عطار:یک شبی در تاخت جبریل امین گفت ای محبوب رب العالمین
❈۱❈
یک شبی در تاخت جبریل امین
گفت ای محبوب رب العالمین
صد جهان جان منتظر بنشستهاند
در گشاده دل بتو در بستهاند
❈۲❈
هفت طارم را ز دیدارت حیات
تابرآئی زین رواق شش جهات
انبیا را دیدهها روشن کنی
قدسیان را جانها گلشن کنی
❈۳❈
این جهان و آن جهان درهم زنی
پس علم در دزوهٔ عالم زنی
چون برفتی از جهان وز جان همی
قربت جان و جهان یابی دمی
❈۴❈
مصطفی را کین سخن در گوش شد
جان چون دریای او پرجوش شد
از وثاق ام هانی ز اشتیاق
در کشید ام الکتابش بر براق
❈۵❈
همچنان میزد عنان تا آسمان
تا که بگذشت از زمان و از مکان
هردو عالم خواستارش آمدند
با طبقهای نثارش آمدند
❈۶❈
او در آن معراج جانی ننگریست
زانکه سر کار دانست او که چیست
بود سر تیز او چو سوزن لاجرم
همچو سوزن بود چشمش بر قدم
❈۷❈
برنداشت او چشم چون سوزن ز پای
یک سر سوزن نماند او هیچ جای
لاجرم یک سوزنش دشمن نماند
همچو عیسی بستهٔ سوزن نماند
❈۸❈
تا نیابد سوزن این سررشته باز
کی تواند رفت در راهی دراز
حق تعالی از کرم چندان نمود
کان بکس در قرنها نتوان نمود
❈۹❈
زان نمودش سر کل کائنات
تا بداند خواجهٔ خورشید ذات
کین همه سرش چو مه بیرون زمیغ
کرد روشن نیست یعنی زو دریغ
❈۱۰❈
لیک پیغامبر بدان میننگریست
یعنی اوداند مرا مقصود چیست
دیده را دیدار و جان را داغ بس
ورنه بی اودیده را ما زاغ بس
❈۱۱❈
اول آدم را که طفل پیرزاد
برگرفت از خاک و لطفش شیر داد
بود آدم بی پدر بی مادری
او بپروردش زهی جان پروری
❈۱۲❈
حلهٔ پوشیدش از عریان خویش
چیست عریان یعنی از ایمان خویش
اولش اسما همه تعلیم داد
وز مسمی آخرش تعظیم داد
❈۱۳❈
بعد ازان در صدر شد تدریس را
درس ما اوحی بگفت ادریس را
در مصیبت نوح راتصدیق کرد
نوحهٔ شوق حقش تعلیق کرد
❈۱۴❈
روی از آنجا سوی ابراهیم داد
صد سبق از خلتش تعلیم داد
در عقب یعقوب را درمانش داد
درد دین را کلبهٔ احزانش داد
❈۱۵❈
سوی یوسف رفت هم سیر فلک
وز ملاحت کرد حسنش خوش نمک
سوی اسماعیل شد جانیش داد
کشته بود از عشق قربانیش داد
❈۱۶❈
کار موسی را بسی غورش نمود
برتر از صد طور صد طورش نمود
از نبی داود را صد راز گفت
سر مکنون زبورش باز گفت
❈۱۷❈
پس سلیمان رادران سلطان سری
داد در شاهی فقر انگشتری
کرد ایوب نبی را نومحل
ملک کرمان با بهشتش زد بدل
❈۱۸❈
رهبر یونس شد از ماهی بماه
کردش از مه تا بماهی پادشاه
تشنهٔ او بود خضر پاک ذات
بر لبش زد قطرهٔ آب حیات
❈۱۹❈
چون سر بریدهٔ یحیی بدید
با حسین خویش در سلکش کشید
سوی عیسی آمد و مفتیش کرد
در هدایت تا ابد مهدیش کرد
❈۲۰❈
گرچه داد او کارها را صد نظام
ذرهٔ با او نبود او والسلام
عاقبت چون پشت بر افلاک کرد
عزم خلعت خانهٔ لولاک کرد
❈۲۱❈
همچنان میرفت تا رفتن نماند
محمدت میگفت تا گفتن نماند
در کشش افتاد در هر جذبهٔ
قطع کردی صد چو عالم عقبهٔ
❈۲۲❈
صد هزاران دم بزد آن جایگاه
شد بهر دم صد هزاران ساله راه
چون دگر یارای راه و دم نماند
جز یکی اندر یکی محرم نماند
❈۲۳❈
کرسیش از نور بنهادند پیش
بی نهایت پرده بگشادند پیش
هیبت و عزت چو بیحد اوفتاد
لرزهٔ در جان احمد اوفتاد
❈۲۴❈
میم احمد محو شد پاک آن زمان
تا احد ماندو شد احمد از میان
چون زفان را میکند این حال لال
از زبان لال باید گفت حال
❈۲۵❈
از چنین جائی که جای جای نیست
قسم ما جز وای وای وای نیست
چون زنم من زین مقام صعب لاف
مور چون در پشت گیرد کوه قاف
❈۲۶❈
گرچه دارد مور چون کوهی کمر
این دگر باشد بلاشک آن دگر
زان کمر چون نسبتی آمد پدید
عاشقان را رغبتی آمد پدید
❈۲۷❈
عاقبت با خویش دادندش ز خویش
هرچه گوئی بیش دادندش ز پیش
چون محمد با خود آمد خود نبود
ای عجب گوئی که او خود خود نبود
❈۲۸❈
چون دو خواجه خواستندی در عرب
دوستی یکدگر کردن طلب
دو کمان بر هم فکندندی تمام
یعنی خود این دو یکی شد بردوام
❈۲۹❈
چون دو تن در اصل یک ذات آمدی
نام این عقد المساقات آمدی
ای عجب این عقد چون بسته شدی
خون وفعل و قول پیوسته شدی
❈۳۰❈
مال این یک مال آن یک آمدی
حال این یک حال آن یک آمدی
در یکی با یک دوی برخاستی
هم منی و هم توی برخاستی
❈۳۱❈
همچنان آن شب سخن گوی الست
با نبی عقد مساقاتی ببست
دوکمان قاب قوسین ای عجب
در هم افکندند از صدق و طلب
❈۳۲❈
چون چنین عقدیش حاصل شد ز دوست
قول وفعلش جمله قول و فعل اوست
دو کمان ابروش بنگر تو نخست
تاشود آن قاب قوسینت درست
❈۳۳❈
گر در این عالم کمان را زاغ بود
آن کمان را زاغ از مازاغ بود
قاب قوسین از عدد آمد پدید
طاق ابروش از احد آمد پدید
❈۳۴❈
جفت طاق او محقق اوفتاد
جفت با خود طاق با حق اوفتاد
قوس ابرو هر دوچون پیوسته شد
طاق گشت و از دو بودن رسته شد
❈۳۵❈
قاب قوسین آیت دل بستگیست
کانچه دو ابرو بیک پیوستگیست
چون پیمبر بستهٔ این عقد شد
جانش را توحید مطلق نقد شد
❈۳۶❈
در رسید از حضرت عزت خطاب
شد همی هر ذرهٔ صد آفتاب
حق تعالی گفتش ای دلبند خلق
گر بنام من بود سوگند خلق
❈۳۷❈
من بتو سوگند خوردم اینت قدر
پس لعمرک یاد کردم اینت صدر
زیر بنگر باز کن نرگس ز هم
تا چه میبینی تو در زیر قدم
❈۳۸❈
مصطفی چون کرد فرمان را نگاه
دید زیر خویش مشتی خاک راه
گفت چندانی که افتادت نظر
وانچه زیر پایت آمد سر بسر
❈۳۹❈
خاک پای تست ای صدر انام
جمله در کار تو کردم والسلام
گفت یا رب میکشد اینم همه
زانکه مشتی خاک میبینم همه
❈۴۰❈
این چه وزن آرد که خاک پای تست
دوستی را بخشم این چه جای تست
مصطفی گفتا که در پیش خدای
خواستم تا سجدهٔ آرم بجای
❈۴۱❈
چون بسجده سر فرو بردم براه
خویش را دیدم میان خوابگاه
چون دو عالم دید و صاحب راز گشت
دید بستر گرم وقت باز گشت
❈۴۲❈
بسترش چون سرد گشتی آن زمان
کو برون بود از زمان و از مکان
ای برون هر دو عالم جای تو
هر دو عالم چیست خاک پای تو
❈۴۳❈
آسمان یک حلقه از گیسوی تست
خرقه پوش خانقاه کوی تست
آسمان شد ای گل سرخت عرق
از گل ده برگ رویت نه ورق
❈۴۴❈
ای قیام فاستقم معراج تو
قم فانذر ای لعمرک تاج تو
آمدت اقره ز دل خوانندهٔ
وز الم نشرح بجان دانندهٔ
❈۴۵❈
تو نهٔ طفل الف بی خواندن
خط تست از لوح مولی خواندن
لاجرم امی مطلق آمدی
صامت از خود ناطق از حق آمدی
❈۴۶❈
هرکلامی کان تو گوئی از حقست
زانکه جانت از نور جانان مشتقست
هر طعامی کان سوی حلقت رسید
آن ز حلق خالق خلقت رسید
❈۴۷❈
گر نیابی تا ابدبوی طعام
قوت یطعمنی و یسقینی تمام
ای زمین و آسمان خاک درت
عرش و کرسی خوشه چین جوهرت
❈۴۸❈
تا که یک جان دارم و تا زندهام
بند بندت را بصد جان بندهام
در زفانم جز ثنای تو مباد
نقد جانم جز وفای تو مباد
❈۴۹❈
نیستم من مرد وصف ذات تو
اینقدر هم هست از برکات تو
وصف عقلم گر مبارز آمدست
عقل قاصر وصف عاجز آمدست
❈۵۰❈
آنکه او وصف از خداداند شنید
وصف کس آنجا کجا داند رسید
من نمیگویم که حسان توام
تا منم خاک سگی زان توام
❈۵۱❈
گر نخواهی کرد سوی ما نظر
تا ابدخواهیم گفت این المفر
امت خویشم شمر کین یک سخن
مینمایم آنچه میخواهی بکن
❈۵۲❈
زانکه نقلست این حکایت زان تو
از ثقات ساکن دیوان تو
کامنت ها