عطار:از یقینت این سخن را گوش دار بشنو این اسرار و صنع کردگار
❈۱❈
از یقینت این سخن را گوش دار
بشنو این اسرار و صنع کردگار
اول بنیاد بر ذات خدای
پادشاه راز دان و رهنمای
❈۲❈
جوهی از نور خود پیدا بکرد
بس دلی کز شوق خود شیدا بکرد
حکم کرد از نیک و بد آنجایگاه
تا شود پیدا بخود آن جایگاه
❈۳❈
این جهان و آن جهان چون آفرید
راز خود برجان ما کرد او پدید
از جلال خود نظر بروی فکند
آتشی از شوق خود در وی فکند
❈۴❈
جوهری بد از لطافت روشنی
ذات خود پیدادر آن بد بی منی
اول و آخر درو پیدا شده
عاشق از معشوق دل شیدا شده
❈۵❈
هرچه بود و هرچه خواهد بود نیز
اندران کلی نمود او جمله چیز
چاره نور تجلّی در رسید
خویشتن در خویشتن کلی بدید
❈۶❈
در طلب آمد پس آنگه جوش کرد
جرعه از جام جلالش نوش کرد
در طلب برخود بگشت او هفت بار
هفت پرگار فلک شد آشکار
❈۷❈
عکس نور آنجایگه آمد پدید
راه بگرفت و درو شد ناپدید
آسمان از آن دو جوهر کرده شد
نور عزّت از یقین چون پرده شد
❈۸❈
گشته پیدا از کف او این زمین
تاشود پیدا مکان اندر مکین
همچنان در جلوه بود آن نور پاک
پس نظر افکند از بالا بخاک
❈۹❈
هر دویکی گشت از روی شناخت
آن ازین و این از آن سوی تو تاخت
لیک این رازیست گفتم با تو باز
لیک با ایشان نشاید گفت راز
❈۱۰❈
ذرّه از نور او شد آفتاب
از بخارات زمین تر شد سحاب
نور پیدا گشت و شد ظلمت نهان
کرد پیدا نور در روی جهان
❈۱۱❈
روی عالم را همه انوار داد
بعد از آن ترکیب پنج وچار داد
روز نورست و بظلمت شب بساخت
نور و ظلمت را ز بعد سوز ساخت
❈۱۲❈
اصل و فرعی در میان آمد پدید
تا همه روی جهان آمد پدید
خاک و آتش سخت در پیوست کرد
تا از آن روی زمین را سخت کرد
❈۱۳❈
کوه شد پیدا ز بهر ساکنی
تا شودآنجا مقام ایمنی
آفتاب از وی قمر بستد روش
یافته در دور گردون پرورش
❈۱۴❈
روحها از ذات خود پیدا نمود
پس تمامت نقش آن اشیا نمود
کرد از روی قمر پیدا نجوم
تا ازین پیدا شود راز علوم
❈۱۵❈
از چراغ صد هزاران شمع را
باز افروزد یکی در جمع را
اینهمه از نور شمس آمد پدید
بعد از آن این شمّ و لمس آمد پدید
❈۱۶❈
سفل را نفس عناصر ساخت او
انگهی باران ز عنصر ساخت او
ذات حق زینها منزّه آمدست
این کسی داند که آگه آمدست
❈۱۷❈
راز حق پیدا بکردست این صفات
انبیا کردند شرح و وصف ذات
ذات حق این جملگی تقریر کرد
علو و سفل آنجای در تحریر کرد
❈۱۸❈
ذات حق در جزو و کل مستغرقست
گر ببینی ور نبینی خودحقست
انبیا را کرد پیدا هم زخود
بعد از آن بخشید کل را هم ز خود
❈۱۹❈
علو روحانی و ظلمت سفل بود
نیست درهستی خود پیدا نمود
صد هزار و بعد از آن بیست و چهار
انبیا از نور خود کرد آشکار
❈۲۰❈
عالم جانست علو این را بدان
عالم سفلست جسم ناتوان
ماه و شمس و روز و شب با یکدگر
ساخت ترکیبی چنین پیروز گر
❈۲۱❈
شش جهت در سفل آمد راستی
تا شود پیدا در آنجا خواستی
پنج حس در شش جهت سالار کرد
هفت را با هشتمین دوّار کرد
❈۲۲❈
مختلف کردش تمامت جزو جزو
تا شود پیدا بکلی عضو عضو
پس عناصر رادرآمیزش نشاند
هر یک از راه دگرشان سیر راند
❈۲۳❈
ضد یکدیگر نهاد این هر چهار
تا شود اسرار ایشان آشکار
موضع هر یک بکلی راست کرد
تا همه کار جهان را راست کرد
❈۲۴❈
موضع آتش بسوی شرق بود
گرچه در هر جای همچون برق بود
موضع باد از غرور است این بدان
موضع آب از جنوب آمد روان
❈۲۵❈
خاک بد مغز همه اسرارها
گشته پیدا اندرو انوارها
این همه بر عقل آرایش بکرد
بعد از آن در زیر پالایش بکرد
❈۲۶❈
هفت دریا را بصنع خویشتن
زیر خاک آورد پیدا ما و من
آسمان در گرد ما آمد زشوق
این عجایب بشنو از اصحاب ذوق
❈۲۷❈
گرچه اندر ذوق و شوقند و شتاب
کوکبان چرخ و نور آفتاب
چون نظر بر خاک دارند این همه
بلک نور پاک دارند این همه
❈۲۸❈
اصل کار خاکست در اسرار حق
میشود آنجا همه انوار حق
بعد از آن چون خویشتن افکنده دید
از میان جمله خود را زنده دید
❈۲۹❈
چون نظرگاه خداوند آمد این
نام آن شد آسمان، این شد زمین
ذات بیرون درون بگرفته است
بر سر هر کس قضائی رفته است
❈۳۰❈
عقل پیدا کرده است از صنع خود
تا شود پیدادر آنجا نیک و بد
عقل پیدا کرده تا شد رهنمون
هر یک از لونی دگر آید برون
❈۳۱❈
چون بگشتند جملگی در گردخاک
کرد پیدا جسم ما از آب پاک
آتش آنگه رازدان باد شد
هر دو را کار از دگر آباد شد
❈۳۲❈
آب همچون آینه روشن نمود
خاک را این هر سه آنگه تن نمود
جان ز ذات آمد بره سوی صفات
جسم ازو دریافت ناگه این حیات
❈۳۳❈
جمله را با یکدگر ترکیب کرد
آنگهی با یکدگر ترتیب کرد
عقل با تن پرورش آغاز کرد
راه اول را بآخر ساز کرد
❈۳۴❈
جمله ذرّات گشته متّصل
فاعل افلاک بر این مشتعل
این رموز ما ز جائی آمدست
کاندرآنجا عقل رهبر گم شدست
❈۳۵❈
چون نظر با یکدیگر پیوند شد
راه پیدا گشت و کل در بند شد
جزو خود کل دید در ره گم شده
بود چون یک قطره در قلزم شده
❈۳۶❈
پس سؤال دیگر از وی خواست کرد
گفت حق بود این و حق این راست کرد
چون همه او بود یکسر جزو و کل
از چه پیدا گشت زینسان عزّ و ذل
❈۳۷❈
نیک و بد از چه پدید آمد زوی
چون همه گفت و شنید آمد زوی
چون همه او بود برگو این سخن
تا شود پیدا مرا راز کهن
❈۳۸❈
این یکی ره بین وان اعمی شده
این یکی نادان و آن دانا شده
این یکی در عزّ و قربت آمده
آن یکی در رنج و محنت آمده
❈۳۹❈
این یکی مال فراوان یافته
آن یکی یک لقمه نان یافته
این یکی بیچاره و حیران شده
آن یکی در ناز خود پنهان شده
❈۴۰❈
این یکی جویای اسرار آمده
آن یکی در عین پندار آمده
این یکی فارغ نشسته از همه
آن یکی در بسته برروی همه
❈۴۱❈
این جسد را در حسد آورده است
آن یکی رو در احد آورده است
این یکی عمر از خوشی و کام دل
برده بر سر یافته آرام دل
❈۴۲❈
آن یکی در خون دل جان رفته کل
اوفتاده در بلا ورنج و ذل
این یکی در گنج و آن یک در زحیر
این یکی در ناز و آن یک در نفیر
❈۴۳❈
این یکی مؤمن شده آن کافری
این تحیر را نه پائی نه سری
این یکی در قتل و خون آورده رو
عالمی از وی شده در گفتگو
❈۴۴❈
آن یکی در راه جسم و بغض و آز
آمده در راه حق درمانده باز
این یکی مردار خواری همچو سگ
میدود از بهر مرداری بتک
❈۴۵❈
آن یکی از بهر آزار کسان
روی را در جنگ کرده چون خسان
این یکی بر خلق و بر عزّت شده
با همه ذرّات در صحبت شده
❈۴۶❈
آن یکی از بهر ظلم و جور خلق
میکند خواری نداند غور خلق
این یکی دانسته، آن نادان شده
ازچه باشد جملگی تاوان شده
❈۴۷❈
گفت عیسی این همه از اصل کار
در قلم آمد ز حکم کردگار
چون قلم با لوح شد آنجا پدید
هرچه او میخواست شد زانجا پدید
❈۴۸❈
نیک و بد برخاست یکسر از قلم
تا بود اسرار از سرّ عدم
بر سر هر یک قضائی رفته است
برتن هر یک جفائی رفته است
❈۴۹❈
هر یکی را آنچه او بایست داد
هر یکی را راه دیگرسان نهاد
هر یکی را قسمتی تقدیر کرد
هر یکی را قربتی تدبیر کرد
❈۵۰❈
تا شود پیدا ز عزّ و ذل جهان
سرّ او در غیب شد آنجا عیان
گرنداد اینجا درآنجا آن دهد
بلکه آنجا بیش صد چندان دهد
❈۵۱❈
محنت دولت ازینجا میرود
چون ببینی کار آنجا میرود
پادشاه کردگار بحر و بر
کرده هر یک را بنوکاری دگر
❈۵۲❈
هرکه نقد آن جهان حاضر کند
خویش را در قرب حق واصل کند
شکرکن اینجا اگر چیزت نماند
زآنکه آنجا نقدهای تو بماند
❈۵۳❈
هرچه آنجا باشد آن آنت بود
بهتر از جانان کجا جانت بود
حکم کرد او از ازل هرچه که هست
تا شود پیدا بجمله پای بست
❈۵۴❈
هیچ کس از راز خود پی گم نکرد
لیک این صورت درآنجا گم بکرد
اوست اصل و مال دنیا هیچ دان
مال دنیا نقش پیچا پیچ دان
❈۵۵❈
آنکه بیشک خواری آنجا بدید
محنت و خواری حق آنجا بدید
ای بسا شادی که آنجا بیند او
در مقام مملکت بنشیند او
❈۵۶❈
گر بصورت مر ترا رنجی نمود
در صفت بیننده را گنجی نمود
نامرادی و مرادی این جهان
تا بجنبی بگذرد در یک زمان
❈۵۷❈
گر تو زینجا رنج و محنت میبری
رنج و محنت سوی دولت میبری
گر ترا سنگی زند معشوق مست
به که از غیری گهر آری بدست
❈۵۸❈
گر ترا گوید که جان درباز خیز
جان خود را در ره او پاک ریز
گر ترا صد وعدهٔ خوش میدهند
این نشان زان سوی آتش میدهند
❈۵۹❈
گر ترا دنیا نباشد گو مباش
ور ترا عقبی نباشد کو مباش
چون ترا معشوق باشد به بود
روی معشوق از دوعالم به بود
❈۶۰❈
اوست اصل کار و باقی محنت است
اوست مقصود و دگر ها زحمت است
چون ز فعل و قول خود آگه شود
ترک کلی گوید و باره شود
❈۶۱❈
در مقام عشق صادق آید او
در فنای عشق لایق آید او
راه کل گیرد پس آنگه گم شود
چون یکی قطره که با قلزم شود
❈۶۲❈
لیک این راه کسی باشد که او
در میان ما بود بی گفت و گو
لیک این راه کسی باشد یقین
کاخر و اول بود او راه بین
❈۶۳❈
جمله را یک داند و یک بیند او
یک زمان در عشق خود ننشیند او
باشد اندر کل اشیا کاردان
تا بیابد جان جان اندر نهان
❈۶۴❈
در بلای عشق او آرد قدم
بگذرد از کفر و از اسلام هم
ای محقق این سخن زان تو است
زنده دل هستی و این جان تو است
❈۶۵❈
ای محقق این دل از جان و جهان
محو گردان آشکارا و نهان
ای محقق بگذر از بود و وجود
زانکه پیدا راه او پنهان نمود
❈۶۶❈
چون شوی پنهان ترا پیدا کند
گر بوی پیداترا رسوا کند
هم تو نیکی کردهٔ با سرکسی
هم عوض نیکی بیابی تو بسی
❈۶۷❈
جهد کن تا نیک باشی در زمان
جان خود از حرص دنیا وارهان
جهد کن تا خود ترا نیکی بود
تاترا آنجایگه نیکی بود
❈۶۸❈
زانکه راه نیکی آمد بر خلاص
مرد از نیکی همی یابد خلاص
نیک بین هر چیز کو آورده است
او ز نیکی جمله پیدا کرده است
❈۶۹❈
نیست بر تر از مقام خاص و عام
از مقام نیستی برتر مقام
بود با نابود خود پیوند کن
نه در آنجا خویشتن در بند کن
❈۷۰❈
چون در آخر راه بر حق آمدست
عاقبت جان راه بین حق شدست
جملگی ره درویست ای بیخبر
باز کن زین خفتگی در دل نظر
❈۷۱❈
این براه دل توانی یافتن
نه براه آب و گل بشتافتن
این سخن با غیر صورت بین بود
راز این با مرد معنی بین بود
❈۷۲❈
عقل این تقریرها کی ره برد
این سخن را عشق بر حق بشنود
صورت از عقلست و جان عشق دان
عشق آمد در نشان او بی نشان
❈۷۳❈
عاقبت اندیش و آنگه شو فنا
تا رسی آنگاه در عین بقا
در دم آخر بدانی این سخن
اندرین گفتارها سستی مکن
❈۷۴❈
اول وآخر در آنجا میطلب
راه عزّت را تو یکتا میطلب
هرکه این دانست مرد کار شد
ازکمال عشق برخوردار شد
❈۷۵❈
این رموز لامکانی فهم کن
تا منت اینجا بگویم یک سخن
بی نشان شو تا نشان آید پدید
هر که او شد بی نشان از غم رهید
❈۷۶❈
اصل اینست در جهان جان ستان
چون فنا گردی بیابی جان جان
کار دنیا پر ز درد و حسرتست
پر زمکر و پر ز فکر و حیرتست
❈۷۷❈
کار دنیا پر ز آزست ونیاز
ترک گیرش تا رهی از حرص باز
این جهان چون آتشی افروختست
هر زمان خلقی بنوعی سوختست
❈۷۸❈
کار دنیا چیست بیکاری همه
چیست بیکاری گرفتاری همه
این جهان کلی سرآید عاقبت
باز دان گر مرد راهی عاقبت
❈۷۹❈
هرکه او در عاقبت اندیشه کرد
راه بینی از خدا او پیشه کرد
جهد کن تا عاقبت آید پدید
راز اودر عاقبت آید پدید
❈۸۰❈
جان و دل در عاقبت مقصود یافت
بعد از آن او عاقبت معبود یافت
جهد کن تا نیک و بد بینی از او
تا در آخر عاقبت بینی ازو
❈۸۱❈
هرکه اودر عاقبت کل بازگشت
ازجهان جان ستان بیزار گشت
در ازل بنوشت هم خود باز خواند
هم بگفت او جمله هم خود باز خواند
❈۸۲❈
چون عزازیل عاقبت اندر نیافت
جان ودل از حسرت تن برشکافت
عاقبت درباخت آن نا استوار
عاقبت در حسرت آمد پایدار
❈۸۳❈
گفت اکنون چون همه زو رفته است
جملهٔ ذرّات بر او رفته است
چون همه او بینم از نیک و ز بد
پس چرا تاوان نهاده بر خرد
❈۸۴❈
راست گفتی هرچه گفتی از خدا
لیک این راز دگر را رهنما
مرگ حقست و قیامت هم حق است
این یقین است از خدا و مطلقست
❈۸۵❈
بعد ازین این جان چو بیرون شد زجسم
تا کجا خواهد شدن بیرون باسم
جای جان آخر کجا خواهد بدن
اولین دید از کجاخواهد بدن
❈۸۶❈
گفت عیسی هر نشیبی را فراز
هرکژی را راستی آید بساز
روز را ظلمت ز پی آید پدید
هستی اندر نیستی شد ناپدید
❈۸۷❈
از پی این زندگی مرگ آمدست
همچو ما را جملگی برگ آمدست
این جهان همچون رباطی دان دو در
زین درآی و زان دگر بر شود گر
❈۸۸❈
عقل اینجا با وجودت آشناست
گرچه راه حق بکل بی منتهاست
عاقبت دانست کو خواهد شدن
جاودان آنجایگه خواهد شدن
❈۸۹❈
عاقبت کرد اختیار آنجایگاه
دیده دیده دید کار آنجایگاه
حکم تو این بود کو آنجا شود
روح پاکش باز بیهمتا شود
❈۹۰❈
روح را درعاقبت آنجا رهست
تا نه پنداری که راهی کوتهست
چون در آنجا روح ره آهنگ کرد
بعد از آن آن جایگه آهنگ کرد
❈۹۱❈
عاقبت از دوست چون آید ندا
جان کنند آنجا که میشاید فدا
رازبین گردد ز دنیا بگذرد
بعداز آن در سوی عقبی بنگرد
❈۹۲❈
چون قدم بیرون نهد زین خاک تنگ
بگذرد از کل نام و جزو ننگ
زین جهان جز محنت و خواری ندید
ازوجود خویش جز زاری ندید
❈۹۳❈
زین جهان حاصل نباشد جز زحیر
آن جهان بینی همه بدر منیر
چون مقام خویش بیند در فنا
آن فنا باشد بکل عین بقا
❈۹۴❈
درد نبود اندر انجا رنج هم
هیچ نبود اندر انجا جز عدم
خواری و محنت نباشد جز فنا
هر زمانی روشنی باشد صفا
❈۹۵❈
اندر آن عالم نباشد جز که نور
دایماً یک دم نه بینی جز حضور
اندران عالم بقا اندر بقاست
گرچه آن عین بقا کلی فناست
❈۹۶❈
هر چه بینی جز یکی نبود ز کل
هیچ نبود اندر آنجا عین ذل
آن مقام عاشقانست ای پسر
آسیا برنه که آبت شد بسر
❈۹۷❈
زان عدم گر خود نشانی باشدت
هر زمانی لامکانی باشدت
زان عدم گر با تو اینجا دم زنم
هر دوعالم بیشکی بر هم زنم
❈۹۸❈
زان عدم هرگز نشد آگاه تن
کار جانست این که داند خویشتن
زان عدم بسیار گفتند در زمین
این نداند جز که مرد راه بین
❈۹۹❈
چون قدم بیرون نهادی زین جهان
راه آنجا روشنت گردد عیان
پرتوی از نور باشد همرهت
تا کند ز انحضرت کل آگهت
❈۱۰۰❈
هرچه بینی جز خیالی نبودت
هرچه گوئی جز محالی نبودت
آن عدم روشن ترست ازجسم و جان
آن عدم دارد نشان بی نشان
❈۱۰۱❈
چون برفتی هیچ منگر سوی ره
تانباشد دیدنت عین گنه
ای بسا کس کو درین ره باز ماند
دیدها کلی ازین ره باز ماند
❈۱۰۲❈
هر که اینجا باشد اندر عزّ و ناز
اندر آنجا اوفتد او درگداز
ای بسا کس کاندرینجا شد اسیر
ان هذا دیده شیی عسیر
❈۱۰۳❈
هرکه اینجا خواری و محنت کشید
روح و راحت اندر آنجا او بدید
هرکه او اینجا بچیزی باز ماند
تو یقین میدان که بی اعزاز ماند
❈۱۰۴❈
هرکه اینجا در طلب نشتافت او
اندر آنجا همچو یخ بگداخت او
هرکه اینجا حق نه بیند دم بدم
حق نه بیند در وجود و در عدم
❈۱۰۵❈
هر که اینجا چشم دیده باز دید
هیچ غیری را در آنجا او ندید
او سبق برد از میان و وارهید
بعد از آن پیدا شدش هل من مزید
❈۱۰۶❈
هر که او بر حال خود دیدار کرد
هر زمانی جان ودل افکار کرد
هرکه او ره پیش شد بر یک صفت
بگذرد از عقل و جان و معرفت
❈۱۰۷❈
هر که آنجا عشق رویش وانمود
گوئیا در اول و آخر نبود
هر که اینجا محو گردد در عقول
بگذرد از گفتگوی بوالفضول
❈۱۰۸❈
هر که اینجا تخم افشاند بخاک
بر دهد آنجا حقیقت روح پاک
تخم معنی تو بیفشان و برو
آنگهی آنجایگه بر میدرو
❈۱۰۹❈
تخم معنی هر که افشاند بدل
بهره یابد از یقین بی آب و گل
تخم اگر در شوره کاری ندروی
تا سخن هرگز نگوئی نشنوی
❈۱۱۰❈
کشت زارتست عالم جملگی
هم ز بهر تست عالم جملگی
تخم اینجا بهر تو برکشتهاند
راه بینان اندرین ره گشتهاند
❈۱۱۱❈
بر تمامت داده است آنجایگاه
میکنی او را بنادانی تباه
تخم معنی بی شمارست ره ببین
بر ببر زینجا چو هستی راه بین
❈۱۱۲❈
تخم بنشاندی که نوروزت نبود
جز دو چشم راه بین کورت نبود
این جهان و آن جهان هر دو یکیست
لیک اعداد از حسابش اندکیست
❈۱۱۳❈
هر که این اندک حسابی آورد
در یکی معنی کتابی آورد
این حسابی از عدد مشکل ترست
ورنه مقصود تو زان حاصل ترست
❈۱۱۴❈
گر فرومانی درین ره بی حساب
ترسم آنجا گه شود طولی کباب
صد هزاران بر یکی گیر و برو
از یکی پیداست اینها نو بنو
❈۱۱۵❈
از یکی دو میشود تنها پدید
وزدو میگردد سه هم پیدا بدید
وز سر میگردد چهارم آشکار
پنج آنگه میشود باز از چهار
❈۱۱۶❈
تا صد و سیصد هزاران یاد کن
آن عددها جملگی بر باد کن
چون برون آری تو از اول یکیست
میندانم تا کرا آنجا شکیست
❈۱۱۷❈
چون یکی گردی یکی بینی همه
چون همه یکست یک بینی همه
این الف اول یکی باشد ز اصل
بعد ازآن پیدا کند اعداد وصل
❈۱۱۸❈
چون شود کژ دال گردد درحساب
دال همچون راست گردد درحجاب
چون خمی بر خویشتن آرد دگر
را شود این جایگه ای بی خبر
❈۱۱۹❈
چون الف از راست خم گردد چونی
هر دو سر کژ گردد آنگه هست بی
چون الف نعلی شود نونی بود
این سخن مرد خدا بین بشنود
❈۱۲۰❈
جمله چون از اصل یکی باشدت
لیک هر نوعی همان بنمایدت
صدهزاران قطره یک باران بود
چون ز باران بگذرد عمّان بود
❈۱۲۱❈
لیک این نقش از تو پی گم میکند
مر ترا بر هر صفت گم میکند
چون تو عورت بین شدی در اصل کار
چون یکی بینی عددها در شمار
❈۱۲۲❈
هر که بینی یک صفت دارد چو تو
لیک ره گم میکند آنجا ز تو
هر که بینیشان دو دست و هم دو پاست
چشم دارد صورتش همچون شماست
❈۱۲۳❈
آنچه تو داری در ایشان هست هم
لیک از روی معانی هست کم
عقل رنگ آمیز آمد بر خلاف
این سخن بشنو نه از روی گزاف
❈۱۲۴❈
عقل اندر گفت و گوی عالمست
ورنه چون تو بنگری کل آدمست
از تفاوت آدمی حیران شود
چون عددها دید سرگردان شود
❈۱۲۵❈
هر دم از راه دگر آید برون
کی برد راز معانی در درون
گر درونت با برون یکسان شود
این عددها جملگی یکسان شود
❈۱۲۶❈
گر درونت گردد از صورت بری
اندرین معنی که گفتم ره بری
گر درونت همچو دل صافی بود
در عقول خویش کم لافی بود
❈۱۲۷❈
این ره آنگه گرددت روشن چو نور
کز وجود خویشتن یابی حضور
این صور چون مختلف آید بکار
باز میماند ز فعل روزگار
❈۱۲۸❈
چون تو راه خویشتن گم میکنی
صورت آهنگ مردم میکنی
این همه صورت یکی آمد بدید
لیک از صورت شکی آمد پدید
❈۱۲۹❈
هرچه میبیند زرنگی دیگرست
هرچه مییابد ز سنگی دیگرست
هرچه میگوید از آن نه آن بود
هرچه میجوید از آن نه آن بود
❈۱۳۰❈
هرچه آرد در ضمیر خویشتن
عاقبت گردد اسیر خویشتن
چون خلاف صورتی هم صورتی
زین همه دارم ترا معذورتی
❈۱۳۱❈
ای دریغا رنج تو ضایع بماند
دفتر عشق این دلت یکدم نخواند
آب هر ساعت زرنگی دیگرست
بر سر هر شاخ ننگی دیگرست
❈۱۳۲❈
آفتاب از گردش خود جای جای
میکند هر لحظه رنگی جانفزای
گاه رعد و گاه ابرو گاه میغ
گاه برق تیزرو بگشاده تیغ
❈۱۳۳❈
این همه بر عکس کشته مختلف
همچو وصف راستی دال والف
هست این صورت فرومانده بخود
گاه در نیکی و گاهی مانده بد
❈۱۳۴❈
چیست این صورت عجایب در عجب
گاه مکر و گاه زرق و گه تعب
چون تواند صورتی در مانده باز
کی شود بروی درتوحید باز
❈۱۳۵❈
هست این صورت گرفتار نفس
کی بیابد در معانی دسترس
بازمانده از حقیقتهای خویش
تا که آرد لقمه دیگر به پیش
❈۱۳۶❈
روز و شب در خوردن و در بردنست
خویش را در هر مجازی بردنست
گر کنم معنی این اسرار فاش
گر تو مرد راه بینی گل بپاش
❈۱۳۷❈
صورت تو معنی جان گم بکرد
در خلاف این بسی اندیشه کرد
چون محمد صورت جان یک صفت
گرددآنگاهی برون از معرفت
❈۱۳۸❈
دید اول دید آخر جمله خود
او خدا بود و خدا او در احد
جمله را در خویشتن یکسان بدید
نه چو تو صورت بد او هرسان بدید
❈۱۳۹❈
از کمال عقل تقدیری نهاد
وز کمال جان رهی بر دل گشاد
هیچ غیری پیش او سر بر نزد
تا علم بر کاینات او بر بزد
❈۱۴۰❈
چون یقین دانست صورت هیچ بود
درگذشت از وی که ره پر پیچ بود
چون یقین دانست صورت بر فنا
در فنای کل رسید اندر بقا
❈۱۴۱❈
جمله اندر خویشتن یکسان بدید
نه چو تو صورت بهر دستان بدید
جان خود در راه حق کرد او نثار
سید و صدر رسل در هر دیار
❈۱۴۲❈
خویش را کل دید گرچه بود کل
لیک از دست صور او دید ذل
عاقبت چون راه جانان خواست کرد
روی عالم از شریعت راست کرد
❈۱۴۳❈
چون بدانست او رموز جملگی
پس از آنست او رموز جملگی
راه فقر انبیا کلی بدید
لیک راه خویش را بر کل گزید
❈۱۴۴❈
راه و ترتیبی دگر بنیاد کرد
تا همه روی جهان آباد کرد
چون بدانست او که اصلی نیست جزو
هیچ ترتیبی ندید از جسم و عضو
❈۱۴۵❈
راه خود بر فقر کرد او اختیار
کس ندید این سر که کرد او اعتبار
راه خود بر جاده کل زان نهاد
تا کسی دیگر رهی نتوان نهاد
❈۱۴۶❈
راه خود را برتر از راه کسان
کرد ترتیبی حقیقت در عیان
شرع راه مصطفی آمد یقین
کس نبد ماننده او راه بین
❈۱۴۷❈
آنچنان این شرع را کلی نهاد
تا شود پیدا بکلی هر نهاد
آنچنان کو دید راه حق ز حق
کس نداند راه او جز مرد حق
❈۱۴۸❈
حق اگر حق بین شناسد آن اوست
جملگی حق دفتر دیوان اوست
اوست حق بین و دگر ره بین بدند
هر کسی بر کسوتی آئین بدند
❈۱۴۹❈
لیک او این راه کلی باز یافت
او ز حق این رتبت و اعزاز یافت
اوست حق گر حق شوی دریابی این
ازگمان آئی برون سوی یقین
❈۱۵۰❈
این رهی بر شرع اوآسان نهاد
او در معنی بکلی برگشاد
هرچه بودش او بکلی فاش کرد
لیک پنهان نقش او نقّاش کرد
❈۱۵۱❈
هرکه اندر راه حق حق باز دید
خویش را اندر میان ناز دید
راه راه اوست گر تو عاشقی
در کمال راه او گر لایقی
❈۱۵۲❈
راه او جوی و هوای او طلب
رتبت او و بقای او طلب
راه راه اوست دیگر راه نیست
لیک جان تو زره آگاه نیست
❈۱۵۳❈
تاترا نوری کند همراه را
بدرقه باشد ترا در راه را
تا زخوف جاودان ایمن شوی
این سخن باید که ازجان بشنوی
❈۱۵۴❈
گر نه او باشد شفاعت خواه تو
کی شود نور یقین همراه تو
اوست سلطان وهمه درویش او
جمله چون خوانی نهاده پیش او
❈۱۵۵❈
گرنه او بودی که بودی راه بر
راه بودی دایماً پر از خطر
راه دین اواز خرابی پاک کرد
جمله کژ بینان درین ره خاک کرد
❈۱۵۶❈
نور پاک اوست همراه همه
اوست کرده دل یقین گاه همه
چون وجود جملگی بیهوش یافت
از شراب صرف وحدت نوش یافت
❈۱۵۷❈
آنچه آورد و بدادش کردگار
سر او با جملگی کرد آشکار
هر کسی فهمی د گر کردند از آن
لاجرم شد مختلف شرح و بیان
❈۱۵۸❈
شرح او هرگز نداند خویش بین
شرح او در یافت مرد پیش بین
شرح او نه لایق هر ناکس است
کلکم فی ذاته حمقی بس است
❈۱۵۹❈
شرح او بسیار کردند و بیان
شرح او آمد ز قران پس بخوان
چون محمد شرح حق بسیار گفت
هرچه بود از شرح شوق یار گفت
❈۱۶۰❈
شرح او در شرح باشد بی خلاف
هرچه نه این باشد آن باشد گزاف
او ز نور و نور او نور حقست
هیچکس این سر نبیند مطلق است
❈۱۶۱❈
شرح آن موسی چو در تورات دید
راه خود از شرح و وصفش باز دید
شرح او داود خواند اندر زبور
تا ره او جمله یکسر گشت نور
❈۱۶۲❈
شرح او عیسی چو در انجیل یافت
لاجرم بر دانشش تعلیل یافت
شرح او جز حق نداند هیچ کس
شرح او داند یکی اللّه و بس
❈۱۶۳❈
هرکه او را روی بنمود آن شروح
یافت او نور ذوی آلاف روح
اندرین ره جملگی چون حق بدید
حق بدید و حق بگفت و حق شنید
❈۱۶۴❈
چون برفت از صورت حسّی برون
خود یکی دید او برون را با درون
جمله حق شد جمله حق گشت آن زمان
این نه راه صورتست اندر بیان
❈۱۶۵❈
مرتضی را گفته بد او را ز خویش
تا بداند او از آن کل راز خویش
مرتضی دانسته بد اسرار او
مرتضی دانسته بد گفتار او
❈۱۶۶❈
مرتضی او را بجان دلدار شد
لحمک لحمی از آن در کار شد
مصطفی و مرتضی هردو یکیست
من ندانم تا کرا اینجا شکیست
❈۱۶۷❈
مرتضی اسرار احمد کل بیافت
گرچه در آخر از انسان ذل بیافت
مرتضی با او و او با مرتضی
یک نفس از هم نگشتندی جدا
❈۱۶۸❈
مرتضی اورا بجان تصدیق کرد
جان خود در ورطه تحقیق کرد
مرتضی اسرار احمد در نهان
گفت با چاه آن حقیقت در نهان
❈۱۶۹❈
مرتضی بیشک خدا را یافته
نه چو مادر شوق دنیا تافته
مرتضی اسرار سبحانی شده
آنگهی انوار ربّانی شده
❈۱۷۰❈
گفت لو کشف الغطا او از یقین
مرتضی بود اندرین ره راه بین
مرتضی هر مشکلی را حل بکرد
مرتضی از بهر حق گردش نبرد
❈۱۷۱❈
او همه شرح ره تحقیق کرد
تا جهانی در جهان توفیق کرد
گرنه او بودی نبودی نور حق
گرنه او بودی که بردی این سبق
❈۱۷۲❈
گرنه او بودی نبودی مهر و ماه
راه و شروع مصطفی پشت و پناه
گر نه او بودی مصاف و جنگ را
بهر غیرت را و نام وننگ را
❈۱۷۳❈
گر نه او بودی سخاوت را نشان
کی بدی در روی عالم مهرشان
گرنه او بودی به بخشش بحر جود
خود نبودی بخششی اندر وجود
❈۱۷۴❈
بخشش و گفتار حیدر راست شد
تا همه روی زمین ز وراست شد
چون محمد رفت از این جای خراب
دید حیدر یک شبی او را بخواب
❈۱۷۵❈
پیش او رفتی و کردی دست بوس
روی یک دیگر بدادندی ببوس
روی یکدیگر بدیدندی بخواب
خواب ایشان هست بیداری ناب
❈۱۷۶❈
خواب و بیداریشان هر دو یکیست
خواب صورت بین همیشه در شکی است
مصطفی گفتا علی را آن زمان
ای مرا نور دل و دریای جان
❈۱۷۷❈
ای من از تو تو ز من در کل حال
ای مرا کلی مراد لایزال
ای مرا سر دفتر جود و کرم
از تو دریای یقین بی بیش و کم
❈۱۷۸❈
ای یکی بین ازل اندرابد
مثل تو هرگز نباشد تا ابد
چشم دوران همچو ما دیگر ندید
آنچه ما دیدیم از دریای دید
❈۱۷۹❈
راز حق من دیده وتو دیدهٔباز
آنچه من دیدم تو کلی دیده باز
هرچه ما دیدیم کس آن را ندید
آنچه ما دیدیم از دریای دید
❈۱۸۰❈
آنچه ما دیدیم از دریای کل
بس کسان آوردهاند از عین ذل
این از آنسان راه هر دو دیدهایم
نه ز گفت دیگران بشنیدهایم
❈۱۸۱❈
یا علی درنه قدم در معنیت
بگذر از صورت نگر در معنیت
یا علی یاری کن و بشتاب زود
تادگر با هم رسیم از بود بود
❈۱۸۲❈
جملهایاران ما را کن خبر
تا بیابند این معانی سر بسر
دید راه کل تو با ایشان بگو
چارهٔ درد دل ایشان بجوی
❈۱۸۳❈
با ابوبکر و عمر آن راز کن
دیدهٔ ایشان بکلی باز کن
تا ز صورت سوی معنی دل نهند
آنگهی از بند صورت وارهند
❈۱۸۴❈
هست این ره پر ز درد و پر ز رنج
رنج بگذاری در آیی سوی گنج
این جهان را ترک گیری درخوری
تا برون آئی ز نیکی و بدی
❈۱۸۵❈
تا یکی گردیم جمله سر بسر
آنگهی نبود میان نقش بشر
تا یکی گردیم و گردید آشنا
وارهید از این بلا و این عنا
❈۱۸۶❈
هست دنیامر شما را کرده بند
بند بردارید از خود بند بند
چند مانید اندرین صورت اسیر
چند باشید اندرین حبس و زحیر
❈۱۸۷❈
چند در صورت شوید از هر صفت
معرفت آنجاست آنجا معرفت
معرفت را زین جهان حاصل کنید
خویشتن در آن جهان واصل کنید
❈۱۸۸❈
آن جهان جاودانست از یقین
جمله زین راهید هریک راه بین
صورت خود در میان آرید کل
وارهید و بگذرید از عین ذل
❈۱۸۹❈
این جهان را کل فرا خواهید دهید
منت حق در میان جان نهید
سوی ما آئید و با ما بنگرید
زود از این منزل بکلی بگذرید
❈۱۹۰❈
این جهان را ترک گیرید یک سره
پس برون آئید از آن سوی دره
تا درین صورت نه بینی روی جان
بر کنارید از صفای صوفیان
❈۱۹۱❈
روز دیگر حیدر کرّار باز
گفت با یاران خود آن جمله راز
گفت بوبکر نقی با من بگوی
چارهٔ درد مرا تو باز جوی
❈۱۹۲❈
مصطفی بد کلی از حق راز دار
این سخن بشنو تو با من رازدار
هر چه از حق آمدی در سوی وی
فاش کردی در میان گفت وی
❈۱۹۳❈
هر چه آن از حق یقین آمد بگفت
در معنی جملگی یکسر بسفت
رهبر او بودست ما را در جهان
او نهاده سر کلی در میان
❈۱۹۴❈
او سراسر گفت هرچه راز بود
جمله یاران را تمامت وانمود
چون محمد رفت از صورت برون
جان ما افتاد در دریای خون
❈۱۹۵❈
تو گرفتی عزلت از ما جملگی
ما فرو مردیم اینجا جملگی
گفت بوبکر نقی با مرتضی
کای محمد را تو یاری با وفا
❈۱۹۶❈
ای محمد را تو یار جان شده
بر تو از سیدرهی با جان شده
رازدار مصطفی هر جایگاه
بودهٔ پیوسته تو نزدیک شاه
❈۱۹۷❈
تو ز راز او بگیتی راز دان
راز او اکنون تو مارا بازدان
چون ندانستی تو کی داند کسی
رنج باید برد بی درمان بسی
❈۱۹۸❈
چون نمیدانم چه گویم مرترا
تا یکی گردد ترا رای دوتا
روز و شب هم صحبت او بودهای
روز و شب در صحبتش آسودهای
❈۱۹۹❈
مصطفی بد حق و حق بد مصطفی
زان مصفا بود گشته با صفا
ذات او با حق یکی بد در صفت
پربد از ادراک و علم و معرفت
❈۲۰۰❈
ذات او حق بود اندر هر صفات
صورتش اندر صفت گشته بذات
صورت و معنی او یک بود یک
او خدابود و خدا بی هیچ شک
❈۲۰۱❈
گفت درخواب این سخن با من براز
من بخواهم گفت این اسرار باز
گر بدانی پیش کس هرگز مگو
تا نباشد در میانه گفت و گو
❈۲۰۲❈
چون بدانی هیچ نادانی مکن
تا توانی هرچه بتوانی مکن
راز پیغمبر توراز دوست دان
مغز دیگرهاست باقی پوست دان
❈۲۰۳❈
گر تو این اسرار داری در نهان
روی بنماید حقیقت جاودان
گر تو این اسرار داری راهبر
بعد از آن در قرب جانت راه بر
❈۲۰۴❈
همچو نابینای مادرزاد را
کو شود روشن بامر پادشاه
چشم بردارد دگر بینا شود
بار دیگر راز را گویا شود
❈۲۰۵❈
تا نگردد چشم دل بینای راه
کی توانی کرد در رویش نگاه
چون بدانی راز تو جانان شوی
آنگه این دانی که کلی جان شوی
❈۲۰۶❈
راز حق هرگز نداند این سخن
جز کسی کو یافت این سرّ کهن
سر حق هم حق بداند در جهان
سر حق حق بین نداند در عیان
❈۲۰۷❈
تانگردی تو ز صورت بی نشان
کی توانی کرد این ره با بیان
راز را دریاب آنگه باز شو
از مقام زاغ تو شهباز شو
❈۲۰۸❈
راز را دریاب آنگه باز بین
آنچه گم کردی هم اکنون باز بین
راز حق دریاب و سر از من متاب
راز حق، بیخویشتن از من بیاب
❈۲۰۹❈
راز خودآنجا تمامت باز جوی
آنچه دریابی بخود آن بازگوی
تا ترا آئینه آید در نظر
آنگهی سیبی نهی در رهگذر
❈۲۱۰❈
سیب در آئینهها پیدا شود
همچو جان و جسم ودل یکتا شود
چون در این و آن شود پیدا هم اوست
هر دو یک سیب است بی شک مغز و پوست
❈۲۱۱❈
آینه با سیب یک بینی همه
نیست جز دیدار یک بینی همه
این جهان و آن جهان دو آینه است
لیک یک بین داند آن دو آینه است
❈۲۱۲❈
چون تو آئینه یقین بشناختی
خویشتن را سوی حق انداختی
گرنه ائینه ترا حاصل شود
کی دل تو اندر آن واصل شود
❈۲۱۳❈
هست این آئینه دایم حق نما
بلکه آن آئینه حق شد رهنما
چون تو عکس آئینه بینی همه
کی ترا پیدا شود این زمزمه
❈۲۱۴❈
چون تو در آئینه هرگز ننگری
از همه کون و مکانی برتری
چون همه آئینه هستی در میان
جان تو گردد بکلی جان جان
❈۲۱۵❈
چون تو آئینه بکلی بشکنی
پنج وسواس طبیعت بر کنی
خانه را خالی کنی از مکر دیو
محو گردانی همه بی مکر و ریو
❈۲۱۶❈
پس جهان جاودان بنمایدت
آنگهی در هیچ جا نگذاردت
کل یکی بینی تو محو اندر احد
اندر آنجانیست اعداد عدد
❈۲۱۷❈
آنگهی روی معانی کل شود
هرچه بودت باصفای دل شود
چون یکی اندر یکی مقصود ماست
هم یکی اندر یکی معبود ماست
❈۲۱۸❈
این یکی اندر یکی یکی بود
این سخن جز مرد معنی نشنود
جمله را یک دید و از یک بازگفت
گوهر اسرار معنی باز سفت
❈۲۱۹❈
جمله ذرّات از خود یکرهست
هر کسی بر وصف خود زان آگه است
آنچه میباید نمیداند کسی
این سخن را چون بداند هر کسی
❈۲۲۰❈
ای ترا نادیده دیده همچو تو
نی دگر هرگز شنیده همچو تو
ای چو دیده تو ترا دیده ندید
از تو پیدا گشته کلی دید دید
❈۲۲۱❈
هر که درتو کم شود او گم شود
همچو یک قطره که در قلزم شود
قطره را پیوسته استسقا بود
در درون قطره صد دریا بود
❈۲۲۲❈
قطرهٔ باران اگرچه پر بود
بحر را در عمرها یک در بود
در شود آنگاه در توی صدف
تا زند تیر مرادی بر هدف
❈۲۲۳❈
در چو قطره بود آنگه گشت در
بشنو این گفتار را مانند در
زیر هر حرفی ازین درّ نفیس
کی بداند این سخن مرد خسیس
❈۲۲۴❈
درّ دریای حقیقی یک بود
در بحار عشق راه اندک بود
درهایی کز کمال جسم و جان
هرزمانی میشود دل بی نشان
❈۲۲۵❈
این ز اسرارست رمزی پر عجب
ره تواند برد مرد ره طلب
با ادب گر سوی این دریا شوی
هست آوازی همی چون بشنوی
❈۲۲۶❈
هست ملّاحان درآنجا بی شمار
در همی جویند ایشان در کنار
هر که سوی بحر اوشد در بیافت
بر کنار بحر هرگز درنیافت
❈۲۲۷❈
سالها باید که تا یک قطره آب
در بن دریا شود در خوشاب
گر همه درّی بدی درّ یتیم
هر یتیمی مصطفی بودی مقیم
❈۲۲۸❈
بر کنار بحر این دربود و بس
همچو او درّی نه بیند هیچکس
کامنت ها