عطار:دید مردی را یکی در چشمهٔ در بر چشمه بکرده رخنهٔ
❈۱❈
دید مردی را یکی در چشمهٔ
در بر چشمه بکرده رخنهٔ
اندران رخنه نشسته بود او
در ز مردم بررخ خود بسته او
❈۲❈
هر زمان در سوی چشمه تاختی
خویشتن در چشمه میانداختی
در میان چشمه خوردی غوطهٔ
بسته بد اندرمیانش فوطهٔ
❈۳❈
چون بکردی او شنا از پیش و پس
بازگردیدی از آن ره در نفس
اندران چشمه عجب نگریستی
دمبدم از خود بخود بگریستی
❈۴❈
دست را بر سر زدی از درد و خشم
خون بباریدی در آن چشمه و چشم
آن عزیز از وی بپرسیدی براز
کز برای چیست این سختی و آز
❈۵❈
خود چه بودست از برای چیست این
گریهات را از برای کیست این
گفت سی سالست تا من اندرین
چشمهام بنشسته دل زار و حزین
❈۶❈
هست درّی اندرین چشمه عجب
از برای این برم اینجا تعب
از برای دُر درین زاری منم
اندرین جا بر چنین خواری منم
❈۷❈
در همی جویم من اندر چشمه باز
بو که اندر آورم در چنگ باز
هردم اندروی شنائی میبرم
وز لب این چشمه آبی میخورم
❈۸❈
تا مگر آن در شود روزی مرا
باز آید بخت و پیروزی مرا
حال من اینست که گفتم اندکی
گر نمیدانی بگفتم بیشکی
❈۹❈
این سخن بر راستی بشنفتهٔ
یا چو من تو نیز بس آشفتهٔ
گفت او را کای عزیز کامکار
کی شود در چشمهٔ در آشکار
❈۱۰❈
در ز بحر آرند و در کانها برند
بلکه پیش زینت جانها برند
گر تواندر چشمه درجوئی همی
رنج باید برد از بیش و کمی
❈۱۱❈
گر ترا از چشمه در حاصل شود
رنج برد تو عجب باطل شود
کس نشان در درین چشمه نداد
خود کسی که در درین چشمه نهاد
❈۱۲❈
تا کسی ننمایدت در نفیس
ورنه این کار تو میبینم خسیس
ازکسی دیگر بیابی ناگهان
تو نظر کن اندر آن در یک زمان
❈۱۳❈
تادل تو برقرار آید مقیم
وارهی زین رنج و زین درد الیم
تا چو دریابی زمانی بنگری
بعد از این بر راه خود خوش بگذری
❈۱۴❈
تا چو در بینی و سودا کم شود
این همه زحمت در آنجا کم شود
ورنه اندر چشمه هرگز دربود؟
یا کسی این راز هرگز بشنود؟
❈۱۵❈
خیز و اندر بحر شو این دربیاب
خیز این بشنو ز من زین سر متاب
گر بسی اینجا بیابی در کنون
عاقبت آید بتو صرع و جنون
❈۱۶❈
این زمان در اولین پایهٔ
یا جنون را تو کنون همسایهٔ
این زمان درکار رنجی میبری
غم بسی در پرده دل میخوری
❈۱۷❈
تا مگر بوئی بیابی از یقین
لیک هستی این زمان اندر پسین
آنکه او در برد او غوّاص بود
در میان خاص و عام او خاص بود
❈۱۸❈
آنکه او دریافت جانش زنده شد
در میان خلق اوداننده شد
سالها باید درون آب را
قطرهٔ باید که آرد تاب را
❈۱۹❈
سالها باید که دری شب چراغ
در صدف پیدا شود گردد چراغ
سالها باید که تادرّی چنین
آورد بیرون و گردد مرسلین
❈۲۰❈
در بحر کایناتست مصطفی
بر همه خلق جهان او پیشوا
او که خود دریست از دریای جود
همچو او دری نیاید در وجود
❈۲۱❈
چون تمامت جزو و کل دریافت او
بر کنار بحر این دریافت او
در درون بحر در حاصل کند
یا مگر از جان مراد دل کند
❈۲۲❈
دُرّ او اندر کنار بحر بود
همچو درّ او دگر دری نبود
هم نباشد همچو او درّی نفیس
قیمت او کی کند مرد خسیس
❈۲۳❈
قیمت او جان جانان کرده است
بر لعمرک او قسمها خورده است
ای در دریای وحدت آمده
کام خود از در معنی بستده
❈۲۴❈
ای تمامت غرقهٔ دریای تو
در همی جویند از سودای تو
جوهری بهتر ز دری لاجرم
میخورد بر جوهر پاکت قسم
❈۲۵❈
جوهر بحر نبوّت آمدی
خلق عالم را تو رحمت آمدی
جوهری همچون تو کی بیند جهان
جوهر پیدا و ازدیده نهان
❈۲۶❈
جوهری و جوهری در کان دل
بلکه هستی جوهر هر جان و دل
ای ترا بحر عنایت در وجود
آفرینش پیش تو کرده سجود
❈۲۷❈
لاجرم در سر رغبت یافتی
در دریای حقیقت یافتی
در دریای صور کم قیمت است
آن زهر کس میتوان آورد دست
❈۲۸❈
در دریای تو هرگز کس نیافت
دیدن جان تو هرگز کس نیافت
هم توئی روشن شده بحر یقین
دُر تمکین رحمة للعالمین
❈۲۹❈
ای تو در دریای عز غرقه شده
گرچه مذهب گونه گون فرقه شده
تو درین ره در مکنون آمدی
خرقه پوش هفت گردون آمدی
❈۳۰❈
ای دل ازدرد وصالش شوق بین
هر زمانی صد هزاران ذوق بین
در درون بحراو درها بسی است
لیک آن درها نه لایق هر کسی است
❈۳۱❈
گر شوی یاران او را دوستدار
در کفت آرند دُرّ شاهوار
گر کنی این دُر او در گوش تو
دایما باشی ز کل بیهوش تو
❈۳۲❈
گرچه او درهاست بیرون از شمار
گرچه او دریست از حق پایدار
هرکه در دریای او آید بحق
در بیابد از وصالش در سبق
❈۳۳❈
چون درین دریا شوی بی خویشتن
کم شود آنجا ترا این ما و من
بر کنار بحر بسیارند خلق
هر کسی در غوص رفته تا بحلق
❈۳۴❈
در او جویند تا آگه شوند
از یقین در او آگه شوند
گر ترا شه در دهد زین بحر راز
وارهی یکسر ز زهر و قهر باز
❈۳۵❈
گر ز شاه آمد ترا دری بدست
جهد کن تا ندهیش آسان ز دست
چون شود گم آنگهی از دست تو
غم بود پیوسته هم پیوست تو
کامنت ها