عطار:بر لب دریا همی شد عارفی صاحب در گشته بر سر واقفی
❈۱❈
بر لب دریا همی شد عارفی
صاحب در گشته بر سر واقفی
دید مردی را مگر در پیش بحر
استاده بود با جانی بزهر
❈۲❈
این سخن میگفت او با خویشتن
ای دریغا ای دریغا ما و من
ار دیغا باز ماندم این زمان
بر لب دریا شده خشکم زبان
❈۳❈
ای دریغا از کجا اینجا بدید
آمدم پیدا درین گفت و شنید
ای دریغا درّ من اینجایگاه
اوفتاده سرنگون در قعر چاه
❈۴❈
ای دریغا درّمن گم شد ز من
من کجا دریابم آن خویشتن
همچنان دری که از من فوت شد
ای دریغا آرزویم موت شد
❈۵❈
گفت آن صاحب دل او را از یقین
در کجا گم کردهٔ درّی چنین
گفت اینجا در من گم شد ز من
در میان بحر شد آن درّ من
❈۶❈
ناگهان از دست من افتاده شد
گوییا دردست من هرگز نبد
سالها آن در بچنگ آوردهام
بر بساط او خوشیها کردهام
❈۷❈
بر لب بحرم دگر جویای آن
تا مگر در باز یابم این زمان
گر به بینم در رفته ازکفم
رتبتی آید دگر در رفرفم
❈۸❈
رفرف دولت دگر پیدا شود
ورنه جانم اندرین شیدا شود
مرد گفتش بر لب دریا کنون
گر بیابی در تو هستی در جنون
❈۹❈
بر لب دریا کسی در یافتست
بر لب دریا کجا در یافتست
در درون بحر جان غوطه زند
راه دریا بی هراسی بسپرد
❈۱۰❈
چون درون بحرگردد راه جوی
این نداند جز که مرد راه جوی
چون درون بحر آید مردوار
درّ معنی از صدف گردد نثار
❈۱۱❈
چون درون بحر دل بشتابد او
هم صدف بادرها دریابد او
رنج باید برد تا درآورد
بلکه نه اندک که او پرآورد
❈۱۲❈
رنج برو بحر درش بر سرست
بعد از آن درجستن آن گوهرست
وصف در اول بکن دریاب آن
سوی بحر لامکان بشتاب هان
❈۱۳❈
سوی دریا شو تو درّ خود طلب
چون بیابی در معنی بی تعب
از طلب آن در ترا حاصل شود
ورنه این گفتار از تو نشنود
❈۱۴❈
گر تو جویای دری در بحر شو
غوطه خور اندر درون بحر رو
تا بیابی تو در از بحر معان
گر تو جویای دری اندر عیان
❈۱۵❈
هست درّی اندرین بحر نفیس
کی تواند یافت آن نفس خسیس
هست درّی و طلبکارش شدند
جملگی خلق جویایش شدند
❈۱۶❈
جمله میجویند در را در کنار
کی تواند گشت آن در آشکار
بر کنار بحر درناید پدید
در میان بحردرآید بدید
❈۱۷❈
در معنی حقیقی لاجرم
آن بیابد اندرین دریای غم
آن بیابد او که از خود بگذرد
چون بیابد سوی درهم ننگرد
❈۱۸❈
تامرادخویشتن حاصل کنی
در طلب باید که دل واصل کنی
هرکه میبینی تو جویای درست
مشتری در درین معنی پرست
❈۱۹❈
هست درّی نه سرش پیدا نه پای
در میان بحر استغناش جای
درمیان بحر هست از نور او
کس نداند هیچ ره بردن بدو
❈۲۰❈
این چه دریائیست قعرش ناپدید
آن دری دارد ابی قفل و کلید
قومی اندر گفتگوی آن درند
لاجرم خر مهره در عالم برند
❈۲۱❈
چون تو خر مهره ز در نشناختی
خویشتن در چاه غم انداختی
قیمت خرمهره کی چون دربود
چون همه بازار از وی پر بود
❈۲۲❈
در ز بحر آید نه از سرچشمه سار
در نباشد جز که در قعر بحار
کامنت ها