عطار:بود وقتی در ره حج قافله راه دور و رهروان پر مشغله
❈۱❈
بود وقتی در ره حج قافله
راه دور و رهروان پر مشغله
در میان قافله بُد رهروی
هر دو گوشش بود کر، مینشنوی
❈۲❈
ناگهان آن مرد کر بر ره بخفت
قافله از جایگه ناگه برفت
کر بخفته بود زیشان بیخبر
بود مردی بازمانده همچو کر
❈۳❈
رفت و کر از خواب خوش بیدار کرد
این سخن در گوش کر تکرار کرد
گفت ای کر قافله رفتند خیز
بیش ازین بر جان خود آتش مریز
❈۴❈
خیز تا با یکدگر همره شویم
بیش ازین اینجا به تنها نغنویم
قافله رفتند و ما اینجایگاه
درنگر تا چند در پیش است راه
❈۵❈
کر نمیدانست حیران مانده بود
بیخبر از جسم و از جان مانده بود
مرد گفت ای کر چرا درماندهٔ
برمثال حلقه بر در ماندهٔ
❈۶❈
جان خود بر باد دادم بهر تو
چون کنم مینوشم اکنون، زهر تو
گفت کر ما را تو بگذار و برو
ورنه اینجا همچو من خوش می غنو
❈۷❈
اندرین بودند کآمد دو عرب
دزد ره بودند پر خوف و تعب
هر یکی بر اشتری دیگر سوار
برگرفته در کف خود یک مهار
❈۸❈
تیغها در دست پرسهم آن دو تن
حمله آوردند، بر آن هر دو تن
کر دوید و پیش ایشان مردوار
خویشتن افکند اندر روی خار
❈۹❈
مرد دیگر ترسناک افتاده بود
چشم بر حکم قضا بنهاده بود
تا چه آید از پس پرده برون
در دلش میزد عجائب موج خون
❈۱۰❈
کر ز روی خار اندر پای خاست
گشت حیران میدوید از چپ و راست
آن دو اشتروار از دنبال او
میدویدند از پی آن راه جو
❈۱۱❈
عاقبت کر را گرفتند آن دو تن
خون روان گشته ورا از جان و تن
خارها بشکسته در اعضای او
گرچه میدانست آن سودای او
❈۱۲❈
مرد دیگر ایستاده بر کنار
تن نهاده بد بحکم کردگار
دو سوار او را نمیگفتند هیچ
دست کر بستند و پایش پیچ پیچ
❈۱۳❈
کر در آنجا زار زار افتاده بود
تن در آن حکم قضا بنهاده بود
ناگه از آن روی صحرا گرد خاست
یک گروهی آمدند از چپ و راست
❈۱۴❈
سبز پوشان عجایب آن گروه
جمله بر اسب سیاه و باشکوه
گرد ایشان در گرفتند چون حصار
زخمها کردند بر آن دو سوار
❈۱۵❈
دست و پای کر گشادند آن زمان
کر عجایب مانده بُد زان مردمان
مرد دیگر را بپرسیدند ازو
با شما از هر چه کردند باز گو
❈۱۶❈
گفت ما با یکدیگر همره بدیم
در میان قافله در ره بدیم
ناگهان این کر بخفت اینجایگاه
خواب او را در ربود و شد ز راه
❈۱۷❈
خفته بودم من چواو جای دگر
ازوجود خویش و عالم بی خبر
عاقبت از خواب چون آگه شدیم
چون بدیدم خویش بی همره شدیم
❈۱۸❈
ره نمیدانستم و حیران شدم
اندرین ره زار و سرگردان بُدم
اندرین ره چشم من تاریک شد
مرگم از دور آمد و نزدیک شد
❈۱۹❈
من بسوی آسمان کردم نگاه
گفتم ای دانا مرا بنمای راه
هاتفی آواز داد و گفت رو
زود باش و تیز تاز و خوش برو
❈۲۰❈
خویش را در ره فکندم آن زمان
راز گویان با خداوند جهان
در رسیدم در زمان این جایگاه
دیدم این بیچاره خوش خفته براه
❈۲۱❈
بیخبر چون مردهٔ بر روی خاک
گرچه من بودم در آنجا خوفناک
من ورا بیدار کردم در زمان
تا رویم اندر پی آن همرهان
❈۲۲❈
هرچه گفتم گوش را با من نکرد
ذرّه از درد من او غم نخورد
همچو من او بازماند این جایگاه
همچو او من بازپس ماندم براه
❈۲۳❈
چون بدانستم کری بود این ضعیف
همچو من بیچاره و زار و نحیف
ناگهان این هر دو تن پیدا شدند
بر سرما ناگهانی آمدند
❈۲۴❈
دست این مسکین به بستند این چنین
خار در پهلو شکستند این چنین
من چو این دیدم باستادم برش
تا چه آید از قضا اندر سرش
❈۲۵❈
خویش را در امن دیدم زین دو تن
کم نمیگفتند چیزی از سخن
ناگهانی چون شما پیدا شدید
داد ما زین هر دو تن وا بستدید
❈۲۶❈
چون شما بر ما چنین آگه شدید
شد یقین من که خضر ره بدید
روی در وی کرد پیر سبزپوش
شربتی دادش که بستان و بنوش
❈۲۷❈
چون بخورد آن مرد آن آب حیات
بار دیگر یافت او از غم نجات
پارهٔ دیگر بدان کر داد و خورد
جان او را از غمان آزاد کرد
❈۲۸❈
شکر کردند آن دو تن در پیش حق
پارهٔ در جسمشان آمد رمق
روی با کر کرد پیر سبز پوش
گفت خوش خورپاره دیگر بنوش
❈۲۹❈
کر بگفتا پشت من افکار شد
از وجود، این جان من از کار شد
این دو تن کردند بر ما ظلم و جور
گر خدا دانی،رسی این را بغور
❈۳۰❈
داد ما زین هر دو ظالم تو بخواه
زانکه ما را آمدی تو خضر راه
من ضعیف و نامراد و بیکسم
قافله رفته، بمانده از پسم
❈۳۱❈
سوی حج امسال کردم روی خویش
من چه دانستم چنین آید به پیش
سالها خونابهٔ پر خوردهام
نیک مردیها بعالم کردهام
❈۳۲❈
بر در حق بودهام من سالها
تا همه معلوم کردم حالها
اربعین و خلوت پر داشتم
عمر در خون جگر بگذاشتم
❈۳۳❈
تامگر ره در خدا دانی برم
دین دار از امّت پیغمبرم
سالها تحصیل کردم در علوم
خواندهام بسیار در علم نجوم
❈۳۴❈
جملهٔ تفسیر از بر کردهام
سعیهای پر بمعنی بردهام
چند پاره دفتر از درد فراق
ساختم از خویشتن در اشتیاق
❈۳۵❈
مر مرا بسیار کس یاران بدند
چون بدیدم جمله اغیاران بدند
پادشاه شهر خود دانستهام
کرده نیکی آنچه بتوانستهام
❈۳۶❈
چار فرزندم خدا داد از دو زن
نیکبخت و نیک خواه و پاک تن
سوی حج همراه جانم اوفتاد
بعد چندین سال اینم دست داد
❈۳۷❈
عشق پیغمبر فتاد اندر دلم
تا شود آسان حدیث مشکلم
روی خود را آوریدم در حجاز
تا برآرد حاجت من کار ساز
❈۳۸❈
هر چهارم طفلکان همراه بود
من چه دانستم قضا ناگاه بود
ناگهان در سوی بغداد آمدم
چون رسیدم بخت دلشاد آمدم
❈۳۹❈
خانه بامن بود همره آن زمان
ناگه از امر خدای غیب دان
زن که با من بود از دنیا برفت
ناگهان افتاد فرزندان بتفت
❈۴۰❈
از جهان رفتند فرزندان دگر
من چه دانستم قضا آمد بسر
خویشتن با قافله همره شدم
تا بدین جاگاه شان همره شدم
❈۴۱❈
کار من زینسان که گفتم بد چنین
کرد این تقدیر رب العالمین
این دو تن جور فراوان کردهاند
تو چه دانی تا چه با ما کردهاند
❈۴۲❈
روی در کر کرد پیر سبز پوش
دست زد بر لب که یعنی شوخموش
ناگهانی آن دو تن اشتر سوار
کرده آنجا گاه هر دوپاره بار
❈۴۳❈
هر دو تن رفتند سوی قافله
باز رستند از وبال و مشغله
باز گشتند آن زمان آن هر چهار
بشنو این سر گر تو هستی هوشیار
❈۴۴❈
تو درین ره بر مثال آن کری
کار و احوال یقین را ننگری
بر سر ره خفتهٔ ای بیخبر
دزد در راهست و جانت بر خطر
❈۴۵❈
عقل آمد مر ترا آگاه کرد
جان تو در حال قصد راه کرد
تنبلی کردی نرفتی آن زمان
باز ماندی بر سر راه جهان
❈۴۶❈
این دو دزد روز و شب اندر قضا
آمدند و جور دیدی با جفا
بر سر خوان هوس افتادهٔ
چشم بر راه ازل بنهادهٔ
❈۴۷❈
کی ترا سودی رسد زینسان زیان
ماندهٔ اینجای خوار و ناتوان
رهبر تو پیر عشق سبز پوش
آب معنی کن ز دست عشق نوش
❈۴۸❈
راز خود با عشق نه اندر میان
تا رساند مر ترا با جان جان
چار فرزند طبیعت بند کن
اعتماد جان بدین صورت مکن
❈۴۹❈
تا بمنزلگاه عقبی در رسی
چند گویم چون بمانده واپسی
دیوت از ره برد و لاحولیت نیست
از مسلمانی به جز قولیت نیست
❈۵۰❈
چند گویم چون نهٔ تو مرد دین
چون کنم چون تونهٔ در درد دین
در غم دنیا گرفتار آمدی
خاک بر فرقت که مردار آمدی
❈۵۱❈
باز ماندی در طبیعت پرهوس
اندرین ره کت بود فریادرس
بازماندی اندرین راه دراز
در نشیبی کی رسی اندر فراز
❈۵۲❈
بازماندی همچو خاک راه تو
کی شوی از راز جان آگاه تو
بازماندی اندرین دریای کل
پای تا سر بسته اندر بند و غل
❈۵۳❈
بازماندی تو بزندان ابد
ذرّهٔ بوئی نبردی از احد
بازماندی همچو سگ مردار را
کی ترا بگشاید این اسرار را
❈۵۴❈
بازماندی و نخواهی رفت تو
بر سر این ره، بخواهی خفت تو
بازماندی ای فقیر ناتوان
داده بر باد این جهان و آن جهان
❈۵۵❈
بازماندی از میان قافله
اوفتادی در میان مشغله
اوفتادی همچو مرغی در قفس
چون توانی زد در آنجاگه نفس
❈۵۶❈
بازماندی در بلا خوار و اسیر
ان هذا کل، فی یوم عسیر
بازماندی در دهان اژدها
اوفتادی اندرین عین بلا
❈۵۷❈
بازماندی همچو خر در گل کنون
کی بری از گل تو آخر ره برون
بازماندی دست و پابسته به بند
بازماندی اندرین راه گزند
❈۵۸❈
ای گرفتار وجود خویشتن
زود بگذر تو زبود خویشتن
ای گرفتار طبیعت چار سو
باز ماندی درجهان گفت و گو
❈۵۹❈
اندرین گفتار، این شهباز جان
یک دمش از این طبیعت وارهان
کامنت ها