عطار:فاطمه خاتون جنت ناگهی پیش سید رفت در خلوتگهی
❈۱❈
فاطمه خاتون جنت ناگهی
پیش سید رفت در خلوتگهی
گفت کرد از آس دستم آبله
یک کنیزک از تو میخواهم صله
❈۲❈
تا مرا از آس رنجی کم رسد
تا کیم از آس چندین غم رسد
آس گردونم چو یک ارزن بود
آس کردن خود چه کار من بود
❈۳❈
وی عجب در پیش حیدر روزگار
بود آن ساعت غنیمت بیشمار
دست بگشاد و ببخشید آن همه
هیچ نگذاشت از برای فاطمه
❈۴❈
یک دعاش آموخت زیبا و عزیز
گفت این بهتر ترازان جمله چیز
چون نماند از انبیا میراث باز
کار چندینی مکن برخود دراز
❈۵❈
هان چگوئی ظلم بود این یا نبود
بود این شفقت همه دین یا نبود
آنکه او از فقر فخر آمد عزیز
کی گذارد هیچ کس را هیچ چیز
❈۶❈
هست دنیا دشمن حق بی مجاز
دشمن حق کی گذارد دوست باز
گر سر دین داری ای بی پا و سر
راه دین این نیست زین ره در گذر
❈۷❈
دین تو از بهر خلاص خویش دار
در دو عالم درد خاص خویش دار
بی شک این نادادن اینجا دین بود
در فدک صدیق را هم این بود
❈۸❈
درد حق گر دامن جان گیردت
این تعصب کی گریبان گیردت
انس حضرت جانفزایت بس بود
تا که تو هستی خدایت بس بود
کامنت ها