عطار:پس صبا این بیتها بر لوح دل نقش کرد و گفت خود را العجل
❈۱❈
پس صبا این بیتها بر لوح دل
نقش کرد و گفت خود را العجل
چون صبا نزدیک گل آمد زراه
دید گل در گلستان همچو ماه
❈۲❈
دید گل در گلستان سرفراز
خوش نشسته از سر تمکین و ناز
دید گل را در چمن چون خسروی
مه زرخسار لطیفش پرتوی
❈۳❈
گل بدو گفتا کجا بودی بگوی
آنچه میباید ترا از من بجوی
گفت عزم آمدن کردم برت
تا بهبینم دست و پا و هم سرت
❈۴❈
مرغکی آمد بر من بس حقیر
برکشیده نغمههای دلپذیر
داستانی چند پیش من بخواند
و از غم دل چند حرفی باز راند
❈۵❈
رحمتی بر جان غمگینم نهاد
دست من بوسید و در پایم فتاد
گفت چون نزدیک آن زیبا رسی
پیش آن مه پارهٔ رعنا رسی
❈۶❈
باخودش یک لحظه صاحب راز کن
آنگهی شعرمرا آغاز کن
گر اجازت میدهی تا این زمان
گفتهٔ او پیش تو خوانم روان
❈۷❈
ور نمیدانی که او را نام چیست
گفت میدانم تو یک ساعت بایست
من چنان دانم که بلبل نام اوست
وصل رویم آرزو و کام اوست
❈۸❈
عاشق روی من است آن بی وفا
بینوائی خرقه پوش و بس گدا
بارها آمد میان گلستان
عرض ما را برد آن بیخان و مان
❈۹❈
چون مرا از گلستان بردند اسیر
در پی احوال شد آن فقیر
گرد بستان و گلستان برنگشت
تخم پیمان و وفاداری نکشت
❈۱۰❈
گر نبودی عاشقی او مجاز
بعد من بودی بر آن آیین و ساز
مردمی باید در این راه نخست
باشد اندر عشق ورزیدن درست
❈۱۱❈
او مرا رسوا کند در هر مقام
کی برد او در ره معنی تمام
چون من از کتم عدم باز آمدم
هر زمان زیبا و با ساز آمدم
❈۱۲❈
اینکه او بازآمده است ای بیوفا
برد مغز من از آن تندی چرا
حالیا آن شعر اورا در نهان
نرم نرمی پیش ما جمله بخوان
❈۱۳❈
تا نگردد باغبان واقف ازین
ور نه خون او بریزد بر زمین
چون صبا بر خواند آن بیت سه چار
کرد اندیشه در آن باب آن فکار
❈۱۴❈
گفت این پوشیده باید داشتن
تخم پنهانی بباید کاشتن
تا نما زشام این گفت و شنید
بود گل را با صبا تا شب رسید
❈۱۵❈
گل صبوحی کرد اندر گلستان
شد منور گلستان در بوستان
چون به گلزار آمد و خرم نشست
رونق گلهای بستان را شکست
❈۱۶❈
چون بسی در خوبروئی ناز کرد
این غزل در مدح خود آغاز کرد
کامنت ها