عطار:باز برگفتار بلبل شد نسیم همچو شبنم باز بر گل شد نسیم
❈۱❈
باز برگفتار بلبل شد نسیم
همچو شبنم باز بر گل شد نسیم
گل صبا را گفت بلبل بیوفاست
پیش ما آوردنش عین خطاست
❈۲❈
مدتی با ارغوان میباخت عشق
روز چندی یاسمن پرداخت عشق
خواهرم را آنکه نرگس نام اوست
عاشق او بود کین خوب و نکوست
❈۳❈
هیچ گل در بوستان از وی نرست
کو نگفتش عشق او دارم بدست
یار هرجائی نمیآید بکار
ترک او کردم تو دست از من بدار
❈۴❈
هر که با او باش و جاهل دم زند
عرض خود بر باد بدنامی دهد
گفته بودندم سبکباری مکن
با کسان بد سیر یاری مکن
❈۵❈
ورنه بلبل کیست کو خواهد نشان
تا بیاید نزد من درگلستان
این زمان آمد مرا این حال پیش
از که نالم چون زدم بر خویش نیش
❈۶❈
بعد ازین پیشم سخن ازوی مگوی
پیش او از بهر من دیگر مپوی
گر ترا دردی بود در ره مقیم
ور ترا در عشق شد قلب سلیم
❈۷❈
با گروه مختلف همدم مشو
پیش هر نامحرمی محرم مشو
خیز ای عطار یکتا شو به عشق
در جمال عقل بینا شو به عشق
❈۸❈
در ره او محرم اسرار باش
واقف سر دل عطار باش
چون شنید این نکتهها باد صبا
گفت ای فرخ رخ زیبا لقا
❈۹❈
هرچه گفتی هست او زان بیشتر
لیک میترسم که هنگام سحر
نالهها پیش خدای خود کند
و از برای تو دعای بد کند
❈۱۰❈
شادمانی تو و آخر در گذار
بر هدف آید خدنگ جان شکار
هر که او شب خیز باشد صبحگاه
حق نگرداند دعای او تباه
❈۱۱❈
خاصه چون او مرغکی شیرین نفس
خلق را بر داستان او هوس
زنده دل مرغیست کو شب تا بروز
در میان باغ مینالد بسوز
❈۱۲❈
پادشاهان را هوای صحبتش
هست و میدارند دایم حرمتش
عاشق خود را بخوان و خوش بگوی
نیک اندیشان خود را بدمگوی
❈۱۳❈
ور بخواهی پیش تو باشد بپای
آن چنان گویندهٔ دستان سرای
در چمن جائی دهم او را مقام
تا بنالد خوش در آنجا او مدام
❈۱۴❈
گشت راضی گل بدین گفتارها
گفت باید کردنت این کارها
لیک شرطی هست آن باوی بگوی
تا نگرداند ز ما من بعد روی
❈۱۵❈
از گل رخسار ما برگی ببر
نزد آن دیوانهٔ شوریده سر
کین نشان میر خوبانست بیا
بی بهانه صبحدم نزدیک ما
❈۱۶❈
چون صبا شد باز از صحن چمن
برد برگ گل از آن گل پیرهن
آن همه نالهٔ صبا از دور جای
میشنید و گفت هان دیگر میای
❈۱۷❈
ناگهانی آن صبا آمد نهان
در گلستان از برای گل عیان
گفت آخر جای بلبل خودکی است
تا به بینم منزلش چون گل کی است
❈۱۸❈
چون صبا نزدیک بلبل شد پگاه
در نهانی از نشان نیک خواه
رنگ و روی برگ گل بلبل بدید
بر زمین چون مرغ کشته میطپید
❈۱۹❈
داستانی اندر این معنی بخواند
هر غمی کان بود از دل باز راند
برگرفت آن برگ گل را بوسه داد
در قدمهای صبا لختی فتاد
❈۲۰❈
کی صبا بی تو مبادا بوستان
و از نسیمت تازه باداگلستان
شد یقینم از سر صدق و صفا
آمدی این بار پیشم ای صبا
❈۲۱❈
بعد از این میآیم و جان میدهم
جان خود از بهر جانان میدهم
کامنت ها