عطار:هیچکس زین راه تقریری نکرد همچو احمد هیچ تفسیری نکرد
❈۱❈
هیچکس زین راه تقریری نکرد
همچو احمد هیچ تفسیری نکرد
هرچه خواهم گفت او بودست و بس
بهترین کل بدو بودست و بس
❈۲❈
عاقبت آدم چو این دنیا بدید
یک زمان سوی وی آمد بنگرید
بیخبر از عشقبازی بود او
نیک دریاب ونه بازی بود او
❈۳❈
بیخبر آمد بسوی دامگاه
هر سوئی میکرد درآشیانگاه
ذات بود و در صفت یک ره شده
زان مکان تا این مکان در ره شده
❈۴❈
این جهان خود بود بیشک آن جهان
این عیان اندر نهان آمد عیان
بود صیاد صور اندر کمین
تا بکف آرد ز گل صیدی چنین
❈۵❈
عاقبت آدم چو اندر دام شد
از قضا نادیده و ناکام شد
کرد صیاد ازل آهنگ او
چون بدید از دور بوی و رنگ او
❈۶❈
آدم آمد تا سر آن دامگاه
چون کند عاشق بغیری در نگاه
دام آن صیاد اندر خود کشید
آدم از صورت بدام اندر طپید
❈۷❈
دام او این صورت ناجنس بود
لیک با او سالهایش انس بود
آدم از اول فنا بددر فنا
بیخبر زین دامگاه پر بلا
❈۸❈
کل بُد و آدم بصورت جزو بود
بود در آخر باول خود نبود
چون نگه کرد و وجودخود بدید
تن نهاد اندر قضا و آرمید
❈۹❈
حیف خوردش او بسی سودی نداشت
درد آدم نیز بهبودی نداشت
گر نیفتادی بدام آن اولین
نه گمان بودی ونه کفر ونه دین
❈۱۰❈
نه زمین بودی ونه چرخ فلک
نی کمال جمله اشیائی ملک
نی تفرج بودی ونی شادیی
نی غمی بودی و نه آزادیی
❈۱۱❈
نی قمر بودی و نی خورشید هم
نه عطارد بود ونی ناهید هم
نی دو عالم بودی از وی پر زجوش
تو ندانی این سخن بنشین خموش
❈۱۲❈
گر نه او بودی نه بودی انبیا
گرنه اوبودی نبودی اصفا
گرنه او بودی شمار اندر شمار
کس ندانستی رسوم کردگار
❈۱۳❈
چون بدام آمد همه شد آشکار
دل پدید آمد و جان شد با عیار
آفتاب و ماه شد از عکس او
هر دو عالم شد ازو پر گفت و گو
❈۱۴❈
عقل آدم شد بآنجا آشکار
جمله یکسو شد عددها بی شمار
شمّ و فمّ و سمع با او یار شد
آدم آنگه در سلوک کار شد
❈۱۵❈
گفت بی چیزی نبود این دام من
من ندانم کی برآید کام من
راه خود میجست تا بیند مگر
در سلوک آمد در آن خوف و خطر
❈۱۶❈
هیچ سالک راه را پایان ندید
هیچ کس این درد را درمان ندید
هیچ کس زین دامگاه آگه نبود
زانکه مر این راه را همره نبود
❈۱۷❈
عشق هرجائی که انجام افکند
ننگ آرد جملگی نام افکند
عشق صد عالم کتاب از خود کند
نام نیکی را بیکدم بد کند
❈۱۸❈
عشق در یک لحظه صد آدم کند
عشق رنگ آمیزی عالم کند
عشق سوی نیک و بدها ننگرد
عشق با کس راه کلی نسپرد
❈۱۹❈
عشق راهی دارد از سرّ کمال
عشق را هر گز نباشد خود زوال
عشق شهباز دو عالم آمدست
گرچه در صورت بآدم آمدست
❈۲۰❈
ای مقام عشق را نادیده تو
زین سخن بوئی عجب نشنیده تو
ای مقام عشق آنجا یافته
لیک راه عشق را نایافته
❈۲۱❈
ای ز سرّ عشق جانان بی خبر
جان بده در عشق و در جانان نگر
هرکه او بر جان خود شد دوستدار
بی خبر آمد ز عشق کردگار
❈۲۲❈
دامگاه عشق آمد درگهش
هیچ پیدا نیست جز یکسو رهش
دام صورت عقل آمد این بدان
چون رهیدی میشوی تا آنجهان
❈۲۳❈
این قفس بنگر که تا چون ساختست
از برای مرغ جان پرداختست
پیش شاه این شاهباز عالمین
میبرد هر لحظهٔ در خافقین
❈۲۴❈
جوهر معنی بسی دادش خدای
عشق آمد هر زمانش رهنمای
این همه ملک جهان کل زان اوست
دارو گیر مسکن دیوان اوست
❈۲۵❈
کرد صیاد آن قبول از بهر باز
شاهباز لطف آنگه دیده باز
هرکه روی شاه را از دور دید
بود از آن شاه خرد معذور دید
❈۲۶❈
هرچه آن شاه باشد آن اوست
مغز باید تا برون آید ز پوست
گر بروی شاه تو شادان شوی
هر زمان سرّ دمادم بشنوی
❈۲۷❈
هرکه او از دست شه معنی برد
در هوای لامکان دایم پرد
راه او روشن شده پرنور بین
هست در علم عیان عین الیقین
❈۲۸❈
هم ببود او توانی دید روی
چند گویم آب هست اندر سبوی
هم بنور جان جان کن رهبری
کز زمین و از زمان تو بگذری
❈۲۹❈
اصل جان تو مجرّد بود و بس
یعنی آن نور محمد بود و بس
نور جان اشیا همه یکبار دید
بعد از آن در هفت و پنج و چار دید
❈۳۰❈
نور جان در آسمانست و زمین
نور جان اندر مکانست و مکین
نور جان موسی بدید از کوه طور
گشت سر تا پای موسی غرق نور
❈۳۱❈
نور جان عیسی از آن آگاه شد
جسم از آن جان گشت وروح اللّه شد
کس چو عیسی اندرین راه فنا
جسم و جان خویش کی دید او بقا
کامنت ها