجان خلقان
تو بار غم نهادی خود بدین سان
❈۸۸❈
به آخر زیر باری لنگ و مجروح
ز تو یک قالبی مانده است بیروح
هر آن چیزی که در این مرز کاری
ببار آرد اگر صدلون باری
❈۸۹❈
همان خود کشته را هم بدروی تو
چنین گفته است آن استاد نیکو
به آخر آنکسی کو زجر کرده است
همه طاعات خود بی اجر کرده است
❈۹۰❈
هر آنکس کو گرفتار بدن شد
درون چاه او بیخویشتن شد
هر آن عارف که در دل نور حق داشت
ز توحید معانی صد سبق داشت
❈۹۱❈
برو ای یار با حق راست میباش
جهان گو آتش خود خواست میباش
اگر خلقان همه دشمن شوندت
چو او خواهی کجا باشد گزندت
❈۹۲❈
برو خود راز مکر و حیله کن پاک
برون آ از چنین چاهی تو چالاک
هر آنکو در چنین چاهی درون شد
بچاه هستی خود سرنگون شد
❈۹۳❈
ز هستی مکر زاید علم تقلید
برو تو نیست شو در علم توحید
که تاگردی تو هست هر دو عالم
به انسان خود رسد فیضت دمادم
کامنت ها