عطار:بود استادی عجایب ماه وسال هردم ازنوعی ببازیدی خیال
❈۱❈
بود استادی عجایب ماه وسال
هردم ازنوعی ببازیدی خیال
پردیی در پیش رویش بسته بود
در پس آن پرده او بنشسته بود
❈۲❈
از صورها مختلف او بی شمار
کرده اندر هر خیالی او نگار
ریسمانی بسته بد بر روی نطع
از صورها جمع کردی پیش نطع
❈۳❈
جمله اندر ریسمان دانی فنون
بود نقّاشی عجایب ذوفنون
هرچه در عالم بدی از خیر و شر
جملگی کردند آنجا سر بسر
❈۴❈
نقش انسانات هم بر کرده بود
نقش حیوانات بی مرکرده بود
از وحوش و از طیور و هرچه هست
کرده بود از نیست آنجا گاه هست
❈۵❈
از برون پرده آن میباختی
در درون آن کار را میساختی
بر سر آن نطع چابک دست بود
هرچه بود او را همه در دست بود
❈۶❈
هرچه در فهم آید و عقل و خیال
کرده بود از نقشها خود بی محال
جمله از یک رنگ امّا مختلف
در عبارت گشته کلی متّصف
❈۷❈
جمله یکسان بود اما اوستاد
هریکی بر گونهٔ دیگر نهاد
داشت صندوقی درون پرده او
جملگی پردخته آنجا کرده او
❈۸❈
چون برون کردی صورها را از آن
اوفکندی اندران بند روان
هر یک از شکلی مر آنرا جملهٔ
شاد کردی بی محابا جلوهٔ
❈۹❈
هر یک از نوعی دگر میباختی
هر صور از گونهٔ میساختی
گاه صورت گاه حیوان گاه خود
ساختی او صورتی از نیک و بد
❈۱۰❈
نقش رنگارنگ او بر لون لون
آوریدی او برون بی عون عون
چون ببازیدی بهر کسوت بران
درکشیدی بند آن در خود روان
❈۱۱❈
بگسلانیدی صورها اوستاد
پس بدادی هم در آن ساعت بباد
پس نهادی آن بصندوق اندرون
او فکندی آن بزرگ رهنمون
❈۱۲❈
اندران صندوق افکندی ورا
کس نمیپرسید ازو این ماجرا
هرکه کردی این سئوال از اوستاد
کز برای چه چنین دادی بباد
❈۱۳❈
از برای چه تو این ها ساختی
خرد کردی عاقبت در باختی
از برای چه تو بر بستی ورا
وز برای چه تو بشکستی ورا
❈۱۴❈
از برای چیست این با ما بگوی
تا چرا کردی و افکندی بگوی
هیچکس او سعی خود باطل کند؟
هیچکس او رنج خود عاطل کند؟
❈۱۵❈
هیچکس هرگز کند انصاف ده
راست برگو آنگهی بنیاد نه
هرکه میکردی سؤال از اوستاد
او جواب هیچکس را مینداد
❈۱۶❈
چون جواب کس ندادی اندر آن
آن همه راز نهانی بد عیان
خلق را از روی دل دیوانه گشت
آشنا بودند اگر بیگانه گشت
❈۱۷❈
زان صورها لون لون بی عدد
او برون کردی عجایب بی مدد
دیگران مردم شدندی پیش او
گرچه دل خونی بدی از نیش او
❈۱۸❈
آن همه نقش عجایب در بساط
اوفکندی اندران عین نشاط
دیگران یکسر همه کردی تباه
صورت و صندوق میکردی نگاه
❈۱۹❈
هم تباهی آوریده اندرو
دیگر آن قوم آمده در گفت و گو
هیچکس را مر جواب اونبود
هرچه گفتندی صواب او نبود
❈۲۰❈
عاقبت چون کس نیامد مرد او
جمله میبودند دل پر درد او
اندران مردم همه میسوختند
هر زمانی آتشی افروختند
❈۲۱❈
بود مردی کامل و بسیار دان
در حقیقت گشته بود او راز دان
بود مردی با کمال و فرّ و هوش
کرده بود او از شراب شوق نوش
❈۲۲❈
صاحب اسراردانش بود او
صاحب عقل و توانش بود او
کار این استاد آنکس فهم داشت
نه چو عقل دیگران او وهم داشت
❈۲۳❈
او رموز و راز اودانسته بود
هرچه بد اسرار اودانسته بود
یک شبی رفت او بنزد اوستاد
کرد اکرامی و پیشش ایستاد
❈۲۴❈
تاکمال خویشتن حاصل کند
خویش را در نزد او واصل کند
نزد آن صاحب رموز راز شد
یک دمی با او بخلوت ساز شد
❈۲۵❈
از طریق عزّت او کردش سلام
تا بماند دولت کل احترام
پیش استاد جهان او راز گفت
هرچه یکسر بود یکره باز گفت
❈۲۶❈
این سؤال از اوستاد آنگاه کرد
تادل خود او از آن آگاه کرد
گفت ای استاد راز کاردان
از حقیقت جمله تو بسیار دان
❈۲۷❈
این رموز تو کسی نایافته
هریک از نوعی دگر بشتافته
چشم عالم همچو تو دیگر نیافت
هردم از نوعی دگر گرچه شتافت
❈۲۸❈
راز صورت را بمعنی جان شدی
با رموز کلّ خود شادان شدی
خلق اندر گفت و گوی تو روند
گرچه اندر جست و جوی تو روند
❈۲۹❈
جملگی در ماجرای خویشتن
جملگی اندر بلای خویشتن
جز خیال تو نمیبینند آن
لیک راز تو نمیدانند آن
❈۳۰❈
در مقالات تو گفتار هوس
میپزند و مینداند هیچکس
کین چنین راز تو از یدّ تو است
این همه نقش از قلم مدّ تواست
❈۳۱❈
می نداند هیچکس اسرار تو
می نهبیند هیچکس هنجار تو
می چه داند هر کسی رمز و رموز
کین نه اسراریست پیدایی هنوز
❈۳۲❈
جمله در کار تو حیران آمدند
جمله همچون چرخ سرگردان شدند
واقف راز تو چون هرگز نبود
زانک دانائی ترا دیده نبود
❈۳۳❈
این زمان بر من رموز تو ز تو
گشت پیدا هر زمانی تو بتو
نی من از تو باز خواهم گفت راز
این حدیث از تو نخواهم گفت باز
❈۳۴❈
آنچه من دیدم ز تو از دید تو
هم ز دید تو بگویم دید تو
از تو دیدم آنچه میبایست دید
از تو خواهم گفت دیدم آنچه دید
❈۳۵❈
این همه ازتو بکلی با تواند
باتو گویااند و بی تو با تواند
هم کمال تو تو دانی بی شکی
هم ز تو خواهم بگفتن اندکی
❈۳۶❈
آنچه بینی راز تو باشد بکل
پس مرا بیرون فکن زین نقش ذل
من بدانستم ز بازی های تو
از مقام عشق بازیهای تو
❈۳۷❈
هرچه کردی هم ز تو دیدم ترا
نزد دید خویشتن دیدم ترا
هر چه کردی آوریدی در بساط
جملهٔ آن نقش کردم احتیاط
❈۳۸❈
احتیاط نوع نوعت کردهام
همچو پرده مانده اندر پردهام
جمله دیدم هرچه کردی بی خلاف
من یقین دانم نباشد این گزاف
❈۳۹❈
جملهٔ صورت ز یکسان کردهای
جمله را یک رنگ همسان کردهای
جملهٔ ترکیب هر انواع را
کردهای بر هر صفت اصناع را
❈۴۰❈
چون که تو کردی برآوردی برون
از برای دید این نقش فنون
بر بساط مملکت کردی روان
از صفت هر جایگه آن را روان
❈۴۱❈
عاقبت چون از تمامت باختی
از برای چه تو آن را ساختی
چون کنی در عاقبت آن خرد تو
از چه باشد عاقبت دست برد تو
❈۴۲❈
سعی چندینی تو بردی اندران
از چه کردی خرد آنرادر جهان
اول کردن چه بودت ساختن
عاقبت هم خویش آن را باختن
❈۴۳❈
کردن از چه بود و بشکستن ز چه
آوریدن چه و بر بستن ز چه
از چه سعی خود کنی باطل چنین
بازگو این راز با این راز بین
❈۴۴❈
تا بگویم من بدین خلق جهان
وارهند از گفت و گویش این زمان
عاقبت استاد از اسرار حال
مر جوابی گفت از کشف سؤال
❈۴۵❈
گفت ای پرسندهٔ زیبا سخن
کار عالم نیست پیدا سر زبن
نیک کردی این سؤال لامحال
من بگویم درجواب این سؤال
❈۴۶❈
این سؤال تو نکو کردی ز من
من جواب تو بگویم بی سخن
گوش هوشت باز کن سوی سؤال
تا جوابت بشنوی در کل حال
❈۴۷❈
این سؤال از من که کردی زین همه
راز من یک جزو بودی زین همه
نیک فهمی داری و خوش گفت تو
وین در اسرار کردی سفت تو
❈۴۸❈
اول اصل من ز من تو گوش کن
گر توانائی ازین می نوش کن
اول کار خود از من بازدان
آنگهی تو از حقیقت راز دان
❈۴۹❈
اول از پندار عقل آیی برون
تابدانی سرّ اسرارم کنون
اول این اصل باید کرد حل
تا نباشد کار کلی برحیل
❈۵۰❈
اول این ترتیب اگر حاصل کنی
تا چو آنها خویشتن بیدل کنی
همچو ایشان تو مشو در گفتگو
لیک مر این سر شنو باجستجو
❈۵۱❈
این چنین اسرار مشکل حل بکن
چون شکر در آب خود را حل بکن
سرّ اسرارت ز من گردد یقین
هم ز من بشنو ز من ای راز بین
❈۵۲❈
این همه نقش مخالف از صور
من بکردم هر یک از لونی دیگر
هر یک از لونی دگر برساختم
هر یک از نقشی دگر پرداختم
❈۵۳❈
هریک از شانی دگر آوردهام
هر یک از نوعی دگر من کردهام
هر یکی برکسوتی کردم روان
هر یکی بر یک صفت کردم عیان
❈۵۴❈
هرچه رنگ آنجا مخالف آمدست
در همه جمله موالف آمدست
رنگ آنجا مختلف بر مختلف
صورت و معنی بیاید متّصف
❈۵۵❈
من همه ترکیب کردم از قیاس
جمله بر ترتیب کن آن را قیاس
من همه پرداختم از بهر کار
تا تماشایی بود در روزگار
❈۵۶❈
چون تماشا بود هم آمد به علم
از تماشا گشت کلی راه علم
هرچه علمست آن و جهلست از یقین
علم و جهل از یکدگر آمد به بین
❈۵۷❈
جهل و علم از یکدگر آمد پدید
این بدان و آن بدین آمد پدید
تا نباشد جهل علم آنگه نبود
علم از جهل آمدت اندر نمود
❈۵۸❈
گرچه علم و جهل حاضر آمدند
هر یکی در کار ناظر آمدند
علم باید گرچه مرد اهل آمدست
تابدانی کاخرش جهل آمدست
❈۵۹❈
علم صورت هیچ باشد بی خلاف
علم معنی هست معنی بی گزاف
علم معنی آن نگردد مختلف
علم معنی میشود زین متّصف
❈۶۰❈
این همه صورت که من آراستم
این همه از دید خود پیراستم
این همه صورت که اعیان کردهام
هر یکی رنگی دگرسان کردهام
❈۶۱❈
این همه صورت ز معنی فاش شد
بود معنی نقش صورتهاش شد
سالها ترتیب کردم جمله را
تا بدانستم اساس جمله را
❈۶۲❈
سالها بنیاد اینها کردهام
سعی بی حد اندرین ها بردهام
چون منم نقّاش هم صورت گرم
هرچه سازم آن به بینم بنگرم
❈۶۳❈
چون منم نقّاش از روی حساب
آورم شان میبرم اندر حجاب
چون منم نقّاش هم استاد هم
من کنم این جمله را بنیاد هم
❈۶۴❈
چون همه من میکنم من باشم او
این همه پیدا ز من شد گفتگو
من چه غم دارم از اینهای دگر
بهتر از لونی کنم لونی دگر
❈۶۵❈
چون منم سازندهٔ کار نخست
بشکنم آنگه کنم کلی درست
چون منم دانندهٔ این کار را
کی بود ترسی ز هر گفتار را
❈۶۶❈
چون منم بر جزو و کل این صور
حاضر و پیدا کننده سر بسر
پرده من دارم درون پرده هم
پا و سر در پردهام گم کردهام
❈۶۷❈
من برون آرم بهر نوعی که هست
هم بیارم هم کنم آن جمله پست
هم بگویم راز و هم گویم بتو
سرّ خود را باز گویم هم بتو
❈۶۸❈
هم منم هم خود مرا معلوم گشت
راز من هم مر مرا مفهوم گشت
هیچکس رازم نمیداند یقین
در گمان افتاده کی یابد یقین
❈۶۹❈
درگمان این راز هرگز پی نبرد
آنکه یابد عاقبت او پی ببرد
در زمان این راز گردد فاش تو
آنگهی پیدا شود نقّاش تو
❈۷۰❈
در یقین آنگه به بینی روی وی
چون بری این راز را کلی بوی
راز ما را کژ مبین ره گم مکن
خویشتن را در صف مردم بکن
❈۷۱❈
هرکه رازم یافت او دیوانه گشت
از خرد یکبارگی بیگانه گشت
کار من از راز من پیدا بشد
این زمان جانها ازین شیدا بشد
❈۷۲❈
من همی دانم چه کردم چون شدم
من ازین پرده همه بیرون شدم
بشکنم آن را به آخر من همان
بار دیگر من برون آرم از آن
❈۷۳❈
این نه اینست و نه آنست آن بدان
رمز من کس را نباشد ترجمان
رمز من اینجا ز اسرار قدم
آمده تا تو بدانی زد قدم
❈۷۴❈
رمز من ز اسرار من گردد عیان
از شکستن هم مرا آید بیان
این عیان صورت تو بشکنم
بردن و آوردن آن روشنم
❈۷۵❈
روشنم آمد نباشد روشنت
تا نه پنداری بکلی جوشنت
تو سفر داری کنون در گفت و گو
حالیا میباش اندر جست و جو
❈۷۶❈
روشن آنگه میشود کو بشکند
زین همه گشتن از آنجا وارهد
روشن آنگه میشود کو خرده گشت
هم بصورت هم بمعنی مرده گشت
❈۷۷❈
روشن آنگه میشود کو خود نبود
آن زمان پیدا شود نابود و بود
اوستاد آبگینه گر ببین
زو ببین اسرار و آنگه زو ببین
❈۷۸❈
چون کند یک شیشه آنگه بشکند
آنگهی بازش بپرده در برد
شیشه دیگر برون آرد لطیف
جوهری شفّاف بس نغز و شریف
❈۷۹❈
جوهر دیگر برون آرد دگر
ور دگر خواهی دگر آرد دگر
جملگی یک آبگینه بود آن
هر یک از نوعی دگر بنمود آن
❈۸۰❈
هر یک از لونی دگر آرد برون
اوستاد جلد سازد پر فنون
جوهرش یکیست اما بیشها
میکند هر نوع نوعی شیشه ها
❈۸۱❈
چون همه یکیست اندر اصل کار
شیشهها آرد تفاوت بی شمار
شیشههای بی تفاوت آورد
ور بخواهد او بکلی بشکند
❈۸۲❈
ور بخواهد همچنان بگذاردش
باز از نوعی دگر باز آردش
هرچه زینسان میکند او کرده است
رنج بی حد اندر آن او برده است
❈۸۳❈
چونکه خود سازد یقین داند که اوست
از چه این کلی زبانها گفتگوست
چون همه من کردم و کردم خراب
هم من از من مر مرا گویم جواب
❈۸۴❈
من همی دانم که این اسرار چیست
نقش این پرده درین پرگار چیست
خرد گردانم تمامت نقش ها
هیچ انجا باز مینکنم رها
❈۸۵❈
راز خود با تو بگویم زین همه
تاترا مقصود جویم زین همه
تا جهان بر گفتگوی من شود
جملگی در جستجوی من شود
❈۸۶❈
تا مرا بشناسد این عقل فضول
گرچه آن جا میکند ردّ و قبول
تا مراد خود ز خود باقی کنم
عاقبت آن جمله در باقی کنم
❈۸۷❈
رازهای دیگرم در پرده است
هیچکس آن را زحل ناکرده است
آنچه من بنمودم آن جا اندکی
بیش ازین دیگر نباشد اندکی
❈۸۸❈
آنچه ما را در نهان پرده است
پرده اندر پرده اندر پرده است
از پس پرده اگر یابی همه
راز ما را کل تو دریابی همه
❈۸۹❈
لیک این معنی مکن بر کس تو فاش
معنیم بنگر تو صورت بین مباش
صورتت بشکن که تا تو بنگری
آنگهی از راز ما تو برخوری
❈۹۰❈
گر تو از راز درون آگه شوی
گرچه بی راهی ولی یاره شوی
راز من چون بر تو گردد جمله فاش
از عذاب جان و دل ایمن مباش
❈۹۱❈
دست من بر دست خود نه استوار
بعد از آن تو سرّ ما کن آشکار
یک زمان در پردهٔ ما در خرام
یک زمانی بگذر از این ننگ و نام
❈۹۲❈
نام و ننگ خود بکلی در فکن
صورت خود خرد اندر هم شکن
این صورت را کن بکلی خرد تو
تا که بر شیطان نماند عضو تو
❈۹۳❈
از خیال خویشتن آیی برون
در درون پرده آیی از برون
آن خیال آنجا که تودیدی همی
آن خیال از نقل آمد یک دمی
❈۹۴❈
در درون آیی همه آهنگ کن
نام خود بردار و خود بی ننگ کن
در درون پرده شو واقف ز ما
تات بنمائیم هر دم جایها
❈۹۵❈
در درون پرده عزّت خرام
در درون پرده وحدت خرام
خاص آنجا شو اگر خواهی خلاص
تا شوی اندر درون پرده خاص
❈۹۶❈
پرده بردار و بیا اسرار بین
هر دم از نوعی دگر گفتار بین
پرده بردار و ببین راز مرا
این همه تمکین و اعزاز مرا
❈۹۷❈
در درون پرده صاحب راز شو
آنگهی در سوی ایشان باز شو
آن همه صورت که دید آن زمان
دیگر از نوعی دگر بینی عیان
❈۹۸❈
آن دگر از صورت دیگر ببین
کل طلب کل جوی کل شو کل ببین
صورت خود از میان برداریی
راز خود آنگه بکل دریابی
❈۹۹❈
راز ما در پرده دل باز بین
آنگهی تو معنی و اعزاز بین
در زمان و در مکان آی و برو
در مکان اندر زمان آی و برو
❈۱۰۰❈
از مکان و از زمان شو تو برون
تا بیابی راز ما بی چه و چون
راز ما دریاب آنگه کل بباش
چون شوی تو کل بکل بی دل بباش
❈۱۰۱❈
هر که کل شد جزو را با او چه کار
و آنکه جان شد عضو را با او چه کار
کل شوی آنگاه چون بینی تو راز
اولین یابی بآخر هم تو باز
❈۱۰۲❈
هرکه ساز کوی ما سازد بکل
اول از پندار افتد او بذل
هر که خواهد از وصال ما دمی
حیرت جان سوز بیند عالمی
❈۱۰۳❈
یک زمان اندر درون پرده آی
پردهٔ راز خود از پرده گشای
مرد ره بین چون زاستاد این شنید
روی استاد حقیقی باز دید
❈۱۰۴❈
روی او میدید و او پنهان شده
در پس آن پرده او حیران شده
گفت ای استاد دور از انقلاب
از چه افکندی مرا در اضطراب
❈۱۰۵❈
راه ده اندر درون پردهام
زانکه بی توراه را گم کردهام
راه ده تا من درآیم سوی تو
چون درآیم من ببینم روی تو
❈۱۰۶❈
گر دهی راهم بیابم دور چرخ
چون دهی را هم رسم در غور چرخ
پرده عشق ترا دوری کنم
بیخ غم از جان و ازدل برکنم
❈۱۰۷❈
حاجبی آمد برون از پرده او
ایستاد ودست او بگرفت او
گفت بسم اللّه که استاد جهان
میبرد اینجا ترادر میهمان
❈۱۰۸❈
یک زمان در اندرون آی از برون
تاترا باشم در آنجا رهنمون
دست او بگرفت وشد در پرده باز
اوفکند آن لحظه از هم پرده باز
❈۱۰۹❈
چون درون پرده شد بیخویشتن
درگذشته ازوجود و جان و تن
عالم صغری چو در کبری فتاد
راز او کلّی در آن عالم گشاد
❈۱۱۰❈
راه کلی پرده اندر پرده بود
لیک آن راه از صفت گم کرده بود
حاجب از چشمش نهان شد در زمان
مرد را لرزی درآمد در نهان
❈۱۱۱❈
ناگهان الحاح استاد او شنید
لیک مر استاد را آنجا ندید
کامنت ها