عطار:کرد حیدر را حذیفه این سؤال گفت ای شیر حق و فحل رجال
❈۱❈
کرد حیدر را حذیفه این سؤال
گفت ای شیر حق و فحل رجال
هیچ وحیی هست حق را در جهان
در درون بیرون قرآن این زمان
❈۲❈
گفت وحیی نیست جز قرآن و لیک
دوستان راداد فهمی نیک نیک
تا بدان فهمی که همچون وحی خاست
در کلام او سخن گویند راست
❈۳❈
فکرت قلبی که سالک آمدست
زبدهٔ کل ممالک آمدست
ز ابتدا تا انتهای کار او
می بگویم فهم کن اسرار او
❈۴❈
در سه ظلمت نطفهٔ نه دل نه دین
از لوش شد جمع و زماء مهین
گرد گشت آنگاه چون گوئی نخست
تاکند سرگشتگی برخود درست
❈۵❈
در میان خون بنه ماه تمام
ساخت ازخون رحم خود را طعام
عاقبت چیزی برو تافت آن مپرس
جسم این بودت که گفتم جان مپرس
❈۶❈
سرنگونسار از رحم بیرون فتاد
همچوخاکی در میان خون فتاد
شد پدید آب مهین آغاز کار
یعنی اومید چنان پاکی مدار
❈۷❈
در سه ظلمت میدوید و مینشست
یعنی این نورت نخواهد داد دست
همچو گوئی گرد بودن خوی کرد
یعنی از سرگشتگی چون گوی گرد
❈۸❈
نه مه اندر خون تنش باز اوفتاد
یعنی از خون خوردن آغاز اوفتاد
سرنگون آمد بدنیا غرق خون
یعنی از فرقت قدم کن سرنگون
❈۹❈
لب بشیر آورد آنگه اشک بار
یعنی اشک افشان که هستی شیر خوار
دید پستان را سیه تا چند گاه
یعنی اکنون عیش کن تلخ و سیاه
❈۱۰❈
بعد از آن در شد بطفلی بیقرار
یعنی از طفلان نیاید هیچ کار
درجوانی رفت از بیگانگی
یعنی این شاخیست از دیوانگی
❈۱۱❈
بعد از آن عقلش شد از پیری تباه
یعنی از پیر خرف دولت مخواه
بعد از آن غافل فرو شد زیر خاک
یعنی او بوئی نیافت از جان پاک
❈۱۲❈
هر که او در قید چندین پیچ پیچ
جان نیابد باز میرد هیچ هیچ
تا نیابی جان دور اندیش را
کی توانی خواند مردم خویش را
❈۱۳❈
نیست مردم نطفهٔ از آب و خاک
هست مردم سرقدس و جان پاک
صد جهان پر فرشته در وجود
نطفهٔ را کی کنند آخر سجود
❈۱۴❈
آرزو مینکندت ای مشت خاک
تا شود این مشت خاکت جان پاک
تا ز نطفه قرب جان یابد کسی
درد باید برد بی درمان بسی
❈۱۵❈
چارهٔ این کار سرگردانیست
داروی این درد بی درمانیست
ز ابتدای نطفه تا اینجایگاه
در نگر تاچند در پیش است راه
❈۱۶❈
هردلی را کاین طلب حاصل بود
تا قیامت مست لایعقل بود
سالک فکرت ز درد این طلب
می نیاساید زمانی روز و شب
❈۱۷❈
میدود تا تن کند با جان بدل
در رساند تن بجان پیش از اجل
کار کار فکر تست اینجایگاه
زانکه یک دم سر نمیپیچد ز راه
❈۱۸❈
کار فکرت لاجرم یک ساعتت
بهتر از هفتاد ساله طاعتت
سالک فکرت بجان درمانده
سرنگون چون حلقه بر درمانده
❈۱۹❈
نه به پیری سر فرو میآمدش
نه طریق خود نکو میآمدش
نه زخود خشنود نه از خلق هم
نه خوش از زنار نه از دلق هم
❈۲۰❈
نه زسگ دانست خود را بیشتر
نه ز خود دیده کسی درویشتر
نه همه نه هیچ نه جزو و نه کل
نه بد ونه نیک نه عز و نه ذل
❈۲۱❈
نه کژ و نه راست ونه تقلید نیز
نه تن ونه جان و نه توحید نیز
نه گمانی نه یقینی نه شکی
نه بسی نه اوسطی نه اندکی
❈۲۲❈
نه قرینی نه یکی نه همدمی
نه رفیقی نه کسی نه محرمی
نه دلی نه دیدهٔ نه سینهٔ
نه تنی نه مهری و نه کینهٔ
❈۲۳❈
نه مسلمان دولتی نه کافری
وین تحیر را نه پائی نه سری
نه کم از یک قطره از پیشان نشان
نه کم از یک ذره از پایان بیان
❈۲۴❈
نه کسی جوینده از پایندگان
نه کسی گوینده از آیندگان
نه ز حال رفتگان دل را خبر
نه ز کار خفتگان جان را اثر
❈۲۵❈
نه ز چندان قافله گردی پدید
نه میان مشغله مردی پدید
نه کسی را کفر نه ایمان تمام
نه یکی را درد و نه درمان تمام
❈۲۶❈
نه سری پیدا و نه راهی پدید
راه را در هر قدم چاهی پدید
نه نصیحت بوده دامن گیر کس
نه شریعت دیده جز تقصیر کس
❈۲۷❈
جمله در غوغای غفلت مانده
جمله در معلول و علت مانده
صد هزاران خلق درهم آمده
جمله در یغمای عالم آمده
❈۲۸❈
آن یکی زین میبرد این یک از آن
آن یقین دارد ازین این شک از آن
آن یکی چون خوک گمراهی شده
وان دگر از حیله روباهی شده
❈۲۹❈
آن یکی چون پیل در زور آمده
وآن دگر از حرص چون مور آمده
آن یکی سگ طبع و سگ سیرت شده
وآن دگر چون موش پر حیلت شده
❈۳۰❈
آن یکی از دانه در دام آمده
وآن دگر از سوختن خام آمده
آن یکی مردار خواری چون عقاب
وآن دگر فریاد خواهی چون غراب
❈۳۱❈
آن یکی از غصه در خشم آمده
وآن دگر از شرک بد چشم آمده
آن یکی آبستن قاضی شده
وآن بحیض شحنگی راضی شده
❈۳۲❈
آن یکی را عین مجهول آمده
وآن دگر چون عین معلول آمده
آن چو شیری طبل غریدن زده
وآن چو گرگی بانگ دریدن زده
❈۳۳❈
این کشیده جمله در خود چون نهنگ
وآن دریده جمله برخود چون پلنگ
این چو ماهی تازه روی آب باز
وآن چو مرغی در هوا پر کرده باز
❈۳۴❈
این ملک وش دیو مردم آمده
و آن پری جفتی چو کژدم آمده
این چو نمرودی بدوزخ ساختن
و آن چو شداد از بهشت افراختن
❈۳۵❈
این مرصع ریش چون فرعون پیس
وآن چو هامان گاوریشی کاسه لیس
این ز کینه سینهٔ تا سر غرور
و آن ز اجره حجره تا در فجور
❈۳۶❈
این ز سردی همچو یخ افسرده کار
و آن ز گرمی همچو آتش بیقرار
این ز کوری همچونرگس جلوه کن
و آن ز کری ناشنیده یک سخن
❈۳۷❈
آن ترش روئی چو سرکه آمده
و آن لژن طبعی چو برکه آمده
این همه از مکر افسون ساخته
و آن همه از کبر معجون ساخته
❈۳۸❈
این سموم بخل را همدم شده
و آن ریا و عجب را محرم شده
این حسد را بر جسد طغرا زده
و آن ریا را از هوا سودا زده
❈۳۹❈
این بعذری چون زنان درمانده
و آن چون طفلان صد هجا برخوانده
این چو خوشه در ربا خوردن عیان
و آن چو داسی حرف علت در میان
❈۴۰❈
هم مدرس از دروغ قول خویش
مانده در ادرار همچون بول خویش
هم مذکر همچو مرغ چارچوب
خلق مجلس دست زن او پای کوب
❈۴۱❈
عارفان هم گردن گاو آمده
باسری هر یک چو غرقاوآمده
صوفیان در صدق و صفوت پیچ پیچ
اشتهاشان بوده صادق نیز هیچ
❈۴۲❈
زاهدان با روی همچون خار پشت
راست چون در سرکه سوهان درشت
عابدان دم از جو خوشه زده
لیک چون فرزین بهرگوشه زده
❈۴۳❈
هم بزرگان جمله متواری شده
هم عزیزان نقطهٔ خواری شده
پای مردان دست خوش گشته همه
شاهبازان بار کش گشته همه
❈۴۴❈
اهل صفه گشته همدم کوف را
صوف جسته پنبه کرده صوف را
اهل دل با روی چون زر خشک لب
تن زده تابوکه روز آید بشب
❈۴۵❈
روی در دیوار کرده اهل راز
گفته راز خویش با دیوار باز
هرکسی در مذهب و راهی دگر
هر دلی از شبهه در چاهی دگر
❈۴۶❈
فلسفی در کیف و در کم مانده
سفسطی در نفی عالم مانده
جمله بر تقلید سر افراشته
پیشوایان را چو خود پنداشته
❈۴۷❈
ای تعصب را توانش کرده نام
شبهه را اسرارو دانش کرده نام
این کلام آموخته بهر جدل
و آن بمنطق در شده بهر حیل
❈۴۸❈
این خلاقی خوانده از بهر غلو
و آن منجم گشته از بهر علو
هر خسی غرقه شده تحصیل را
لیک نه تحصیل را تفضیل را
❈۴۹❈
صد هزاران شهوت بی پا و سر
حلقه کرده گرد جان از بام ودر
سالک سرگشتهٔ بی عقل و هوش
صد جهان میدید چون دریا بجوش
❈۵۰❈
دید یک یک ذره را طلاب حق
اوفتاده جمله در گرداب حق
خاک عالم جمله بر غربال کرد
ترک عقل و شبهه و اشکال کرد
❈۵۱❈
خاک عالم صد هزاران بار بیخت
در بی بر تختهٔ دینار ریخت
آخر از حق دستگیری آمدش
با سر غربال پیری آمدش
❈۵۲❈
آفتابی در دو عالم تافته
عالمی اختر ازو ره یافته
محو گشته فانی مطلق شده
در جهان عشق مستغرق شده
❈۵۳❈
هم منیت در هویت باخته
هم سری در سرمدیت باخته
تا بپیشان دیده ره را گام گام
تا بپایان رفته در در بام بام
❈۵۴❈
نه زمانی در زمانی مانده
در مکان نه در مکانی مانده
دیده سر ذره ذره در دو کون
ذرهٔ نادیده هیچ از هیچ لون
❈۵۵❈
در جهان و از جهان بیرون شده
در میان و از میان بیرون شده
ساکن دایم مسافر آمده
غایبی پیوسته حاضر آمده
❈۵۶❈
همچو خورشیدی جهان زوغرق نور
واو خود از سرگشتگی خود نفور
پیر ره کبریت احمر آمدست
سینهٔ او بحر اخضر آمدست
❈۵۷❈
هرکه او کحلی نساخت از خاک پیر
خواه پاک و خواه گو ناپاک میر
راه دور است و پر آفت ای پسر
راه رو را میبباید راهبر
❈۵۸❈
گر تو بی رهبر فرودائی براه
گر همه شیری فرود افتی بچاه
کور هرگز کی تواند رفت راست
بی عصاکش کور را رفتن خطاست
❈۵۹❈
گر تو گوئی نیست پیری آشکار
تو طلب کن در هزار اندر هزار
زانکه گر پیری نماند در جهان
نه زمین بر جای ماند نه زمان
❈۶۰❈
پیر هم هست این زمان پنهان شده
ننگ خلقان دیده در خلقان شده
کی جهان بی قطب باشد پایدار
آسیا از قطب باشد بر قرار
❈۶۱❈
گر نماند در زمین قطب جهان
کی تواند گشت بی قطب آسمان
گر ترا دردیست پیر آید پدید
قفل دردت را پدید آید کلید
❈۶۲❈
پاکبازان را که سلطان میکنند
از برای درد درمان میکنند
چون نداری درد درمان کی رسد
چون نهٔبنده تو فرمان کی رسد
❈۶۳❈
تا زدرد خود نگردی سوخته
کی کند آتش ترا افروخته
درد پیش آری تو درمان باشدت
جان دهی اومید جانان باشدت
❈۶۴❈
سالک القصه چو پیری زنده یافت
خویش را در پیش او افکنده یافت
جانش از شادی او آمد بجوش
از میان جانش شد حلقه بگوش
❈۶۵❈
سایهٔ پیرش چنان بر جان فتاد
کافتابش در تنورستان فتاد
نور ظاهر گشت و ظلمت میگریخت
عشق آمد عقل و حشمت میگریخت
❈۶۶❈
صد هزاران گل که در ناید بگفت
در گلستان دل سالک شکفت
چون چنین گلها درون جان بدید
وز دو چشم خون فشان باران بدید
❈۶۷❈
همچو رعدی در خروش افتاد زار
همچو برقی خنده میزد بی قرار
گاه اندر خنده گه در گریه بود
این نبود از کسب او این هدیه بود
❈۶۸❈
جذبهٔ بود از عنایت در رسید
کفر بگریخت و هدایت در رسید
سالها باید که تا یک قطره آب
در دل دریا شود در خوشاب
❈۶۹❈
قطرهٔ باران اگرچه پر بود
بحر را در عمرها یک در بود
گر شدی هر قطرهٔ در یتیم
هر یتیمی مصطفا بودی مقیم
❈۷۰❈
عاقبت چون گشت سالک بی قرار
در رهش افکند پیر نامدار
گفت در ره رهزنانت خفتهاند
تو مخسب اینجا کن آنچت گفتهاند
❈۷۱❈
راه دور است ای پسر هشیار باش
خواب با گور افکن و بیدار باش
کار هر کس هرکسی را اوفتاد
همچو تو این غم بسی را اوفتاد
❈۷۲❈
جهد آن کن تا درین راه دراز
تو بیک ذره نمانی بسته باز
هرکجا کانجا بمانی بسته تو
تا ابد آنجا بمانی خسته تو
❈۷۳❈
واعظت در سینه درد وداغ بس
بلبل جان ترا مازاغ بس
راست میروجهد میکن هوش دار
بار میکش خار میخور گوش دار
❈۷۴❈
سالک عاشق مزاج و سخت کوش
همچو آتش آمد از سودا بجوش
هرچه بود از شور و سودا برفکند
برهنه خود را بدریا درفکند
❈۷۵❈
چون سر شکر و شکایت بر نهاد
سر براه بی نهایت در نهاد
باز بود آن صبح دولت روز او
طفل ره شد عقل پیراموز او
❈۷۶❈
صد هزاران راه گوناگون بدید
صد هزاران قلزم پرخون بدید
صد جهان میتافت از هر سوی او
صد فلک میگشت در پهلوی او
❈۷۷❈
صد محیط موج زن با خویش داشت
صد بهشت و دوزخ اندر پیش داشت
گشت حیران سالک افتاده کار
لاشه مرده راه دور افتاده بار
❈۷۸❈
گر بسی در زد کسش نکشاد در
ور بسی پر زد کسش نگشاد پر
میطپید و میچخید و میدوید
میکشید و میبرید و میپرید
❈۷۹❈
گر بپایان رفت شد پیشان ز دست
ور بپیشان رفت شد پایان ز دست
گر نمیشد هر دمش میخواندند
ور همی شد هر دمش میراندند
❈۸۰❈
در درصد پیچ پیچی اوفتاد
او همه میجست هیچی اوفتاد
لاجرم عقلش شد و دیوانه گشت
وز خرد یکبارگی بیگانه گشت
❈۸۱❈
نکتهٔ دیوانگان آغاز کرد
بال و پر مرغ مستی باز کرد
گفت ای دردی که درمان منی
جان جانی کفرو ایمان منی
❈۸۲❈
گر مرا صد کوه بر گردن نهی
آن همه بر جان خود بی من نهی
من که باشم تا چنین دردی کشم
دامن خود در چنین گردی کشم
❈۸۳❈
بس عجب دردی نمیدانم ترا
این قدر دانم که میخوانم ترا
گر بگریم گوئیم از گریه چند
ور بخندم گوئیم بگری مخند
❈۸۴❈
گر نخفتم خواب بهتر بینیم
ور بخفتم خواب دیگر بینیم
گر کنم گوئی مکن بشنو سخن
ور نخواهم کرد خواهی گفت کن
❈۸۵❈
ور خورم گوئی مخور ای بیخبر
ور نخواهم خورد خواهی گفت خور
با تو چتوان خورد نتوان خورد هیچ
با تو چتوان کرد نتوان کرد هیچ
❈۸۶❈
خواستن از تو نه زشت و نه نکوست
نه ترا دشمن توان گفتن نه دوست
کامنت ها