عطار:گفت با بلبل که شادی کن کنون زانکه دولت مر ترا شد رهنمون
❈۱❈
گفت با بلبل که شادی کن کنون
زانکه دولت مر ترا شد رهنمون
چون بسی گفتیم از دستان تو
گل بیامد بر سر پیمان تو
❈۲❈
بعد ازین شکرانه میباید مرا
زانکه کردم درد جانت را دوا
گفت معشوقت که از رفته مگوی
هرچه ماگفتمم از گفته مگوی
❈۳❈
کز برای عذر تو گفتم غزل
از صبا بشنو که دارد در بغل
کرد آغاز آن سخن را کارساز
آن سخنهائی که گفته بد براز
❈۴❈
سر بسر تفسیر کن در پیش او
تیرها انداخت پر از کیش او
کانتظارت میکشد برخیز زود
تا بمیرد هر که باشد از حسود
❈۵❈
مرهمی کن با من دلداده مرد
گر همی خواهن خلاصی دل ز درد
گفت بلبل ای برادر راست گوی
تا در اندازم بپایت سر چو گوی
❈۶❈
زانکه او شاهیست با خیل و حشم
پیش او مانند من صد کالعدم
بارها رفتم براهش در حضور
تا رسد از پرتو رویش چه نور
❈۷❈
نالههای صبح آخر کار کرد
بر دل و جان فتنهٔ بسیار کرد
هیچ روزی یاد این غمگین نکرد
گوش بر آواز این مسکین نکرد
❈۸❈
گر مرا باور بود از خواندنش
با تو گویم سعی کن آوردنش
گر بدانم یک دلست با من بجان
بر سرش بازم من این جان را روان
❈۹❈
کس چه میداند که آن عیار چیست
خندهٔ او صبحدم از بهر کیست
تا بدام خود درآرد خاطری
خون کند جان و دل هر ناظری
❈۱۰❈
ناله از طنازی او دل بداغ
ارغوان خون در جگر در صحن باغ
سنبل سیراب ازو با داغ و درد
شنبلید از جور او رخسار زرد
❈۱۱❈
طوطی سازنده قمری پیش او
هست در شهر مطوق خویش او
این همه گویندگان دارد ندیم
کی کند باد من مرد سلیم
❈۱۲❈
من نه آنم کو مرا بازی دهد
چون مرا در دام آرد واجهد
من ازین بازی بسی دیدم ز دهر
شهد شیرین را شناسایم ز زهر
❈۱۳❈
نیر میگوئی بیا با من به راه
کانتظارت میکشد گلچهره ماه
من بقول او نیایم پیش او
زانکه من هستم قوی دلریش او
❈۱۴❈
راست میگوئی نشان او بیار
تا کنم پیش نشانش جان نثار
گر نشان او بیاری بشنوم
بر چنین کردار تو من بگردوم
❈۱۵❈
چون صبا بشنید از جا برجهید
از فرح آمد در آن گفت و شنید
کامنت ها