گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

عطار:از یقینت این سخن را گوش دار بشنو این اسرار و صنع کردگار

❈۱❈
از یقینت این سخن را گوش دار بشنو این اسرار و صنع کردگار
اول بنیاد بر ذات خدای پادشاه راز دان و رهنمای
❈۲❈
جوهی از نور خود پیدا بکرد بس دلی کز شوق خود شیدا بکرد
حکم کرد از نیک و بد آنجایگاه تا شود پیدا بخود آن جایگاه
❈۳❈
این جهان و آن جهان چون آفرید راز خود برجان ما کرد او پدید
از جلال خود نظر بروی فکند آتشی از شوق خود در وی فکند
❈۴❈
جوهری بد از لطافت روشنی ذات خود پیدادر آن بد بی منی
اول و آخر درو پیدا شده عاشق از معشوق دل شیدا شده
❈۵❈
هرچه بود و هرچه خواهد بود نیز اندران کلی نمود او جمله چیز
چاره نور تجلّی در رسید خویشتن در خویشتن کلی بدید
❈۶❈
در طلب آمد پس آنگه جوش کرد جرعه از جام جلالش نوش کرد
در طلب برخود بگشت او هفت بار هفت پرگار فلک شد آشکار
❈۷❈
عکس نور آنجایگه آمد پدید راه بگرفت و درو شد ناپدید
آسمان از آن دو جوهر کرده شد نور عزّت از یقین چون پرده شد
❈۸❈
گشته پیدا از کف او این زمین تاشود پیدا مکان اندر مکین
همچنان در جلوه بود آن نور پاک پس نظر افکند از بالا بخاک
❈۹❈
هر دویکی گشت از روی شناخت آن ازین و این از آن سوی تو تاخت
لیک این رازیست گفتم با تو باز لیک با ایشان نشاید گفت راز
❈۱۰❈
ذرّه از نور او شد آفتاب از بخارات زمین تر شد سحاب
نور پیدا گشت و شد ظلمت نهان کرد پیدا نور در روی جهان
❈۱۱❈
روی عالم را همه انوار داد بعد از آن ترکیب پنج وچار داد
روز نورست و بظلمت شب بساخت نور و ظلمت را ز بعد سوز ساخت
❈۱۲❈
اصل و فرعی در میان آمد پدید تا همه روی جهان آمد پدید
خاک و آتش سخت در پیوست کرد تا از آن روی زمین را سخت کرد
❈۱۳❈
کوه شد پیدا ز بهر ساکنی تا شودآنجا مقام ایمنی
آفتاب از وی قمر بستد روش یافته در دور گردون پرورش
❈۱۴❈
روحها از ذات خود پیدا نمود پس تمامت نقش آن اشیا نمود
کرد از روی قمر پیدا نجوم تا ازین پیدا شود راز علوم
❈۱۵❈
از چراغ صد هزاران شمع را باز افروزد یکی در جمع را
اینهمه از نور شمس آمد پدید بعد از آن این شمّ و لمس آمد پدید
❈۱۶❈
سفل را نفس عناصر ساخت او انگهی باران ز عنصر ساخت او
ذات حق زینها منزّه آمدست این کسی داند که آگه آمدست
❈۱۷❈
راز حق پیدا بکردست این صفات انبیا کردند شرح و وصف ذات
ذات حق این جملگی تقریر کرد علو و سفل آنجای در تحریر کرد
❈۱۸❈
ذات حق در جزو و کل مستغرقست گر ببینی ور نبینی خودحقست
انبیا را کرد پیدا هم زخود بعد از آن بخشید کل را هم ز خود
❈۱۹❈
علو روحانی و ظلمت سفل بود نیست درهستی خود پیدا نمود
صد هزار و بعد از آن بیست و چهار انبیا از نور خود کرد آشکار
❈۲۰❈
عالم جانست علو این را بدان عالم سفلست جسم ناتوان
ماه و شمس و روز و شب با یکدگر ساخت ترکیبی چنین پیروز گر
❈۲۱❈
شش جهت در سفل آمد راستی تا شود پیدا در آنجا خواستی
پنج حس در شش جهت سالار کرد هفت را با هشتمین دوّار کرد
❈۲۲❈
مختلف کردش تمامت جزو جزو تا شود پیدا بکلی عضو عضو
پس عناصر رادرآمیزش نشاند هر یک از راه دگرشان سیر راند
❈۲۳❈
ضد یکدیگر نهاد این هر چهار تا شود اسرار ایشان آشکار
موضع هر یک بکلی راست کرد تا همه کار جهان را راست کرد
❈۲۴❈
موضع آتش بسوی شرق بود گرچه در هر جای همچون برق بود
موضع باد از غرور است این بدان موضع آب از جنوب آمد روان
❈۲۵❈
خاک بد مغز همه اسرارها گشته پیدا اندرو انوارها
این همه بر عقل آرایش بکرد بعد از آن در زیر پالایش بکرد
❈۲۶❈
هفت دریا را بصنع خویشتن زیر خاک آورد پیدا ما و من
آسمان در گرد ما آمد زشوق این عجایب بشنو از اصحاب ذوق
❈۲۷❈
گرچه اندر ذوق و شوقند و شتاب کوکبان چرخ و نور آفتاب
چون نظر بر خاک دارند این همه بلک نور پاک دارند این همه
❈۲۸❈
اصل کار خاکست در اسرار حق میشود آنجا همه انوار حق
بعد از آن چون خویشتن افکنده دید از میان جمله خود را زنده دید
❈۲۹❈
چون نظرگاه خداوند آمد این نام آن شد آسمان، این شد زمین
ذات بیرون درون بگرفته است بر سر هر کس قضائی رفته است
❈۳۰❈
عقل پیدا کرده است از صنع خود تا شود پیدادر آنجا نیک و بد
عقل پیدا کرده تا شد رهنمون هر یک از لونی دگر آید برون
❈۳۱❈
چون بگشتند جملگی در گردخاک کرد پیدا جسم ما از آب پاک
آتش آنگه رازدان باد شد هر دو را کار از دگر آباد شد
❈۳۲❈
آب همچون آینه روشن نمود خاک را این هر سه آنگه تن نمود
جان ز ذات آمد بره سوی صفات جسم ازو دریافت ناگه این حیات
❈۳۳❈
جمله را با یکدگر ترکیب کرد آنگهی با یکدگر ترتیب کرد
عقل با تن پرورش آغاز کرد راه اول را بآخر ساز کرد
❈۳۴❈
جمله ذرّات گشته متّصل فاعل افلاک بر این مشتعل
این رموز ما ز جائی آمدست کاندرآنجا عقل رهبر گم شدست
❈۳۵❈
چون نظر با یکدیگر پیوند شد راه پیدا گشت و کل در بند شد
جزو خود کل دید در ره گم شده بود چون یک قطره در قلزم شده
❈۳۶❈
پس سؤال دیگر از وی خواست کرد گفت حق بود این و حق این راست کرد
چون همه او بود یکسر جزو و کل از چه پیدا گشت زینسان عزّ و ذل
❈۳۷❈
نیک و بد از چه پدید آمد زوی چون همه گفت و شنید آمد زوی
چون همه او بود برگو این سخن تا شود پیدا مرا راز کهن
❈۳۸❈
این یکی ره بین وان اعمی شده این یکی نادان و آن دانا شده
این یکی در عزّ و قربت آمده آن یکی در رنج و محنت آمده
❈۳۹❈
این یکی مال فراوان یافته آن یکی یک لقمه نان یافته
این یکی بیچاره و حیران شده آن یکی در ناز خود پنهان شده
❈۴۰❈
این یکی جویای اسرار آمده آن یکی در عین پندار آمده
این یکی فارغ نشسته از همه آن یکی در بسته برروی همه
❈۴۱❈
این جسد را در حسد آورده است آن یکی رو در احد آورده است
این یکی عمر از خوشی و کام دل برده بر سر یافته آرام دل
❈۴۲❈
آن یکی در خون دل جان رفته کل اوفتاده در بلا ورنج و ذل
این یکی در گنج و آن یک در زحیر این یکی در ناز و آن یک در نفیر
❈۴۳❈
این یکی مؤمن شده آن کافری این تحیر را نه پائی نه سری
این یکی در قتل و خون آورده رو عالمی از وی شده در گفتگو
❈۴۴❈
آن یکی در راه جسم و بغض و آز آمده در راه حق درمانده باز
این یکی مردار خواری همچو سگ میدود از بهر مرداری بتک
❈۴۵❈
آن یکی از بهر آزار کسان روی را در جنگ کرده چون خسان
این یکی بر خلق و بر عزّت شده با همه ذرّات در صحبت شده
❈۴۶❈
آن یکی از بهر ظلم و جور خلق میکند خواری نداند غور خلق
این یکی دانسته، آن نادان شده ازچه باشد جملگی تاوان شده
❈۴۷❈
گفت عیسی این همه از اصل کار در قلم آمد ز حکم کردگار
چون قلم با لوح شد آنجا پدید هرچه او میخواست شد زانجا پدید
❈۴۸❈
نیک و بد برخاست یکسر از قلم تا بود اسرار از سرّ عدم
بر سر هر یک قضائی رفته است برتن هر یک جفائی رفته است
❈۴۹❈
هر یکی را آنچه او بایست داد هر یکی را راه دیگرسان نهاد
هر یکی را قسمتی تقدیر کرد هر یکی را قربتی تدبیر کرد
❈۵۰❈
تا شود پیدا ز عزّ و ذل جهان سرّ او در غیب شد آنجا عیان
گرنداد اینجا درآنجا آن دهد بلکه آنجا بیش صد چندان دهد
❈۵۱❈
محنت دولت ازینجا میرود چون ببینی کار آنجا میرود
پادشاه کردگار بحر و بر کرده هر یک را بنوکاری دگر
❈۵۲❈
هرکه نقد آن جهان حاضر کند خویش را در قرب حق واصل کند
شکرکن اینجا اگر چیزت نماند زآنکه آنجا نقدهای تو بماند
❈۵۳❈
هرچه آنجا باشد آن آنت بود بهتر از جانان کجا جانت بود
حکم کرد او از ازل هرچه که هست تا شود پیدا بجمله پای بست
❈۵۴❈
هیچ کس از راز خود پی گم نکرد لیک این صورت درآنجا گم بکرد
اوست اصل و مال دنیا هیچ دان مال دنیا نقش پیچا پیچ دان
❈۵۵❈
آنکه بیشک خواری آنجا بدید محنت و خواری حق آنجا بدید
ای بسا شادی که آنجا بیند او در مقام مملکت بنشیند او
❈۵۶❈
گر بصورت مر ترا رنجی نمود در صفت بیننده را گنجی نمود
نامرادی و مرادی این جهان تا بجنبی بگذرد در یک زمان
❈۵۷❈
گر تو زینجا رنج و محنت میبری رنج و محنت سوی دولت میبری
گر ترا سنگی زند معشوق مست به که از غیری گهر آری بدست
❈۵۸❈
گر ترا گوید که جان درباز خیز جان خود را در ره او پاک ریز
گر ترا صد وعدهٔ خوش میدهند این نشان زان سوی آتش میدهند
❈۵۹❈
گر ترا دنیا نباشد گو مباش ور ترا عقبی نباشد کو مباش
چون ترا معشوق باشد به بود روی معشوق از دوعالم به بود
❈۶۰❈
اوست اصل کار و باقی محنت است اوست مقصود و دگر ها زحمت است
چون ز فعل و قول خود آگه شود ترک کلی گوید و باره شود
❈۶۱❈
در مقام عشق صادق آید او در فنای عشق لایق آید او
راه کل گیرد پس آنگه گم شود چون یکی قطره که با قلزم شود
❈۶۲❈
لیک این راه کسی باشد که او در میان ما بود بی گفت و گو
لیک این راه کسی باشد یقین کاخر و اول بود او راه بین
❈۶۳❈
جمله را یک داند و یک بیند او یک زمان در عشق خود ننشیند او
باشد اندر کل اشیا کاردان تا بیابد جان جان اندر نهان
❈۶۴❈
در بلای عشق او آرد قدم بگذرد از کفر و از اسلام هم
ای محقق این سخن زان تو است زنده دل هستی و این جان تو است
❈۶۵❈
ای محقق این دل از جان و جهان محو گردان آشکارا و نهان
ای محقق بگذر از بود و وجود زانکه پیدا راه او پنهان نمود
❈۶۶❈
چون شوی پنهان ترا پیدا کند گر بوی پیداترا رسوا کند
هم تو نیکی کردهٔ با سرکسی هم عوض نیکی بیابی تو بسی
❈۶۷❈
جهد کن تا نیک باشی در زمان جان خود از حرص دنیا وارهان
جهد کن تا خود ترا نیکی بود تاترا آنجایگه نیکی بود
❈۶۸❈
زانکه راه نیکی آمد بر خلاص مرد از نیکی همی یابد خلاص
نیک بین هر چیز کو آورده است او ز نیکی جمله پیدا کرده است
❈۶۹❈
نیست بر تر از مقام خاص و عام از مقام نیستی برتر مقام
بود با نابود خود پیوند کن نه در آنجا خویشتن در بند کن
❈۷۰❈
چون در آخر راه بر حق آمدست عاقبت جان راه بین حق شدست
جملگی ره درویست ای بیخبر باز کن زین خفتگی در دل نظر
❈۷۱❈
این براه دل توانی یافتن نه براه آب و گل بشتافتن
این سخن با غیر صورت بین بود راز این با مرد معنی بین بود
❈۷۲❈
عقل این تقریرها کی ره برد این سخن را عشق بر حق بشنود
صورت از عقلست و جان عشق دان عشق آمد در نشان او بی نشان
❈۷۳❈
عاقبت اندیش و آنگه شو فنا تا رسی آنگاه در عین بقا
در دم آخر بدانی این سخن اندرین گفتارها سستی مکن
❈۷۴❈
اول وآخر در آنجا میطلب راه عزّت را تو یکتا میطلب
هرکه این دانست مرد کار شد ازکمال عشق برخوردار شد
❈۷۵❈
این رموز لامکانی فهم کن تا منت اینجا بگویم یک سخن
بی نشان شو تا نشان آید پدید هر که او شد بی نشان از غم رهید
❈۷۶❈
اصل اینست در جهان جان ستان چون فنا گردی بیابی جان جان
کار دنیا پر ز درد و حسرتست پر زمکر و پر ز فکر و حیرتست
❈۷۷❈
کار دنیا پر ز آزست ونیاز ترک گیرش تا رهی از حرص باز
این جهان چون آتشی افروختست هر زمان خلقی بنوعی سوختست
❈۷۸❈
کار دنیا چیست بیکاری همه چیست بیکاری گرفتاری همه
این جهان کلی سرآید عاقبت باز دان گر مرد راهی عاقبت
❈۷۹❈
هرکه او در عاقبت اندیشه کرد راه بینی از خدا او پیشه کرد
جهد کن تا عاقبت آید پدید راز اودر عاقبت آید پدید
❈۸۰❈
جان و دل در عاقبت مقصود یافت بعد از آن او عاقبت معبود یافت
جهد کن تا نیک و بد بینی از او تا در آخر عاقبت بینی ازو
❈۸۱❈
هرکه اودر عاقبت کل بازگشت ازجهان جان ستان بیزار گشت
در ازل بنوشت هم خود باز خواند هم بگفت او جمله هم خود باز خواند
❈۸۲❈
چون عزازیل عاقبت اندر نیافت جان ودل از حسرت تن برشکافت
عاقبت درباخت آن نا استوار عاقبت در حسرت آمد پایدار
❈۸۳❈
گفت اکنون چون همه زو رفته است جملهٔ ذرّات بر او رفته است
چون همه او بینم از نیک و ز بد پس چرا تاوان نهاده بر خرد
❈۸۴❈
راست گفتی هرچه گفتی از خدا لیک این راز دگر را رهنما
مرگ حقست و قیامت هم حق است این یقین است از خدا و مطلقست
❈۸۵❈
بعد ازین این جان چو بیرون شد زجسم تا کجا خواهد شدن بیرون باسم
جای جان آخر کجا خواهد بدن اولین دید از کجاخواهد بدن
❈۸۶❈
گفت عیسی هر نشیبی را فراز هرکژی را راستی آید بساز
روز را ظلمت ز پی آید پدید هستی اندر نیستی شد ناپدید
❈۸۷❈
از پی این زندگی مرگ آمدست همچو ما را جملگی برگ آمدست
این جهان همچون رباطی دان دو در زین درآی و زان دگر بر شود گر
❈۸۸❈
عقل اینجا با وجودت آشناست گرچه راه حق بکل بی منتهاست
عاقبت دانست کو خواهد شدن جاودان آنجایگه خواهد شدن
❈۸۹❈
عاقبت کرد اختیار آنجایگاه دیده دیده دید کار آنجایگاه
حکم تو این بود کو آنجا شود روح پاکش باز بیهمتا شود
❈۹۰❈
روح را درعاقبت آنجا رهست تا نه پنداری که راهی کوتهست
چون در آنجا روح ره آهنگ کرد بعد از آن آن جایگه آهنگ کرد
❈۹۱❈
عاقبت از دوست چون آید ندا جان کنند آنجا که میشاید فدا
رازبین گردد ز دنیا بگذرد بعداز آن در سوی عقبی بنگرد
❈۹۲❈
چون قدم بیرون نهد زین خاک تنگ بگذرد از کل نام و جزو ننگ
زین جهان جز محنت و خواری ندید ازوجود خویش جز زاری ندید
❈۹۳❈
زین جهان حاصل نباشد جز زحیر آن جهان بینی همه بدر منیر
چون مقام خویش بیند در فنا آن فنا باشد بکل عین بقا
❈۹۴❈
درد نبود اندر انجا رنج هم هیچ نبود اندر انجا جز عدم
خواری و محنت نباشد جز فنا هر زمانی روشنی باشد صفا
❈۹۵❈
اندر آن عالم نباشد جز که نور دایماً یک دم نه بینی جز حضور
اندران عالم بقا اندر بقاست گرچه آن عین بقا کلی فناست
❈۹۶❈
هر چه بینی جز یکی نبود ز کل هیچ نبود اندر آنجا عین ذل
آن مقام عاشقانست ای پسر آسیا برنه که آبت شد بسر
❈۹۷❈
زان عدم گر خود نشانی باشدت هر زمانی لامکانی باشدت
زان عدم گر با تو اینجا دم زنم هر دوعالم بیشکی بر هم زنم
❈۹۸❈
زان عدم هرگز نشد آگاه تن کار جانست این که داند خویشتن
زان عدم بسیار گفتند در زمین این نداند جز که مرد راه بین
❈۹۹❈
چون قدم بیرون نهادی زین جهان راه آنجا روشنت گردد عیان
پرتوی از نور باشد همرهت تا کند ز انحضرت کل آگهت
❈۱۰۰❈
هرچه بینی جز خیالی نبودت هرچه گوئی جز محالی نبودت
آن عدم روشن ترست ازجسم و جان آن عدم دارد نشان بی نشان
❈۱۰۱❈
چون برفتی هیچ منگر سوی ره تانباشد دیدنت عین گنه
ای بسا کس کو درین ره باز ماند دیدها کلی ازین ره باز ماند
❈۱۰۲❈
هر که اینجا باشد اندر عزّ و ناز اندر آنجا اوفتد او درگداز
ای بسا کس کاندرینجا شد اسیر ان هذا دیده شیی عسیر
❈۱۰۳❈
هرکه اینجا خواری و محنت کشید روح و راحت اندر آنجا او بدید
هرکه او اینجا بچیزی باز ماند تو یقین میدان که بی اعزاز ماند
❈۱۰۴❈
هرکه اینجا در طلب نشتافت او اندر آنجا همچو یخ بگداخت او
هرکه اینجا حق نه بیند دم بدم حق نه بیند در وجود و در عدم
❈۱۰۵❈
هر که اینجا چشم دیده باز دید هیچ غیری را در آنجا او ندید
او سبق برد از میان و وارهید بعد از آن پیدا شدش هل من مزید
❈۱۰۶❈
هر که او بر حال خود دیدار کرد هر زمانی جان ودل افکار کرد
هرکه او ره پیش شد بر یک صفت بگذرد از عقل و جان و معرفت
❈۱۰۷❈
هر که آنجا عشق رویش وانمود گوئیا در اول و آخر نبود
هر که اینجا محو گردد در عقول بگذرد از گفتگوی بوالفضول
❈۱۰۸❈
هر که اینجا تخم افشاند بخاک بر دهد آنجا حقیقت روح پاک
تخم معنی تو بیفشان و برو آنگهی آنجایگه بر میدرو
❈۱۰۹❈
تخم معنی هر که افشاند بدل بهره یابد از یقین بی آب و گل
تخم اگر در شوره کاری ندروی تا سخن هرگز نگوئی نشنوی
❈۱۱۰❈
کشت زارتست عالم جملگی هم ز بهر تست عالم جملگی
تخم اینجا بهر تو برکشتهاند راه بینان اندرین ره گشتهاند
❈۱۱۱❈
بر تمامت داده است آنجایگاه میکنی او را بنادانی تباه
تخم معنی بی شمارست ره ببین بر ببر زینجا چو هستی راه بین
❈۱۱۲❈
تخم بنشاندی که نوروزت نبود جز دو چشم راه بین کورت نبود
این جهان و آن جهان هر دو یکیست لیک اعداد از حسابش اندکیست
❈۱۱۳❈
هر که این اندک حسابی آورد در یکی معنی کتابی آورد
این حسابی از عدد مشکل ترست ورنه مقصود تو زان حاصل ترست
❈۱۱۴❈
گر فرومانی درین ره بی حساب ترسم آنجا گه شود طولی کباب
صد هزاران بر یکی گیر و برو از یکی پیداست اینها نو بنو
❈۱۱۵❈
از یکی دو میشود تنها پدید وزدو میگردد سه هم پیدا بدید
وز سر میگردد چهارم آشکار پنج آنگه میشود باز از چهار
❈۱۱۶❈
تا صد و سیصد هزاران یاد کن آن عددها جملگی بر باد کن
چون برون آری تو از اول یکیست میندانم تا کرا آنجا شکیست
❈۱۱۷❈
چون یکی گردی یکی بینی همه چون همه یکست یک بینی همه
این الف اول یکی باشد ز اصل بعد ازآن پیدا کند اعداد وصل
❈۱۱۸❈
چون شود کژ دال گردد درحساب دال همچون راست گردد درحجاب
چون خمی بر خویشتن آرد دگر را شود این جایگه ای بی خبر
❈۱۱۹❈
چون الف از راست خم گردد چونی هر دو سر کژ گردد آنگه هست بی
چون الف نعلی شود نونی بود این سخن مرد خدا بین بشنود
❈۱۲۰❈
جمله چون از اصل یکی باشدت لیک هر نوعی همان بنمایدت
صدهزاران قطره یک باران بود چون ز باران بگذرد عمّان بود
❈۱۲۱❈
لیک این نقش از تو پی گم میکند مر ترا بر هر صفت گم میکند
چون تو عورت بین شدی در اصل کار چون یکی بینی عددها در شمار
❈۱۲۲❈
هر که بینی یک صفت دارد چو تو لیک ره گم میکند آنجا ز تو
هر که بینیشان دو دست و هم دو پاست چشم دارد صورتش همچون شماست
❈۱۲۳❈
آنچه تو داری در ایشان هست هم لیک از روی معانی هست کم
عقل رنگ آمیز آمد بر خلاف این سخن بشنو نه از روی گزاف
❈۱۲۴❈
عقل اندر گفت و گوی عالمست ورنه چون تو بنگری کل آدمست
از تفاوت آدمی حیران شود چون عددها دید سرگردان شود
❈۱۲۵❈
هر دم از راه دگر آید برون کی برد راز معانی در درون
گر درونت با برون یکسان شود این عددها جملگی یکسان شود
❈۱۲۶❈
گر درونت گردد از صورت بری اندرین معنی که گفتم ره بری
گر درونت همچو دل صافی بود در عقول خویش کم لافی بود
❈۱۲۷❈
این ره آنگه گرددت روشن چو نور کز وجود خویشتن یابی حضور
این صور چون مختلف آید بکار باز میماند ز فعل روزگار
❈۱۲۸❈
چون تو راه خویشتن گم میکنی صورت آهنگ مردم میکنی
این همه صورت یکی آمد بدید لیک از صورت شکی آمد پدید
❈۱۲۹❈
هرچه میبیند زرنگی دیگرست هرچه مییابد ز سنگی دیگرست
هرچه میگوید از آن نه آن بود هرچه میجوید از آن نه آن بود
❈۱۳۰❈
هرچه آرد در ضمیر خویشتن عاقبت گردد اسیر خویشتن
چون خلاف صورتی هم صورتی زین همه دارم ترا معذورتی
❈۱۳۱❈
ای دریغا رنج تو ضایع بماند دفتر عشق این دلت یکدم نخواند
آب هر ساعت زرنگی دیگرست بر سر هر شاخ ننگی دیگرست
❈۱۳۲❈
آفتاب از گردش خود جای جای میکند هر لحظه رنگی جانفزای
گاه رعد و گاه ابرو گاه میغ گاه برق تیزرو بگشاده تیغ
❈۱۳۳❈
این همه بر عکس کشته مختلف همچو وصف راستی دال والف
هست این صورت فرومانده بخود گاه در نیکی و گاهی مانده بد
❈۱۳۴❈
چیست این صورت عجایب در عجب گاه مکر و گاه زرق و گه تعب
چون تواند صورتی در مانده باز کی شود بروی درتوحید باز
❈۱۳۵❈
هست این صورت گرفتار نفس کی بیابد در معانی دسترس
بازمانده از حقیقتهای خویش تا که آرد لقمه دیگر به پیش
❈۱۳۶❈
روز و شب در خوردن و در بردنست خویش را در هر مجازی بردنست
گر کنم معنی این اسرار فاش گر تو مرد راه بینی گل بپاش
❈۱۳۷❈
صورت تو معنی جان گم بکرد در خلاف این بسی اندیشه کرد
چون محمد صورت جان یک صفت گرددآنگاهی برون از معرفت
❈۱۳۸❈
دید اول دید آخر جمله خود او خدا بود و خدا او در احد
جمله را در خویشتن یکسان بدید نه چو تو صورت بد او هرسان بدید
❈۱۳۹❈
از کمال عقل تقدیری نهاد وز کمال جان رهی بر دل گشاد
هیچ غیری پیش او سر بر نزد تا علم بر کاینات او بر بزد
❈۱۴۰❈
چون یقین دانست صورت هیچ بود درگذشت از وی که ره پر پیچ بود
چون یقین دانست صورت بر فنا در فنای کل رسید اندر بقا
❈۱۴۱❈
جمله اندر خویشتن یکسان بدید نه چو تو صورت بهر دستان بدید
جان خود در راه حق کرد او نثار سید و صدر رسل در هر دیار
❈۱۴۲❈
خویش را کل دید گرچه بود کل لیک از دست صور او دید ذل
عاقبت چون راه جانان خواست کرد روی عالم از شریعت راست کرد
❈۱۴۳❈
چون بدانست او رموز جملگی پس از آنست او رموز جملگی
راه فقر انبیا کلی بدید لیک راه خویش را بر کل گزید
❈۱۴۴❈
راه و ترتیبی دگر بنیاد کرد تا همه روی جهان آباد کرد
چون بدانست او که اصلی نیست جزو هیچ ترتیبی ندید از جسم و عضو
❈۱۴۵❈
راه خود بر فقر کرد او اختیار کس ندید این سر که کرد او اعتبار
راه خود بر جاده کل زان نهاد تا کسی دیگر رهی نتوان نهاد
❈۱۴۶❈
راه خود را برتر از راه کسان کرد ترتیبی حقیقت در عیان
شرع راه مصطفی آمد یقین کس نبد ماننده او راه بین
❈۱۴۷❈
آنچنان این شرع را کلی نهاد تا شود پیدا بکلی هر نهاد
آنچنان کو دید راه حق ز حق کس نداند راه او جز مرد حق
❈۱۴۸❈
حق اگر حق بین شناسد آن اوست جملگی حق دفتر دیوان اوست
اوست حق بین و دگر ره بین بدند هر کسی بر کسوتی آئین بدند
❈۱۴۹❈
لیک او این راه کلی باز یافت او ز حق این رتبت و اعزاز یافت
اوست حق گر حق شوی دریابی این ازگمان آئی برون سوی یقین
❈۱۵۰❈
این رهی بر شرع اوآسان نهاد او در معنی بکلی برگشاد
هرچه بودش او بکلی فاش کرد لیک پنهان نقش او نقّاش کرد
❈۱۵۱❈
هرکه اندر راه حق حق باز دید خویش را اندر میان ناز دید
راه راه اوست گر تو عاشقی در کمال راه او گر لایقی
❈۱۵۲❈
راه او جوی و هوای او طلب رتبت او و بقای او طلب
راه راه اوست دیگر راه نیست لیک جان تو زره آگاه نیست
❈۱۵۳❈
تاترا نوری کند همراه را بدرقه باشد ترا در راه را
تا زخوف جاودان ایمن شوی این سخن باید که ازجان بشنوی
❈۱۵۴❈
گر نه او باشد شفاعت خواه تو کی شود نور یقین همراه تو
اوست سلطان وهمه درویش او جمله چون خوانی نهاده پیش او
❈۱۵۵❈
گرنه او بودی که بودی راه بر راه بودی دایماً پر از خطر
راه دین اواز خرابی پاک کرد جمله کژ بینان درین ره خاک کرد
❈۱۵۶❈
نور پاک اوست همراه همه اوست کرده دل یقین گاه همه
چون وجود جملگی بیهوش یافت از شراب صرف وحدت نوش یافت
❈۱۵۷❈
آنچه آورد و بدادش کردگار سر او با جملگی کرد آشکار
هر کسی فهمی د گر کردند از آن لاجرم شد مختلف شرح و بیان
❈۱۵۸❈
شرح او هرگز نداند خویش بین شرح او در یافت مرد پیش بین
شرح او نه لایق هر ناکس است کلکم فی ذاته حمقی بس است
❈۱۵۹❈
شرح او بسیار کردند و بیان شرح او آمد ز قران پس بخوان
چون محمد شرح حق بسیار گفت هرچه بود از شرح شوق یار گفت
❈۱۶۰❈
شرح او در شرح باشد بی خلاف هرچه نه این باشد آن باشد گزاف
او ز نور و نور او نور حقست هیچکس این سر نبیند مطلق است
❈۱۶۱❈
شرح آن موسی چو در تورات دید راه خود از شرح و وصفش باز دید
شرح او داود خواند اندر زبور تا ره او جمله یکسر گشت نور
❈۱۶۲❈
شرح او عیسی چو در انجیل یافت لاجرم بر دانشش تعلیل یافت
شرح او جز حق نداند هیچ کس شرح او داند یکی اللّه و بس
❈۱۶۳❈
هرکه او را روی بنمود آن شروح یافت او نور ذوی آلاف روح
اندرین ره جملگی چون حق بدید حق بدید و حق بگفت و حق شنید
❈۱۶۴❈
چون برفت از صورت حسّی برون خود یکی دید او برون را با درون
جمله حق شد جمله حق گشت آن زمان این نه راه صورتست اندر بیان
❈۱۶۵❈
مرتضی را گفته بد او را ز خویش تا بداند او از آن کل راز خویش
مرتضی دانسته بد اسرار او مرتضی دانسته بد گفتار او
❈۱۶۶❈
مرتضی او را بجان دلدار شد لحمک لحمی از آن در کار شد
مصطفی و مرتضی هردو یکیست من ندانم تا کرا اینجا شکیست
❈۱۶۷❈
مرتضی اسرار احمد کل بیافت گرچه در آخر از انسان ذل بیافت
مرتضی با او و او با مرتضی یک نفس از هم نگشتندی جدا
❈۱۶۸❈
مرتضی اورا بجان تصدیق کرد جان خود در ورطه تحقیق کرد
مرتضی اسرار احمد در نهان گفت با چاه آن حقیقت در نهان
❈۱۶۹❈
مرتضی بیشک خدا را یافته نه چو مادر شوق دنیا تافته
مرتضی اسرار سبحانی شده آنگهی انوار ربّانی شده
❈۱۷۰❈
گفت لو کشف الغطا او از یقین مرتضی بود اندرین ره راه بین
مرتضی هر مشکلی را حل بکرد مرتضی از بهر حق گردش نبرد
❈۱۷۱❈
او همه شرح ره تحقیق کرد تا جهانی در جهان توفیق کرد
گرنه او بودی نبودی نور حق گرنه او بودی که بردی این سبق
❈۱۷۲❈
گرنه او بودی نبودی مهر و ماه راه و شروع مصطفی پشت و پناه
گر نه او بودی مصاف و جنگ را بهر غیرت را و نام وننگ را
❈۱۷۳❈
گر نه او بودی سخاوت را نشان کی بدی در روی عالم مهرشان
گرنه او بودی به بخشش بحر جود خود نبودی بخششی اندر وجود
❈۱۷۴❈
بخشش و گفتار حیدر راست شد تا همه روی زمین ز وراست شد
چون محمد رفت از این جای خراب دید حیدر یک شبی او را بخواب
❈۱۷۵❈
پیش او رفتی و کردی دست بوس روی یک دیگر بدادندی ببوس
روی یکدیگر بدیدندی بخواب خواب ایشان هست بیداری ناب
❈۱۷۶❈
خواب و بیداریشان هر دو یکیست خواب صورت بین همیشه در شکی است
مصطفی گفتا علی را آن زمان ای مرا نور دل و دریای جان
❈۱۷۷❈
ای من از تو تو ز من در کل حال ای مرا کلی مراد لایزال
ای مرا سر دفتر جود و کرم از تو دریای یقین بی بیش و کم
❈۱۷۸❈
ای یکی بین ازل اندرابد مثل تو هرگز نباشد تا ابد
چشم دوران همچو ما دیگر ندید آنچه ما دیدیم از دریای دید
❈۱۷۹❈
راز حق من دیده وتو دیدهٔباز آنچه من دیدم تو کلی دیده باز
هرچه ما دیدیم کس آن را ندید آنچه ما دیدیم از دریای دید
❈۱۸۰❈
آنچه ما دیدیم از دریای کل بس کسان آوردهاند از عین ذل
این از آنسان راه هر دو دیدهایم نه ز گفت دیگران بشنیدهایم
❈۱۸۱❈
یا علی درنه قدم در معنیت بگذر از صورت نگر در معنیت
یا علی یاری کن و بشتاب زود تادگر با هم رسیم از بود بود
❈۱۸۲❈
جمله‌ایاران ما را کن خبر تا بیابند این معانی سر بسر
دید راه کل تو با ایشان بگو چارهٔ درد دل ایشان بجوی
❈۱۸۳❈
با ابوبکر و عمر آن راز کن دیدهٔ ایشان بکلی باز کن
تا ز صورت سوی معنی دل نهند آنگهی از بند صورت وارهند
❈۱۸۴❈
هست این ره پر ز درد و پر ز رنج رنج بگذاری در آیی سوی گنج
این جهان را ترک گیری درخوری تا برون آئی ز نیکی و بدی
❈۱۸۵❈
تا یکی گردیم جمله سر بسر آنگهی نبود میان نقش بشر
تا یکی گردیم و گردید آشنا وارهید از این بلا و این عنا
❈۱۸۶❈
هست دنیامر شما را کرده بند بند بردارید از خود بند بند
چند مانید اندرین صورت اسیر چند باشید اندرین حبس و زحیر
❈۱۸۷❈
چند در صورت شوید از هر صفت معرفت آنجاست آنجا معرفت
معرفت را زین جهان حاصل کنید خویشتن در آن جهان واصل کنید
❈۱۸۸❈
آن جهان جاودانست از یقین جمله زین راهید هریک راه بین
صورت خود در میان آرید کل وارهید و بگذرید از عین ذل
❈۱۸۹❈
این جهان را کل فرا خواهید دهید منت حق در میان جان نهید
سوی ما آئید و با ما بنگرید زود از این منزل بکلی بگذرید
❈۱۹۰❈
این جهان را ترک گیرید یک سره پس برون آئید از آن سوی دره
تا درین صورت نه بینی روی جان بر کنارید از صفای صوفیان
❈۱۹۱❈
روز دیگر حیدر کرّار باز گفت با یاران خود آن جمله راز
گفت بوبکر نقی با من بگوی چارهٔ درد مرا تو باز جوی
❈۱۹۲❈
مصطفی بد کلی از حق راز دار این سخن بشنو تو با من رازدار
هر چه از حق آمدی در سوی وی فاش کردی در میان گفت وی
❈۱۹۳❈
هر چه آن از حق یقین آمد بگفت در معنی جملگی یکسر بسفت
رهبر او بودست ما را در جهان او نهاده سر کلی در میان
❈۱۹۴❈
او سراسر گفت هرچه راز بود جمله یاران را تمامت وانمود
چون محمد رفت از صورت برون جان ما افتاد در دریای خون
❈۱۹۵❈
تو گرفتی عزلت از ما جملگی ما فرو مردیم اینجا جملگی
گفت بوبکر نقی با مرتضی کای محمد را تو یاری با وفا
❈۱۹۶❈
ای محمد را تو یار جان شده بر تو از سیدرهی با جان شده
رازدار مصطفی هر جایگاه بودهٔ پیوسته تو نزدیک شاه
❈۱۹۷❈
تو ز راز او بگیتی راز دان راز او اکنون تو مارا بازدان
چون ندانستی تو کی داند کسی رنج باید برد بی درمان بسی
❈۱۹۸❈
چون نمیدانم چه گویم مرترا تا یکی گردد ترا رای دوتا
روز و شب هم صحبت او بودهای روز و شب در صحبتش آسودهای
❈۱۹۹❈
مصطفی بد حق و حق بد مصطفی زان مصفا بود گشته با صفا
ذات او با حق یکی بد در صفت پربد از ادراک و علم و معرفت
❈۲۰۰❈
ذات او حق بود اندر هر صفات صورتش اندر صفت گشته بذات
صورت و معنی او یک بود یک او خدابود و خدا بی هیچ شک
❈۲۰۱❈
گفت درخواب این سخن با من براز من بخواهم گفت این اسرار باز
گر بدانی پیش کس هرگز مگو تا نباشد در میانه گفت و گو
❈۲۰۲❈
چون بدانی هیچ نادانی مکن تا توانی هرچه بتوانی مکن
راز پیغمبر توراز دوست دان مغز دیگرهاست باقی پوست دان
❈۲۰۳❈
گر تو این اسرار داری در نهان روی بنماید حقیقت جاودان
گر تو این اسرار داری راهبر بعد از آن در قرب جانت راه بر
❈۲۰۴❈
همچو نابینای مادرزاد را کو شود روشن بامر پادشاه
چشم بردارد دگر بینا شود بار دیگر راز را گویا شود
❈۲۰۵❈
تا نگردد چشم دل بینای راه کی توانی کرد در رویش نگاه
چون بدانی راز تو جانان شوی آنگه این دانی که کلی جان شوی
❈۲۰۶❈
راز حق هرگز نداند این سخن جز کسی کو یافت این سرّ کهن
سر حق هم حق بداند در جهان سر حق حق بین نداند در عیان
❈۲۰۷❈
تانگردی تو ز صورت بی نشان کی توانی کرد این ره با بیان
راز را دریاب آنگه باز شو از مقام زاغ تو شهباز شو
❈۲۰۸❈
راز را دریاب آنگه باز بین آنچه گم کردی هم اکنون باز بین
راز حق دریاب و سر از من متاب راز حق، بیخویشتن از من بیاب
❈۲۰۹❈
راز خودآنجا تمامت باز جوی آنچه دریابی بخود آن بازگوی
تا ترا آئینه آید در نظر آنگهی سیبی نهی در رهگذر
❈۲۱۰❈
سیب در آئینهها پیدا شود همچو جان و جسم ودل یکتا شود
چون در این و آن شود پیدا هم اوست هر دو یک سیب است بی شک مغز و پوست
❈۲۱۱❈
آینه با سیب یک بینی همه نیست جز دیدار یک بینی همه
این جهان و آن جهان دو آینه است لیک یک بین داند آن دو آینه است
❈۲۱۲❈
چون تو آئینه یقین بشناختی خویشتن را سوی حق انداختی
گرنه ائینه ترا حاصل شود کی دل تو اندر آن واصل شود
❈۲۱۳❈
هست این آئینه دایم حق نما بلکه آن آئینه حق شد رهنما
چون تو عکس آئینه بینی همه کی ترا پیدا شود این زمزمه
❈۲۱۴❈
چون تو در آئینه هرگز ننگری از همه کون و مکانی برتری
چون همه آئینه هستی در میان جان تو گردد بکلی جان جان
❈۲۱۵❈
چون تو آئینه بکلی بشکنی پنج وسواس طبیعت بر کنی
خانه را خالی کنی از مکر دیو محو گردانی همه بی مکر و ریو
❈۲۱۶❈
پس جهان جاودان بنمایدت آنگهی در هیچ جا نگذاردت
کل یکی بینی تو محو اندر احد اندر آنجانیست اعداد عدد
❈۲۱۷❈
آنگهی روی معانی کل شود هرچه بودت باصفای دل شود
چون یکی اندر یکی مقصود ماست هم یکی اندر یکی معبود ماست
❈۲۱۸❈
این یکی اندر یکی یکی بود این سخن جز مرد معنی نشنود
جمله را یک دید و از یک بازگفت گوهر اسرار معنی باز سفت
❈۲۱۹❈
جمله ذرّات از خود یکرهست هر کسی بر وصف خود زان آگه است
آنچه میباید نمیداند کسی این سخن را چون بداند هر کسی
❈۲۲۰❈
ای ترا نادیده دیده همچو تو نی دگر هرگز شنیده همچو تو
ای چو دیده تو ترا دیده ندید از تو پیدا گشته کلی دید دید
❈۲۲۱❈
هر که درتو کم شود او گم شود همچو یک قطره که در قلزم شود
قطره را پیوسته استسقا بود در درون قطره صد دریا بود
❈۲۲۲❈
قطرهٔ باران اگرچه پر بود بحر را در عمرها یک در بود
در شود آنگاه در توی صدف تا زند تیر مرادی بر هدف
❈۲۲۳❈
در چو قطره بود آنگه گشت در بشنو این گفتار را مانند در
زیر هر حرفی ازین درّ نفیس کی بداند این سخن مرد خسیس
❈۲۲۴❈
درّ دریای حقیقی یک بود در بحار عشق راه اندک بود
درهایی کز کمال جسم و جان هرزمانی میشود دل بی نشان
❈۲۲۵❈
این ز اسرارست رمزی پر عجب ره تواند برد مرد ره طلب
با ادب گر سوی این دریا شوی هست آوازی همی چون بشنوی
❈۲۲۶❈
هست ملّاحان درآنجا بی شمار در همی جویند ایشان در کنار
هر که سوی بحر اوشد در بیافت بر کنار بحر هرگز درنیافت
❈۲۲۷❈
سالها باید که تا یک قطره آب در بن دریا شود در خوشاب
گر همه درّی بدی درّ یتیم هر یتیمی مصطفی بودی مقیم
❈۲۲۸❈
بر کنار بحر این دربود و بس همچو او درّی نه بیند هیچکس

فایل صوتی اشترنامه بخش ۱۵ - جواب عیسی علیه السلام سبیحون را

صوتی یافت نشد!

تصاویر

تصویری یافت نشد!

کامنت ها

حسین
2013-07-04T16:21:40
سلام منظور از این جهان چون آتشی افروختستهر زمان خلقی بنوعی سوختستچیست؟
نوراله
2017-09-19T05:47:18
جمله حق شد جمله حق گشت آن زماناین نه راه صورتست اندر بیانمرتضی را گفته بد او را ز خویشتا بداند او از آن کل راز خویشمرتضی دانسته بد اسرار اومرتضی دانسته بد گفتار اومرتضی او را بجان دلدار شدلحمک لحمی از آن در کار شدمصطفی و مرتضی هردو یکیستمن ندانم تا کرا اینجا شکیستمرتضی اسرار احمد کل بیافتگرچه در آخر از انسان ذل بیافتمرتضی با او و او با مرتضییک نفس از هم نگشتندی جدامرتضی اورا بجان تصدیق کردجان خود در ورطه تحقیق کردمرتضی اسرار احمد در نهانگفت با چاه آن حقیقت در نهانمرتضی بیشک خدا را یافتهنه چو مادر شوق دنیا تافتهمرتضی اسرار سبحانی شدهآنگهی انوار ربّانی شدهگفت لو کشف الغطا او از یقینمرتضی بود اندرین ره راه بینمرتضی هر مشکلی را حل بکردمرتضی از بهر حق گردش نبرداو همه شرح ره تحقیق کردتا جهانی در جهان توفیق کردگرنه او بودی نبودی نور حقگرنه او بودی که بردی این سبقگرنه او بودی نبودی مهر و ماهراه و شروع مصطفی پشت و پناهگر نه او بودی مصاف و جنگ رابهر غیرت را و نام وننگ راگر نه او بودی سخاوت را نشانکی بدی در روی عالم مهرشانگرنه او بودی به بخشش بحر جودخود نبودی بخششی اندر وجودبخشش و گفتار حیدر راست شدتا همه روی زمین ز وراست شدچون محمد رفت از این جای خرابدید حیدر یک شبی او را بخوابپیش او رفتی و کردی دست بوسروی یک دیگر بدادندی ببوسروی یکدیگر بدیدندی بخوابخواب ایشان هست بیداری نابخواب و بیداریشان هر دو یکیستخواب صورت بین همیشه در شکی استمصطفی گفتا علی را آن زمانای مرا نور دل و دریای جانای من از تو تو ز من در کل حالای مرا کلی مراد لایزالای مرا سر دفتر جود و کرماز تو دریای یقین بی بیش و کمای یکی بین ازل اندرابدمثل تو هرگز نباشد تا ابدچشم دوران همچو ما دیگر ندیدآنچه ما دیدیم از دریای دیدراز حق من دیده وتو دیدهٔبازآنچه من دیدم تو کلی دیده بازخیلی تابلو ابن ابیات جا گذاری شدن بیت اول و بیت آخر رو ببینید در مورد حق دارد صحبت میکند که یهو وسطش میان ی سری ابیات فاقد هیچ گونه ارزش عرفانی و با زبان عامیانه امروزی فاقد هیچ کلمه مرموز یا کامی که شاعر به گفتنشان شناخته می شود کلماتی که در عصر شاعر استفاده میشده چقدر تابلو چقدر حقیرانه تحریف کردند معلومه وقت نداشتن باید به اشعار شعرای دیگر هم وقا می گذاشتن و هرچه زودتر روانه بازار میکردن این اشعار رو فقط یک آدم سطحی و بی مایه بکار خواهد برد و انسانی که حق بین و دارای معرفت است به دروغین بودنش زود پی میبرد نمیدانم چه تلاش بیهوده ای میکنن برای تحریف حق شما هرکاری کنید حق با باطل در نخواهد آمیخت و باطل هرچه بخواهد خود رو زیبا نشان دهد نور حق باطل رو و درون باطل رو نشان خواهد داد حز خاری برای باطل چه می ماند مثل آتش و خاکستر است حق همیشه روشن و سوزان و باطل مثل خاکستر بی اثر .
نوراله
2017-09-19T05:26:46
این شعر معلوم است درش دستبرد شده و تحریف شده خیلی تناقض داره از اواسط به بعد وقتی حضرت علی به شعر اضافه میشه دیگر اون مقامی که به حضرت محمد داشت نسبت میداد به دوییت تبدیل میشود مطمعنم تحریف شده وه شعر زیبایی رو خرابش کردند قسمت بالا با قسمتی که تحریف شده از نظر ارزش معنایی زمین تا آسمان است درجایی میگه چون حضرت علی حضرت محمد را تصدیق کرد در صورتی که همه میدانند که بعد از معراج حضرت ابوبکر بودند که تنها بدون هیچ تردید حرف پیامبر اکرم را تصدیق کردند و لقب صدیق گرفتند و در سوره اسری هم بهش اشاره شده منکه مطالعه ام کم است پی به این مطلب بردم چرا هیچ کس پی نبرده در عجبم شاید هم اهمیت نمیدهند نمیدانم .