عطار:شاه بازی بود پرها کرده باز بود پران در هوای عزّ و ناز
❈۱❈
شاه بازی بود پرها کرده باز
بود پران در هوای عزّ و ناز
دایما از عشق در پرواز بود
گاه با گنجشک و گه با باز بود
❈۲❈
خوی با مرغان دیگر کرده بود
روی در هرجایگه آورده بود
هر زمانی در سرایی مسکنش
هر زمانی درجهانی مأمنش
❈۳❈
زحمت مرغان دیگر اونداشت
هر زمان در مسکنی سر میفراشت
از قضا یک روز مرغی چند دید
از هوا در سوی آن مرغان پرید
❈۴❈
جایگاهی بود خوش آن مرغزار
مسکنی جان بخش و آبی خوشگوار
سبزه زاری هم چنان باغ ارم
باغ جنّت جایگاهی بس خرم
❈۵❈
میوههای رنگ رنگ از شاخسار
اوفتاده در میان جویبار
چون بهشت آنجایگه بس خوب و خوش
با صفت همچون سرایی ماه وش
❈۶❈
مسکنی خوش بود و جایی بس شریف
وندر آنجا بُد درختان لطیف
بلبل و قمری در آنجا بیشمار
برنشسته بر سر هر شاخسار
❈۷❈
عکّه و درّاج با طوطی و زاغ
میپریدند اندر آن وادی باغ
سبزههای خوب و خوش رسته در آن
چشمههای نازنین، آب روان
❈۸❈
سیب و نارنج و ترنج و به بسی
میوههای رنگ رنگ آنجا بسی
این چنین جای لطیف و نازنین
چون بهشتی بر صفت پرحور عین
❈۹❈
شاهباز از روی چرخ آنجا بدید
بانگ آن مرغان در آنجاگه شنید
در نشاط آمد چو آنجا جای دید
چون بهشتی مسکن و ماوای دید
❈۱۰❈
خواست تا آبی خورد از جویبار
بیخبر بود او که بُد دام از کنار
شاهباز آن جایگاه خوش بدید
یک زمان آنجایگه او آرمید
❈۱۱❈
کرد با مرغان دیگر جلوه خود
فارغ او از حادثات نیک و بد
درشد آمد در کنار آب جوی
آمده انمرغکان در گفت و گوی
❈۱۲❈
از قضا آنجا یکی مردی ضعیف
دام کرده تن نزار و دل نحیف
تا مگر مرغی فتد در دام او
گشته پنهان در میان آب جو
❈۱۳❈
دید شهبازی که آمد پیش دام
گفت پیدا گشت آنجا گاه کام
دام را در دست خود هنجار داد
در هوا و در زمین رفتار داد
❈۱۴❈
شاهباز آمد بدام او نشست
در کشید او دام و پایش هر دوبست
شاهباز از جای خود پرواز کرد
پایها در بند و پرها باز کرد
❈۱۵❈
خواست تا پرواز گیرد شاهباز
پایها را دید اندر دام باز
گفت آوخ کار من از دست شد
چون کنم چون پای من درشست شد
❈۱۶❈
ای دریغا بازماندم در تعب
بازماندم اندرین سرّ عجب
چون کنم زین جایگه پرواز من
کی رهائی یابم از وی باز من
❈۱۷❈
چون کنم من تا رهائی باشدم
زین چنین بندی جدائی باشدم
چون کنم تا خود برون آیم ازین
من چه دانستم که افتم در کمین
❈۱۸❈
چون کنم زین بند چون آیم برون
که درین باشد مرا هم رهنمون
چون کنم تا من از اینجا جان برم
پای خود آرم برون وبر پرم
❈۱۹❈
چون کنم صیاد آمد پیش من
تا نمک ریزد بچشم ریش من
چون کنم من چون کنم بسیار گشت
باز خوف و ترس با او یار گشت
❈۲۰❈
چون کنم ای دل ز مکر دامگاه
چون کنم چون مر مرا اینست راه
چون کنم ای دل چو حکم یار هست
میشوم اینجایگه من پای بست
❈۲۱❈
مرد صیاد آمد آنگه در برش
دست کرد و برگرفت انگه پرش
شاهباز از ترس پرها باز کرد
مرد دیگر بار قصّه باز کرد
❈۲۲❈
عاقبت او را بر آوردش زدام
مرد صیادش شده دل شادکام
گفت این را من به پیش شه برم
کام خود را باز در چنگ آورم
❈۲۳❈
این چنین شهباز هرگز کس ندید
بخت تو صیاد ناگه شد پدید
یافتی کام دل اکنون شاد باش
بعد از این از اندهان آزاد باش
❈۲۴❈
یافتی چیزی که آن همتاش نیست
چست باش و اندرین جاگه مایست
هیچ صیادی چنین بازی نیافت
همچو تو آواز و آغازی نیافت
❈۲۵❈
هیچ صیادی چنین شاهی ندید
این چنین گنجی بناگاهی ندید
وقت آن آمد که دل شادان کنم
خویشتن را پیش سلطان افکنم
❈۲۶❈
وقت آن آمد که غمها در گذشت
با که گویم این زمان من سرگذشت
وقت آن آمد که فرزندان من
درخوشی بینند جسم و جان من
❈۲۷❈
عمر در خون جگر بگذاشتم
لاجرم در عاقبت بر داشتم
هر غمی را شادیی اندر پی است
چون گذشتی از بهار آنگه دی است
❈۲۸❈
شاد باش و راه را در پیش گیر
آنگه از سلطان مراد خویش گیر
هر دو پای شاهباز آنگه به بست
شاد و خرم بامداد از جای جست
❈۲۹❈
در قفس کرد آنگهی شهباز را
در فرو افکند آنگه باز را
دست کرد و آن قفس را برگرفت
راه شهر آنگاه اندر بر گرفت
❈۳۰❈
چون درآمد پیش فرزندان خویش
شاهباز آورد ایشان را به پیش
زن ازو پرسید کاین باز آن کیست
راز این با من بگو این حال چیست
❈۳۱❈
گفت ای زن شادشو کاین زان ماست
حق تعالی کرد ما را کار، راست
سالها خونابهٔ پر خوردهام
رنجها در دام بازی بردهام
❈۳۲❈
تا که امروز این مرا آمد بدام
از شه عالی بیابم کام ونام
آن شب او را در قفس کردش بخواب
روز دیگر چون برآمد آفتاب
❈۳۳❈
یک کلاه آوردش و بر سر نهاد
بعد از آن یک بندش اندر بر نهاد
برگرفت و پیش سلطان آورید
شاه آن شاهباز خود چون بنگرید
❈۳۴❈
ای عجب کان باز آن شاه بود
هم وزیر شاه از آن آگاه بود
شاه گفت این از کجا بگرفته است
این ازان ماست زینجا رفته است
❈۳۵❈
مدتی شد تا برفت ازدست من
این زمان افتاد اندر شست من
این کجا بد از کجا دریافتی
مژدگانی این زمان در یافتی
❈۳۶❈
من ترا زرو گهر چندان دهم
منّت این کار تو بر جان نهم
در زمان درخواست از گنجینه دار
گفت اکنون پیش آور تو کنار
❈۳۷❈
بیست مشت زر بداد آنگه بدو
گفت ای مرد عزیز راستگو
جامه و زرش دگر چندان بداد
هرچه او میخواست او آسان بداد
❈۳۸❈
بیست اسب و سی غلام دیگرش
داد با چندین زمین و کشورش
مرد کان اعزاز را از شاه دید
خویش را از ماهی اندر ماه دید
❈۳۹❈
گفت شاها این همه هم زان تست
بندهٔ مسکین هم از فرمان تست
مر مرا از خویشتن مفکن تو دور
تا برم نزدیک تو صاحب حضور
❈۴۰❈
صحبت شه کرد آنجا اختیار
گشت صیاد حقیقت بختیار
هر دمش صیاد دولت پیش بود
در میان عزّ و دولت بیش بود
❈۴۱❈
چشم بگشا صاحب صادق نظر
کار خود نزدیک شاه جان نگر
شاه آن تست تو آگه نهٔ
سخت معذوری که مرد ره نهٔ
❈۴۲❈
هر زمان در خویش عزّت بیش کن
چارهٔ این درد جان ریش کن
ای تو شهباز و ز شه گشته جدا
در میان خلق گشته مبتلا
❈۴۳❈
مر ترا معذور دارم این زمان
گرچه تو ماندی جدا از جان جان
ای گرفتار بلای جان خود
کی تو دریابی کمال جان خود
❈۴۴❈
شاهباز حضرت قدسی به بین
ذرّهٔ از راه خود شو در یقین
تاترا راهی نماید ذوالجلال
صورت و معنی شوی تو بیزوال
❈۴۵❈
شاهباز از حضرت حق آمدست
راز این در روح مطلق آمدست
چشم دل بگشا و نور جان ببین
آینه کن جان، رخ جانان ببین
❈۴۶❈
تا زمانی روی او یابی مگر
چند باشی اندرین خوف و خطر
ای صلابت را ز ره بردار تو
دیدهٔ جان یقین بگمار تو
❈۴۷❈
شاهباز جان ترا آمد مدام
لیک قدر او ندانستی تمام
صاحب اسرار شو چندین مپیچ
صورتت بفکن منه تو دل بهیچ
❈۴۸❈
عاشق آسا در طواف کعبه آی
زنک شرک و کفر از دل برزدای
شاهباز جان بدست شاه ده
بعد از آن رو در سوی درگاه نه
❈۴۹❈
بر جمال شاه دل، کن احترام
تا شوی اندر دوعالم نیک نام
چون تو نزد شاه آیی مردوار
شاه بنماید ترا روی از دیار
❈۵۰❈
این نهان رازیست دریاب ای پسر
این عجب سرّست و راز ای بیخبر
هرکه او را بخت و دولت یار شد
از جمال شاه بر خوردار شد
❈۵۱❈
شاهباز قرب دست شاه شو
برتر از خورشید ونور ماه شو
شاهباز عشق را بنگر یقین
دل منه بر کفر و بیرون شو ز دین
❈۵۲❈
شاهباز لامکان ذات شو
خیز و تو همراه با ذرّات شو
شاه چون شهباز بر دست آورد
آفرینش جمله را پست آورد
❈۵۳❈
این سخن حقّا که از تهدید نیست
این ز دیده میرود، تقلید نیست
زیر هر بیتی جهانی دیگرست
این سخن را ترجمانی دیگرست
❈۵۴❈
خیز و یک دم شو به پیش شاهباز
تا مگر بینی تو روی شاه باز
شاهباز شاه را نشناختی
خویش در دام صور انداختی
❈۵۵❈
شاهباز علم جانان توئی
یک دو روزی در صور مهمان توئی
شاهباز هر دو عالم مصطفی است
منبع تمکین و مقبول صفاست
❈۵۶❈
شاهبازی کز دو عالم پیش بود
مرهم درد دل درویش بود
عشق بازی کرد با ما ذوالجلال
دام گاهی کرد اشیا را جمال
❈۵۷❈
دام گاه جسم ودل از عقل ساخت
عشق بازی با چنین دامی بباخت
هیچکس از دام او آگه نبود
جمله یک ره بود دیگر ره نبود
❈۵۸❈
دامگاهی کرد صیاد ازل
گسترانید آنگهی دام امل
این جهان چون بوستانی بود خوش
مرغزاری خرم و سر سبز و کش
❈۵۹❈
جایگاهی چون بهشت شادمان
لیک اینجا کس نماند جاودان
هست این دنیا سرای بلعجب
دامگاه رنج و پرمکر و تعب
❈۶۰❈
دامگاه شاهبازان یقین
دامگاه عقل و فضل خویش بین
دامگاه سالکان و عاشقان
لیک گشته بیخبر یکسر از آن
❈۶۱❈
دامگاه این نقش و صورت آمدست
جایگاهی پر کدورت آمدست
شاهباز از اندرون مانده اسیر
جای تشویق است و جاگاهی عسیر
❈۶۲❈
خواست تا آنجایگه دامی کند
تا ابد آن جایگه نامی کند
گر نمیدانست کاینجا دام بود
گرچه نه آغاز و نه انجام بود
❈۶۳❈
دامگاه شاهبازان ازل
شاهبازی کان نخواهد شد بدل
اولین این دام آدم صید کرد
جان او را هم بدینسان قید کرد
❈۶۴❈
چون از آن حضرت جدا گشت آن صفی
آن رفیع اصل و اشیا را وفی
آدم از قرب ازل پرواز کرد
بال و پر مرغ معنی باز کرد
❈۶۵❈
راه او از ذات آمد بر صفات
چون کنم اینجای من تقریر ذات
لامکان بگذاشت و آمد در مکان
بی زمان آمد بسوی این زمان
❈۶۶❈
اول از اسرار کل آگه نبود
چون نگه میکرد جز یک ره نبود
از طبیعت بیخبر بود و حواس
راه عزّت کرده بی حدّ و قیاس
❈۶۷❈
زان جهان حیران بسوی این جهان
آشکارا تر ز نور امّا نهان
هفت پرده بر برید ازکاینات
تا رسید و دید اجرام صفات
❈۶۸❈
چون سوی آن گشته آمد او ز دور
شادمان و شادکام و غرق نور
بیخبر بدکین چه جای خوف جاست
میندانست او که این جای بلاست
❈۶۹❈
راه در و نفس پیچاپیچ بود
چون بدید او بود، باقی هیچ بود
راه دید و گام زن شد رو بکام
بیخبر بودی وی از صیاد و دام
❈۷۰❈
اندر آنجا دید مرغان حواس
گشته پران جمله بیحدّ و قیاس
اندر آنجا دید آب و سبزه زار
اندر آنجا دید سرو و جویبار
❈۷۱❈
اندرآنجا دید اشجار و نبات
جای معمور و مکانی باثبات
لیک آدم عقل و حس اول نداشت
از پی عشق اونظر را برگماشت
❈۷۲❈
چون نباشد صورتت با نور جان
کی بود عقلت در اسرار و عیان
شاهباز جان بر سلطان بری
شاه را با شاهبازش بنگری
❈۷۳❈
شاهباز جان بحضرت آمدست
جهد کن تا هرگزش ندهی ز دست
ای ندانسته تو قدر شاهباز
می بخواهی رفت نزد شاه باز
❈۷۴❈
شاهباز جان خود بفروختی
خرمن عمرت تمامی سوختی
ای گرفتار آمده در بند و دام
هیچ از معنی ندیده جز که نام
❈۷۵❈
ای گرفتار آمده در بند تن
می ندانستی تو قدر خویشتن
شاهباز جان دگر ناید بدست
گر بگریی خون، تو جای اینت هست
❈۷۶❈
دام دنیا بند در پایت فکند
هر زمان از جای برجایت فکند
دام دنیا بود صیاد این وجود
شاهباز جان ازین آگه نبود
❈۷۷❈
صورت حسی تمامت دام دان
خویشتن را اندرو ناکام دان
جهد کن تا بر پری زین دامگاه
چون ز دام آئی روی درپیش شاه
❈۷۸❈
عاقبت در پیش شه خواهی شدن
رازدار حضرتش خواهی بدن
شاه را بشناس از دام آبرون
تا شوی در حضرت او ذوفنون
❈۷۹❈
شاهباز جان کسی داند که او
در دو عالم باز داند قدر او
شاهباز جان کسی بشناختست
کاین دو عالم را بکل درباختست
❈۸۰❈
شاهباز جان، تو در صورت مهل
کو گرفتارست اندر بند گل
شاهباز جان ز نفخ حق بود
او همیشه جاودان مطلق بود
❈۸۱❈
شاهباز جان محمد بود و بس
زد نفخت فیه من روحی نفس
شاهباز جان محمد آمدست
نزد حق او بس مؤید آمدست
❈۸۲❈
شاهباز جان محمد یافتست
کو سر از ملک دو عالم تافتست
قدر اودانست این شاهباز را
او بدید این رتبت و اعزاز را
❈۸۳❈
شاهباز هر دو عالم بود او
گوئی از کونین جان بربود او
شاهباز جان خود را صید کرد
هردوعالم را بیکدم قید کرد
❈۸۴❈
شاهبازی همچو اودیگر نبود
از دو عالم جای او برتر نمود
خویش را کل دید و کل را خویش دید
همچنان کز پس بدید از پیش دید
❈۸۵❈
بُد طفیل خنده او آفتاب
گریهٔ او بود امطار سحاب
شاهباز سد ره کون و مکان
مقتدای این جهان و آن جهان
❈۸۶❈
شاهباز حضرت قدس جلال
کی بداند مرورا حس و خیال
شاهبازی بود پیشش جبرئیل
جان و جسم و روی و دل کرده سبیل
❈۸۷❈
شاهباز سد ره و جان همه
جمله زان او و اوزان همه
شاهباز قرب دست ذوالجلال
آفتاب هر دو عالم بی زوال
❈۸۸❈
شاهباز جمله و ختم رسل
خویش را افکنده اندر عین ذل
شاهباز جان تو، زو شد پدید
صورت حسی ندارد آن کلید
❈۸۹❈
گرنه او بودی نبودی جان تو
اوست سر خیل ره و برهان تو
شاهباز جانها اویست و بس
آفرین بر جان پاکش هر نفس
❈۹۰❈
شش جهت دیده قیاس عقل کل
در صفات خود فرو مانده بذل
بیخبر زین جا و زانجا باخبر
گنج مخفی را نباشد پا و سر
❈۹۱❈
روح قدسی را طبیعت کی بود
انبیا را جز شریعت کی بود
اول آدم روح و نور پاک بود
گرچه ما بین هوا و خاک بود
❈۹۲❈
عاقبت چون سوی این دنیا رسید
جملهٔ مرغان روحانی بدید
نه وجودی بود نه صورت نه جان
لیک مشتق گشته از او جان جان
❈۹۳❈
دامگاه خود بدید از روی عقل
این سخن نی فهم داند کرد نقل
این سخن از رمز اسرار عیان
زیر هر بیتیش صد گنج نهان
❈۹۴❈
اندرین اسرار، گر بوئی بری
توالست از جان جانان بشنوی
نفس این اسرار نتواند شنود
گوئی از کونین نتواند ربود
❈۹۵❈
این بگوش عقل و دل باید شنید
این بچشم جان و دل بایدش دید
این سخن اندر کتابت نامدست
این سخن پیش از وجود دل بُدست
❈۹۶❈
این سخن جانان مراتعلیم کرد
این کسی داند که جان تسلیم کرد
این سخن غوّاص معنی دلست
از بحار لامکان آمد بشست
❈۹۷❈
این سخن گفتار عقل انبیاست
این سخن از حضرت جود و ضیاست
این کسی دانست کز خوددر گذشت
راه جسم و جان و دل اندر نوشت
❈۹۸❈
این کسی داند که بی خوف و رجاست
این کسی داند که بر صدق و صفاست
این کسی داند که او عاشق بود
در فنای عشق کل صادق بود
❈۹۹❈
این کسی داند که اول دیده است
خویش از دنیا معطّل دیده است
این کسی داند که جز جانان ندید
اندرین جاگاه جسم و جان ندید
❈۱۰۰❈
این کسی داند که اندر کل بود
جملگی دیده پس آنگه کل بود
این کسی داند که وقت انبیا
روی بنماید ورا بی منتها
❈۱۰۱❈
این کسی داند که سر دربازد او
از وصال عشق کل مینازد او
این کسی داند که در آتش رود
ار بسوزد جانش کلی خوش شود
کامنت ها