عطار:یک دمی ای ساربان عاشقان در چرا آور زمانی اشتران
❈۱❈
یک دمی ای ساربان عاشقان
در چرا آور زمانی اشتران
اندرین صحرای بی پایان درآی
تا درین ره بشنوی بانگ درای
❈۲❈
تا در آنجا جمع گردد قافله
سوی حج رانیم ما بی مشغله
کعبهٔ مقصود را حاصل کنیم
در تجلّی خویش را واصل کنیم
❈۳❈
عقبی بر شیمهٔ این ره زنیم
حلقه بر سندان داراللّه زنیم
روی در صحرای عشّاق آوریم
یاد از گفتار مشتاق آوریم
❈۴❈
باز سرگردان این صحرا شویم
در درون کعبه ناپروا شویم
این چنین ره راه مشتاقان بود
تا ابد این راه بی پایان بود
❈۵❈
ای دل آخر جان خود ایثار کن
یک دمی آهنگ کوی یار کن
ره روان رفتند و تو درماندهٔ
حلقهٔ در زن،که بر درماندهٔ
❈۶❈
اشتران جسم در صحرای عشق
مست میآیند در سودای عشق
همچو ایشان گرم رو باش و مترس
اندرین ره سیر کن فاش و مترس
❈۷❈
هر کجا آیی فرود آنجا مباش
این دویی بگذار و جز یکتا مباش
بعد از آن در گرد این صورت مگرد
همچو درّی باش در دریاش فرد
❈۸❈
تا که از ملک معانی برخوری
از سر سررشتهٔ خود بگذری
پس مهار عشق در بینی کنی
بعد از آن آهنگ یک بینی کنی
❈۹❈
بر قطار اشتران عاشق شوی
در درون کعبه صادق شوی
دیر صورت زود گردانی خراب
تا بتابد از درونت آفتاب
❈۱۰❈
در محبّت تاکه غیری باشدت
در درون کعبه دیری باشدت
بحث بارهبان دیری بر فکن
طیلسان لم یکن در سر فکن
❈۱۱❈
تا ترا معلوم گردد حالها
باز دانی زو همه احوالها
در بن این بحر بی پایان بسی
غرق کشتند و نیامد خود کسی
❈۱۲❈
کس چه داند تا درین دیر کهن
چند تقدیر آوریدند از سخن
جایگاهی خوفناکست این مکان
وامایست و اشتران زینجا بران
❈۱۳❈
تامگر در کعبهٔ جانان روی
در مقام ایمنی خوش بغنوی
کعبهٔ جانها مکانی دیگرست
این زمان آنجا زمانی دیگرست
❈۱۴❈
این رهی بس بینهایت آمدست
تا ابد بیحدّ وغایت آمدست
پای دل در پیچ و بس مردانه باش
در جنون عشق کل دیوانه باش
❈۱۵❈
راه اینست و دگر خود راه نیست
هیچ دل زین راه ما آگاه نیست
ره روان دانند راه عشق را
کز دو عالم هست این ره برترا
❈۱۶❈
راه عشقست این وراه کوی دوست
راه رو تا در رسی در کوی دوست
کعبهٔ عشّاق را دریاب زود
جملهٔ ذرّات شان این راه بود
❈۱۷❈
این ره اندر نیستی پیدا شدست
این چنین ره راه پرغوغا شدست
راه دورست و دمی منشین ورو
ره یکی است و تو ره میبین و رو
❈۱۸❈
جهد کن تا اندرین راه دراز
گرم رو باشی نمانی مانده باز
جهد کن تا هیچ غیری ننگری
تا ز فضل جاودانی برخوری
❈۱۹❈
جهد کن تا تو بمانی برقرار
زانکه بسیارست گل بازخم خار
سالکان پخته و مردان دین
عاشقان بردبار راه بین
❈۲۰❈
اندرین ره رازها برگفتهاند
درّ معنی را بمعنی سفتهاند
گم شدند اول ز خود پس از وجود
لاجرم دیگر ره رفتن نبود
❈۲۱❈
باز بعضی در صور یک بین شدند
باز بعضی مانده و خودبین شدند
باز بعضی در گمان و در یقین
همچو بلعم مانده نه کفر و نه دین
❈۲۲❈
باز بعضی خوار مانده در جنون
باز بعضی گفتشان آمد فنون
باز بعضی در زمین، خوار از تعب
باز ماندند از صورها در عجب
❈۲۳❈
باز بعضی از کتبها دم زدند
داد خود از صورت حس بستدند
باز بعضی در شراب و در قمار
بازماندند اندرین پنج و چهار
❈۲۴❈
باز بعضی خوارو ناپروا شدند
درمیان خلق، تن رسوا شدند
باز بعضی تن ضعیف و جان نزار
خرقهٔ در فقر کردند اختیار
❈۲۵❈
باز بعضی در عجایبهای راه
باز استادند در جنب گناه
باز بعضی کنج بگزیدندو درد
تا فنای شوق آید در نبرد
❈۲۶❈
باز بعضی غرقهٔ آتش شدند
باز افتادند و دل ناخوش شدند
باز بعضی باد کبر از سر برون
آوریدند وشدند ایشان زبون
❈۲۷❈
باز بعضی آبروی خویشتن
عرضه دادند از میان انجمن
باز بعضی زرق وسالوس آمدند
اندرین ره بس بناموس آمدند
❈۲۸❈
باز بعضی عالم منطق شدند
از مقام الکنی ناطق شدند
باز بعضی ناطق وپر گو شدند
در بر چوگان تن،چون گوشدند
❈۲۹❈
باز بعضی در جدل جهّال وار
آمدند و قیل کردند اختیار
باز بعضی حاکم دنیا شدند
فارغ ازدانستن عقبی شدند
❈۳۰❈
باز بعضی عدل کردند از یقین
آنچه حق فرموده است از راه دین
باز بعضی دزد و هم رهزن شدند
عاقبت اندر سر این فن شدند
❈۳۱❈
باز بعضی کنج کردند اختیار
تن فرو دادند در صبر و قرار
باز بعضی عقل را عاشق شدند
در مقام عقل خود صادق شدند
❈۳۲❈
باز بعضی در مقام بیخودی
عشق آوردند در الّا الذی
باز بعضی عاشق و حیران شدند
در ره توحید، بی برهان شدند
❈۳۳❈
این ره کل دان و باقی هیچ دان
این ره جدّست و باقی پیچ دان
گردرین راه اندر آیی یکدمی
حیرت جان سوز بینی عالمی
❈۳۴❈
چند خفسی خیز و ره را ساز کن
یک زمان اندر یقین پرواز کن
برگذر زین چار طبع و شش جهت
تا به بینی کل جان، در عافیت
❈۳۵❈
کعبهٔ عشاق یزدانست آن
ره نداند برد جسم، الا بجان
گر درین رهها، نهٔ تو راه بین
بازمانی دور افتی از یقین
❈۳۶❈
هرکسی در مذهب و راهی دگر
هر کسی چون دلو در چاهی دگر
آن کسان که دیگ سودا میپزند
هر یکی اندر هوای دیگرند
❈۳۷❈
آنکه او در قید دنیا مبتلاست
او کجا مستوجب راه بقاست
آنکه در تحصیل دنیا باز ماند
در میان چار طبع آز ماند
❈۳۸❈
آنکه او مستغرق عرفان بود
بر سر خلق جهان سلطان بود
آنکه او شایسته آید پیش شاه
کی تواند کرد در غیری نگاه
❈۳۹❈
آنکه او در صحبت سلطان بود
هرچه گوید پادشه را آن بود
آرزویی نکندت تا جان شوی
بعد از آن شایستهٔ جانان شوی
❈۴۰❈
راز سلطان گوش داری در دلست
حل شود اینجایگه هر مشکلست
هرکه او در پیش شه شد راز دار
زان توان دانست هر ترتیب کار
❈۴۱❈
راه کن تا بر در سلطان شوی
ورنه تو چون چرخ سرگردان شوی
راه کن در گفت و گوی تن ممان
سرّ اسرار حرم را باز دان
❈۴۲❈
چارهٔ در رفتن این ره بجوی
قافله رفتند و ما در گفت و گوی
قافله رفتند و تو در خوابگاه
کی تواند کرد،مرد خفته راه
کامنت ها