عطار:رفت پیش شاه محمود از یقین ناگهی از عشق آن دریای دین
❈۱❈
رفت پیش شاه محمود از یقین
ناگهی از عشق آن دریای دین
معرفت با شاه بحر و بر بگفت
هرچه بود ازوی به پیدا ونهفست
❈۲❈
شاه دادش آنگهی درّی نفیس
برگرفت ورفت آن شیخ خسیس
خویشتن را در بر مردم فکند
در میان راه آن در هم فکند
❈۳❈
درز دست او برفت و شد فنا
آنگهی درویش مسکین از قضا
ایستاد اندر میان راه او
خلق را زان کار کرد آگاه او
❈۴❈
گفت ای خلقان مرا دری نفیس
اندرینجا گشت گم ماندم خسیس
اندرینجا در شه گم شد زمن
گم شد از من جان و عمر و دل ز تن
❈۵❈
هر دو چشمم گشت تاریک اندرو
با که گویم این زمان من گفتگو
شه مرا در داد از من فوت شد
جان من زین درد اندر موت شد
❈۶❈
هر که آن دُر باز یابد مرو را
بدهمش گنجی در آنجا بی بها
عاقلی گفتش که تو شوریدهٔ
تو مگر در خواب گنجی دیدهٔ
❈۷❈
گنج حق تو از کجا آوردهٔ
در مجو اکنون چو در گم کردهٔ
نام گنج از خویشتن دیگر مجوی
چون نکونیست این سخن دیگر مگوی
❈۸❈
گر کسی این سر ز گفتن بشنود
اندرین آنگه ترا تا و آن بود
گوید این گنج از کجا آورده است
یا مگر این گنج از شه برده است
❈۹❈
مر ترا از کار رنج آید پدید
از کجا آنگاه گنج آید پدید
گفت ای عاقل مرا زین رمز خود
هست اسرار نهان دور از خرد
❈۱۰❈
تو ندانی این سخن اسرار ماست
از کجا آیدترا در دیده راست
مرمرا صد گنج دیگر هست بیش
بامنست آن گنج لیکن هست پیش
❈۱۱❈
مرمرا صد گنج زر حاصل شدست
جان من زین گفت و گو واصل شدست
که من آن در را ربایم گنج چیست
اندر آنجا گنج و زر از بهر کیست
❈۱۲❈
چون مرا زر باشدم گنجی بگیر
اندرین سودا مرا رنجی مگیر
چون مرا در گشت پیدا آن زمان
گنج گوهر چه و گنج آسمان
❈۱۳❈
گنج معنی بی شمارست از عدد
لیک کمتر باشدم دراز عدد
در بعمری آید از بحر برون
لیک گنجم هست بسیاری برون
❈۱۴❈
مرد از گفتار او خیره بماند
چشم او از این سخن تیره بماند
عاقلان در سوی کل حیران شدند
بر مثال ذرّه سرگردان شدند
❈۱۵❈
راه عشق آمد جنونی بی فنون
تو ندانی این سخن ای ذوفنون
زانکه این رمز از مکانی دیگرست
گفت ما از ترجمانی دیگرست
❈۱۶❈
ای ز تو گمگشته درّی بی بها
تو ندانستی و کردی آن فنا
شه ترا گنجی بداد از گنج خویش
گم بکردی گرچه بردی رنج خویش
❈۱۷❈
در شه در راه تو گم کردهٔ
در میان صد هزاران پردهٔ
گنج معنی میدهی بر باد تو
میپزی سودای همچون باد تو
❈۱۸❈
ای دریغا درّ حق درباختی
در معنی را دمی نشناختی
ای دریغا رنج برد وسعیها
در زمانی گشت منثور و هبا
❈۱۹❈
ای دریغا رنج برد تو غمست
اندرین خانه گرفته ماتمست
کس ندید آن در تو از خود بازیاب
بار دیگر اندر این ره بازیاب
❈۲۰❈
هم امیدی دار بر امید حق
تا مگر آید ترا در ره سبق
در او چون باز دیدی دار گوش
بعد از آن آن در شود حلقه بگوش
❈۲۱❈
حلقهٔ آن در تو در گوشت مکن
هر دو عالم را فراموشت مکن
شاه چون دری ترا بخشیده بود
بر امیدی بی بها بخشیده بود
❈۲۲❈
قیمت درّش عیان نشناختی
عاقبت از دست خود انداختی
هم بخواهی در راه در بحر او
در میان راه آن دریا مجو
❈۲۳❈
آن در از آنجا که آمد باز رفت
همچنان در رتبت و اعزاز رفت
رو بر شاه و دگر دربازیاب
دیدن او را دگر اعزاز یاب
❈۲۴❈
چون ترا باری دگر بخشد همان
میشود آن در درجانت نهان
در جان چون گم شود در راه او
بعد از آن گردد بجان آگاه او
❈۲۵❈
هم از آن دریا که آمد پیش تو
هم به آن دریا شود خود پیش تو
هم از آن دریا بیابی باز دُر
بیش ازین آخر مگو بسیار پر
❈۲۶❈
ای چو تو دری دگر در نامدست
از چه این گفتار تو برآمدست
هست این گفتار تو بهتر ز دُر
زانکه بحر و بر پرست از سلک در
❈۲۷❈
این چه درهایست مکنون آمده
از بُن در مایه بیرون آمده
این چنین درها که هست در قعر جان
حاصل آن گشت این کون و مکان
❈۲۸❈
این چنین درها که به از جوهرست
از معانی آن همه پر زیورست
ای خزینه پر ز درها کردهٔ
آنگهی تو قصد اعلا کردهٔ
❈۲۹❈
در های تو همه پر گوهرست
از برای تو همه پر زیورست
درهای توعجب پرجوهرست
مر ترا در بحر دل در دفترست
❈۳۰❈
در چکاند لفظ گوهر بار تو
این در اکنون هست اندر بار تو
قیمت این در نداند هیچکس
جز نفخت فیه من روحی و بس
❈۳۱❈
قیمت در تو هر دوعالم است
جوهر مثل تو در عالم کمست
جوهری بس بی نهایت آمدست
تا ابد بی حد و غایت آمدست
❈۳۲❈
تو ز دست خویش آسان دادهٔ
در طلب بسیار تو جان دادهٔ
شاه دری مر ترا داد از کرم
گم بکردی باز دیدی لاجرم
❈۳۳❈
شاه اندر عاقبت بارت دهد
منت آن نیز هم خودبر نهد
ای بداده جوهر در رایگان
جوهر تو بی نشان و با نشان
❈۳۴❈
هست جویای تو بسیاری درین
تا ورا بدهی تو این در ثمین
هر کرا خواهی دهی در اصل کار
آنگهی گوئی تو این در گوش دار
❈۳۵❈
چونکه بستاند دراز تو گم شود
همچو یک قطره که با قلزم شود
بعداز آن در راه تو گم میشود
با وجود جسم هم گم میشود
❈۳۶❈
دُر کند گم باز یابد پیش تو
گرچه بسیاری بود هم پیش تو
رنج باید برد تا گنج آیدت
گنج در دست تو بی رنج آیدت
❈۳۷❈
رنج باید برد تا درمان بود
جان دهی امید هم جانان بود
رنج بی حد میبرم در هر نفس
یک زمان زین رنج فریادم برس
❈۳۸❈
رنج برد کوی تو رنجی خوشست
درد تو در کنج جان گنجی خوشست
دادیم دری و آن گم کردهام
خون دل اندر طلب پرخوردهام
❈۳۹❈
گرمرا بار دگر آید بدست
جان دهم از شوق و گردم مست مست
آن نشان هم پیش ذاتت میدهند
صورت و معنی حیاتت میدهند
❈۴۰❈
بازده از روی بخشش در من
ای تو نور چشم و روح و جان تن
بازده آن در که بخشیدی نخست
تا شوم بار دگر من تندرست
❈۴۱❈
اندرین ره زار و حیران ماندهام
روز و شب از عشق گریان ماندهام
در تو میجویم دُر از دریای تو
اوفتاده اندرین سودای تو
❈۴۲❈
هم درین بازار خواهم گشت من
تا مگر در باز یابم پر ثمن
هم نشان در مرا دیگر دهی
تا شود پیدا مرا از وی بهی
❈۴۳❈
درّ تو هر گه که باشد پیش من
مرهمی یابد دگر این ریش من
دُر خود را باز جو ای دل شده
پای کرده هر زمان در گل شده
❈۴۴❈
بس که خود را چون چراغی سوختم
اندرین سودا دلم افروختم
خواهم آمد سوی بازار تو من
تا مگر پیدا شود در بی سخن
❈۴۵❈
سرسوی بازار تو خواهم نهاد
گریه و فریاد درخواهم نهاد
هم نظر افکن مرا بر جان و دل
پای این بیچاره بیرون کن ز گل
❈۴۶❈
در تو من بازجویم در تو
من طلب کارم بجویم در تو
در تو در قعردارندش نشان
میروم اندر طلب من هر زمان
❈۴۷❈
زینت در آن کسی داند که او
در معانی آورد این گفت و گو
مشتری چون دید او را پیش در
پس بهای در شود ز آن بیشتر
❈۴۸❈
چون طلب کار درآید مشتری
در بهای او نهد سر بر سری
هرکه آن درخواست جان دادش بها
بعد از آن سر بر سران دادش بها
کامنت ها