عطار:نیک مردی بود از زن پای بست پیش رکن الدین اکافی نشست
❈۱❈
نیک مردی بود از زن پای بست
پیش رکن الدین اکافی نشست
پس ز دست زن بسی بگریست زار
گفت بی او یکدمم نبود قرار
❈۲❈
نه طلاقش میتوانم داد من
نه توانم گشت از او آزاد من
زانکه جانم زنده از دیدار اوست
رونقم از نازش بسیار اوست
❈۳❈
لیک ترک دین و سنت میکند
زانکه بر بوبکر لعنت میکند
گرچه میرنجانمش هر وقت سخت
مینگوید ترک این آن شور بخت
❈۴❈
نه ازو یک روز بتوانم برید
نه ازو این قول بتوانم شنید
میسزد گردل ازین پر خون کنم
در میان این دو مشکل چون کنم
❈۵❈
خواجه گفت ای مرد اگر رنجانیش
هر زمان سرگشته تر گردانیش
گر بگوئی از سر لطفیش راز
او دگر نکند زفان هرگز دراز
❈۶❈
اعتقادی کژ درو بنشاندهاند
نقلهای کژ برو برخواندهاند
گفتهاند او را که بوبکر از مجاز
کرد ظلم و حق ز حق میداشت باز
❈۷❈
باز کرد آل پیمبر را ز کار
کرد بر باطل خلافت اختیار
ملک بودش آرزو بگشاد دست
نی بحق بر جای پیغمبر نشست
❈۸❈
او چنین بوبکر دانستست راست
بر چنین بوبکر بس لعنت رواست
لعنتی کو کرد ما هم میکنیم
ما هم این لعنت دمادم میکنیم
❈۹❈
گر چنین جائی ابوبکری بود
آن نه بوبکری که بومکری بود
گر چنین بوبکر را دشمن شوی
گر بدیده تیرهٔ روشن شوی
❈۱۰❈
لیک چون بوبکر صدیق آمدست
جان او دریای تحقیق آمدست
صبح صادق از دم جان سوز اوست
آفتاب از سایه هر روز اوست
❈۱۱❈
صدق او سر دفتر هفت آسمانست
قدس او سر جمله هر دو جهانست
جان پاکش را دو عالم هیچ نیست
ذرهٔ در جانش میل و پیچ نیست
❈۱۲❈
هست بوبکر این چنین نه آن چنان
دوستان را می مپرس از دشمنان
گر بدی گفتند مشتی بی فروغ
در حق اوآن دروغست آن دروغ
❈۱۳❈
هست بوبکر آنکه بر سنت رود
گر چنین نبود بر او لعنت رود
گر چنین گوئی زنت آید براه
پس زفان در بند آید از گناه
❈۱۴❈
مرد شد شادان وبا زن گفت راز
توبه کرد آن زن وزان ره گشت باز
از صحابه سی هزار و سه هزار
از میان جانش کردند اختیار
❈۱۵❈
او کجا در بندآب و جاه بود
کاب و جاه او همه اللّه بود
آنکه از عرش و فلک فارغ بود
شک نباشد کز فدک فارغ بود
کامنت ها