عطار:ابتدا برنام حی لایزال صانع اشیاء و ابداع جلال
❈۱❈
ابتدا برنام حی لایزال
صانع اشیاء و ابداع جلال
آن خردبخشی که آدم ذات اوست
جمله اشیا مصحف آیات اوست
❈۲❈
خاک را بر روی آب او گسترید
عقل و جان و دین و دل زو شد پدید
کره چرخ فلک گردان بکرد
ماه و خورشید اندرو تابان بکرد
❈۳❈
آفتاب روح را اطوار داد
چار را شش داد و نه را چار داد
جسم را از خاک و آب او آفرید
روح را از باد و آتش پرورید
❈۴❈
روح پنهان گشت و تن پیدا نمود
از یداللّه اوید بیضا نمود
اول وآخر نبد غیری ورا
هرچه بینی اوست این بس مر ترا
❈۵❈
آسمان شد خرقه پوش از شوق او
دایما گردان شده از ذوق او
هرچه بینی ذات یزدانست و بس
میدهد بر این گواهی هر نفس
❈۶❈
اولین وآخرین ذات ویست
نحن اقرب گفت آیات ویست
هرچه آورد از عدم پیدا نمود
صورت جزوی همه اشیا نمود
❈۷❈
آفتاب از نور او یک ذرّه دان
پرده دار از نور او شد آسمان
ماه گشته سالکی این نور را
میدهد هر روز نور او حور را
❈۸❈
اندرین ره سالها بگداخته
محو گشته راز او نشناخته
هر زمان در منزلی دیگر رود
گاه بی پا و گهی بی سر رود
❈۹❈
کوکبان چرخ حیران گشتهاند
با فلک در رقص گردان گشتهاند
چرخ میخواهد که این سر پی برد
لیک هرگز ره بصنعش کی برد
❈۱۰❈
خاک را این سر مسلّم آمدست
زانکه اندر راه او کم آمدست
هرچه پنهان بود از وی فاش شد
بود معنی نقش صورتهاش شد
❈۱۱❈
قرب خاک از بعد آن کامل ترست
هر که او مهجورتر و اصل ترست
باد خدمتکار کوی خاک شد
روح مطلق گشت جان پاک شد
❈۱۲❈
عقل آنجا چون نظر بر دل فکند
عشق پیدا شد ز جان دردمند
آب شد آئینه کلی بدید
علفو و سفل از یکدگر شد ناپدید
❈۱۳❈
هر چهار آمد پدید از هر چهار
صدهزار آمد برون از صد هزار
عقل صورت بین بدو با عشق گفت
کاین چه نقشی بود ز اسرار نهفت
❈۱۴❈
عشق گفتا آنچه من دیدم ز تو
تو ندیدی سرّو من دیدم ز تو
جمله ذرّات پیدا و نهان
نقطه من گشت در هر دو جهان
❈۱۵❈
اولین و آخرین عشقست و بس
عقل سودا میپزد در هر نفس
عشق جانان دید، عقل اشیا نمود
عشق بر موسی ید بیضا نمود
❈۱۶❈
جوهر عشقست پیدائی حق
راز پنهانست یکتائی حق
عشق ظاهر کرد هر چیزی که بود
عقل بود امابرین واقف نبود
❈۱۷❈
عشق جانان دید و جانان گشت کل
در عیان عشق پنهان گشت کل
عقل اندر قل تعالوا باز ماند
عشق سوی سرّ صاحب راز ماند
❈۱۸❈
گر ترا عشقست یک ذره درای
تا درین ره بشنوی بانگ درای
چند خواهی ماند نه پخته نه خام
نه بد و نه نیک نه خاص ونه عام
❈۱۹❈
اول آدم در فنای عشق بود
گشت پیدا ظاهرش بود و نبود
خواست تا خود را بداند از یقین
عقل او را رهنما آمد درین
❈۲۰❈
اول آدم سوی هر ذره شتافت
تا بخود در ره نتافت او ره نیافت
بی خبر از نور جان پاک بود
گرچه سر تا پای صورت خاک بود
❈۲۱❈
کرد جانان مر ورا تعلیم اسم
تا عدو پیدا شود بر قسم قسم
سوی ظلمت آشیان نور کرد
بعد از آن رو در بهشت و حور کرد
❈۲۲❈
از سوی دنیا سوی جنت فتاد
تاج بر فرق خدا دانی نهاد
نور عشق اندر رهش همراه بود
پس سوی جانان ورا راهی نمود
❈۲۳❈
گفت ای آدم تو هستی جزو و کل
عزها کلی بدل کردی بذل
بندگی ما را تو مطلوب آمدی
در محبت عین محبوب آمدی
❈۲۴❈
درید قدرت وجودت چل صباح
داد ترکیبی مرورا روح راح
هرچه بینی آن تویی خود را بدان
ظاهری و باطنی و جسم و جان
❈۲۵❈
اولی بس بی نهایت گشتهٔ
پرتوی بی حدّ و غایت گشتهٔ
عرش با کرسی ز ذاتت خواستند
هر دو را از ذات تو آراستند
❈۲۶❈
آسمان و عرش و عنصر ذات تست
هر دو عالم نقطه ذرّات تست
آفرینش از تو بگرفته نظام
اولین و آخرین را کن تمام
❈۲۷❈
آدم آن دم گفت ای جان جهان
ای مرا نور دل و عین عیان
ای بتو پیدا شده جان و تنم
ای ز نور تو شده ره روشنم
❈۲۸❈
ای مه و خورشید عکس نور تو
من ز تو میخواهم این منشور تو
تا مرا راهی نمایی از رهت
زانکه آدم هست خاک درگهت
❈۲۹❈
جزو و کل ذات تو میبینم همه
در دم آدم فکندی دمدمه
هفت گردون نقطه پرگارتست
عرش و کرسی غرقه انوار تست
❈۳۰❈
ای بتو روشن تمام کاینات
آدم مسکین شده گم در صفات
کمترین خاک کویت آدمست
نور پاکت روشنی عالمست
❈۳۱❈
آدم از تو راه عزت یافته
از همه اشیا ترا دریافته
مر مرا راهی سوی جانان نمای
این گره از جسم آدم برگشای
❈۳۲❈
نور پیغمبر یقین راه او
گشته پیوسته سوی درگاه او
دید آدم عالم از بهر فنا
انبیا و اولیا و اصفیا
❈۳۳❈
گفت احمد کاین همه ذرّات تست
نقطهای صفحه آیات تست
از میان جمله مقصودش منم
زانکه من نور تمامت آمدم
❈۳۴❈
انبیا از نسل تو پیدا شوند
هر یکی سر فتنهٔ غوغا شوند
آنچه اسرارست ماداناتریم
جمله از خود دیده بر دید آوریم
❈۳۵❈
آنچه ما دانیم آن ظاهر کنیم
گاه مومن گاهشان کافر کنیم
آنچه ما دانیم پیدا آوریم
نیک و بدهاشان تمامت بنگریم
❈۳۶❈
آنچه ما دانیم از نیک و بدی
حکم کرده در ازل الّا الذی
آنچه ما دانیم از اسرار کل
بگذرانیم از همه از عزّ و ذل
❈۳۷❈
بر سر هر یک قضایی آوریم
بر تن هر یک بلایی آوریم
چرخ را دور شبانروزی دهم
شب برم روز آورم روزی دهم
❈۳۸❈
یفعل اللّه ما یشاء از حکم ماست
هر که جز این بنگرد عین خطاست
چشم بگشای ای امین راه بر
کار عالم را تمامت در نگر
❈۳۹❈
این همه بند ره سالک شدست
جملگی تقدیر از مالک شدست
هر که او در قید چندین پیچ پیچ
چون بمیرد در نیابد هیچ هیچ
❈۴۰❈
انبیا بودند سر غوغای عشق
جان فدا کردند در سودای عشق
زانکه راه جمله پیچاپیچ بود
چون بدیدند آن همه بر هیچ بود
❈۴۱❈
محو گشتند از صفات جسم و جان
تا یقین شان گشت بی شک جان جان
در ره توحید فانی آمدند
غرق آب زندگانی آمدند
❈۴۲❈
در ملامتها که آمد جملهشان
از نشان جسم گشته بینشان
آنچه آمد از بلا بر انبیا
در ره معشوق از جور و جفا
❈۴۳❈
اول آدم از عزازیل لعین
در گمان افتاد از راه یقین
نوح را بنگر که از طوفان چه دید
شد درون بحر عشقش ناپدید
❈۴۴❈
دیگر ابراهیم را از تف نار
غرقه گشته در میان نور نار
باز در یعقوب نابینا نگر
یوسفش گم کرده گر گان پیش در
❈۴۵❈
باز بنگر کز سلیمان ملک و تاج
بستدند ازوی بکلی دیو داج
درنگر کایوب ابدال ضعیف
مانده اندر کرم تن زار و نحیف
❈۴۶❈
باز بنگر چون زکریا بر درخت
کرده ارّه برو جودش لخت لخت
باز بنگر تا سر اسحاق را
کرد خونش بر سر عشّاق را
❈۴۷❈
باز موسی را نگر ز آغاز عهد
دایهاش فرعون و ازتابوت مهد
باز بنگر بر سر یحیی که چون
کرده جوشش بر سر عشّاق خون
❈۴۸❈
باز بنگر تا که عیسی چند بار
آوریدند آن سگان در زیر دار
باز بنگر تا سر ختم رسل
چند دیده خویش را در عین ذل
❈۴۹❈
این همه راه ملامت آمدست
تا بنزدیک قیامت آمدست
کس نداند تا چه حکمت میرود
هر وجودی را چه قسمت میرود
❈۵۰❈
جهد میکن تا ز صورت بگذری
بو که از معنی زمانی برخوری
جان خود را بر رخ جانان فشان
در ره مردان چو ایشان جان فشان
❈۵۱❈
این طلسم از جسم و صورت برفکن
طیلسان از روی معنی برفکن
تا بگنج ذات مخفی در رسی
همرهان رفتند و تو مانده پسی
❈۵۲❈
ذات تو در نیستی پیدا شود
وین دو بینی تو در یکتا بشود
ای شده کون و مکان از تو پدید
هر چه گفتم گوش جان ازتو شنید
❈۵۳❈
ای درون جسم و جان پیدا شده
از دو عالم تا ابد یکتا شده
ای اناالحق گفته بی لفظ و زبان
در دلم پیدا و ازدیده نهان
❈۵۴❈
اولین وآخرین را رهنمون
از تو پیدا گشته یکسر کاف و نون
ای بذات خویش بیچون آمده
نه درون رفته نه بیرون آمده
❈۵۵❈
آشکارا بر دل و برجان شده
از تمام دیدگان پنهان شده
ای شده بر جان و دلها آشکار
راحم و رحمان و حی و کردگار
❈۵۶❈
ای جلال و قدر تو دانسته تو
در ازل هم قدر تو دانسته تو
ای کمال لایزالت نور پاک
ای شده جویای صنعت آب و خاک
❈۵۷❈
آفتاب از شوق تو در تک و تاب
خیمه کرده بی ستون و بی طناب
ماه هر ماهی ز غم بگداخته
هم کمال نور تو نشناخته
❈۵۸❈
آتش اندر آتش شوقت مدام
باد کرده راه پیمایی تمام
تا زجایی راه یابد سوی تو
در نفسها میزند اوهوی تو
❈۵۹❈
آب از صنعت روان در مرغزار
در درون چشمه نالان زار زار
خاک خاک راه بر سر کرده است
کو میان صد هزاران پرده است
❈۶۰❈
از پس پرده ترا جویان شده
اوفتاده در ره و حیران شده
کوه را کوه غم و اندوه و درد
در دل و پایش فرو رفته بگرد
❈۶۱❈
میرند هر لحظه بحر از شوق جوش
تا کند درّ وصالت را بگوش
هر شجر کان از زمین آید برون
میشود در راه عشقت سرنگون
❈۶۲❈
میوههای رنگ رنگ از شاخسار
میکند هر سال از صنعت نثار
طالبان عشق در کار آمده
از پی حسنت ببازار آمده
❈۶۳❈
جمله در اطوار و ادوار و خورش
عقل اینجا میکند زان پرورش
تا ز اسرار تو ای عقل فضول
میکند هر ذرّه تدبیر وصول
❈۶۴❈
چند گویم چند جویم مر تورا
ای ز پنهانی شده پیدامرا
در سوی هر ذرّهٔ چون بنگرم
از هویدائیت آنجا ره برم
❈۶۵❈
عشق راهم مینماید هر نفس
عقل میاندازدم در باز پس
چون یقینم شد که جانانم تویی
محو گشتم در تو، بردار این دویی
❈۶۶❈
قل هواللّه احد یک بیش نیست
دیده بگشا زانکه او یک بیش نیست
خالقا بیچارهٔ راه توم
بنده و زندانی جاه توم
❈۶۷❈
در درون نفس چندین پیچ پیچ
ماندهام جان پرخطر بر هیچ هیچ
از دو بینی دیدهام بگشای زود
سوی مقصودم رهی بنمای زود
❈۶۸❈
حاضری یا رب ز زاریهای من
وارهان جانم ز دست خویشتن
سیر گشتم از جهان و خلق پاک
آرزویم میکند در زیر خاک
❈۶۹❈
بی نیازا در نیاز من نگر
وارهان جانم ازین خوف و خطر
از سوی صورت سوی معنی برم
وز سوی معنی سوی عقبی برم
❈۷۰❈
از لقای خود دلم پر نور کن
وز عزازیل لعینم دور کن
رحمتی کن بر من آشفته کار
از خداوندی به بخشش درگذار
❈۷۱❈
گر نیامرزی تمامت جزو و کل
عزّها کلّی بدل گردد بذل
ای گناه آمرز مشتی پرگناه
هم ز تو سوی تو آوردم پناه
❈۷۲❈
در دم آخر که خواهم آمدن
مر مرا امّید توخواهی بدن
شومی و بی شرمی ما در گذار
کرده ما پیش چشم ما میار
❈۷۳❈
کامنت ها