عطار:سائلی در مجمعی بر پای خاست گفت در بصره حسن مهتر چراست
❈۱❈
سائلی در مجمعی بر پای خاست
گفت در بصره حسن مهتر چراست
گفت از آن کامروز در صدق و مجاز
هست خلقی را بعلم او نیاز
❈۲❈
واو بیک جو نیست حاجتمند کس
او بدنیا کی بود در بند کس
او ز جمله فارغست از زاد وب رگ
خلق حاجتمند او تا روز مرگ
❈۳❈
مهتری اینست در هر دو جهان
لاجرم او مهتر آمد این زمان
ای دل از خون میکن از جان جام ساز
خلق را نه دم ده و نه دام ساز
❈۴❈
چون ترا نانی و خلقانی بود
هر سر موی تو سلطانی بود
هر که او از دست خوکان نان خورد
هیچ شک نبود که خون جان خورد
❈۵❈
با سگان همسفرگی تا کی کنی
آفتابی ذرهگی تا کی کنی
زین بخیلان درگذر مردانه وار
خویشتن بر شمع زن پروانه وار
❈۶❈
گر کنی زین قوم قولنجی حذر
کی بود ز امساک ایشانت خبر
خویش را پروانه کن وز پر مپرس
جان فشان و تن زن و دیگر مپرس
❈۷❈
شیرنر چون دید آتش نیست چیر
شیر پروانه بود پروانه شیر
تو قدم در شیر مردی نه تمام
تا کی از انعام این انعام عام
❈۸❈
مرد دین شو محرم اسرارم گرد
وز خیال فلسفی بیزار گرد
نیست از شرع نبی هاشمی
دورتر از فلسفی یک آدمی
❈۹❈
شرع فرمان پیمبر کردنست
فلسفی را خاک بر سر کردنست
فلسفی را شیوه زردشت دان
فلسفه با شرع پشتاپشت دان
❈۱۰❈
فلسفی را عقل کل می بس بود
عقل ما را امر قل می بس بود
در حقیقت صد جهان عقل کل
گم شود از هیبت یک امر قل
❈۱۱❈
عقل را گر امر ندهد زندگی
کی تواند کرد عقلی بندگی
رهبر عقلت از آن سست آمدست
کو بنفس خویش خود رست آمدست
❈۱۲❈
عین عقل خویش را کن محو امر
تا نگردد عین عقلت محو خمر
عقل اگر از خمر ناپیدا شود
کی بسر امر قل بینا شود
❈۱۳❈
عقل را قل باید و امر خدای
تا شود هم رهبر و هم رهنمای
عقل اگر جزو و اگر کل ماندت
عین عقلت بفکنی قل ماندت
❈۱۴❈
عین عقلت چون زقل افتاد راست
عقل اگر سر پیچد از قل این خطاست
علم عقل تو بفرمان رفتنست
نه بعقل فرد حیران رفتنست
❈۱۵❈
علم جز بهر حیات حق مخوان
وز شفاخواندن نجات خود مدان
علم دین فقه است و تفسیر و حدیث
هرکه خواند غیر این گردد خبیث
❈۱۶❈
مرد دین صوفیست و مقری و فقیه
گرنه این خوانی منت خوانم سفیه
این سه علم پاک را مغز نجات
حسن اخلاقست و تبدیل صفات
❈۱۷❈
این سه علمست اصل و این سه منبع است
هرچه بگذشتی ازین لاینفع است
این سخن حقا که از تهدید نیست
این ز دیده میرود تقلید نیست
❈۱۸❈
من درین هر علم بوئی بردهام
پیش هر رنگی رکوئی بردهام
چون بدانستم که دین اینست و بس
هیچ نیست آنها یقین اینست و بس
❈۱۹❈
ترک کردم اینهمه تا سوختند
تا از آن ترکم کلاهی دوختند
آسمان با ترک زر پشت دوتاه
در کبودی شد ز سوک این کلاه
❈۲۰❈
این کلاه بی سرانست ای پسر
گر دهندت با تو مینازی بسر
گر کلاه فقر خواهی سر ببر
وز خود و هر دو جهان یکسر ببر
❈۲۱❈
این سخن دانم که طامات آیدت
ترهائی پر خرافات آیدت
کی بود یارای آن خفاش را
کو به بیند آفتاب فاش را
❈۲۲❈
عقل را در شرع باز و پاک باز
بعد از آن در شوق حق شو بی مجاز
تاچو عقل و شرع و شوق آید پدید
آنچه میجوئی بذوق آید پدید
❈۲۳❈
چل مقامت پیش خواهد آمدن
جمله هم درخویش خواهد آمدن
این چله چون در طریقت داشتی
با حقیقت کرده آمد آشتی
❈۲۴❈
چون بجوئی خویش را در چل مقام
جمله در آخر تو باشی والسلام
کامنت ها