عطار:در گذشت از وی بساعت برق وار جان خود در راه کرده او نثار
❈۱❈
در گذشت از وی بساعت برق وار
جان خود در راه کرده او نثار
تا بسیم پرده او اندر رسید
ناگهان یک ماه روی نغز دید
❈۲❈
دید او یک صورتی بس با کمال
رأی و دانش ذات او صافی جمال
خرمن نورش طنابی کرده بود
ز آب چشمش چشمه آبی کرده بود
❈۳❈
صورتاو معنی روح و حیات
روشنی او ز صنع کاینات
پرنشاط و خنده لب با رأی و هوش
درّها آویخته بر روی و گوش
❈۴❈
رفت پیش او سلامی کرد خوش
ماه روی او را جوابی داد خوش
ایستاد و پس زبانی برگشاد
سرّ او با خود دگر رمزی نهاد
❈۵❈
چون شنود احوال او آن ماه روی
از سر عشق آمد او در گفت و گوی
گفت ای داننده اسرار بین
هم بنور طلعت ما راه بین
❈۶❈
راه میبین وروان شو مردوار
جهد کن تادل نماند در غبار
اوستاد ما در آنجا راز بین
آنگهی اسرار کلی باز بین
❈۷❈
راز تو از پیر آمد پای دار
گر تو اکنون مرد عقلی پای دار
درگذر از پرده و او را نگر
کز پس پرده بسی راز دگر
❈۸❈
میشود پیدا و خود بینی براه
جهد کن تا بازآیی با پناه
گفت اکنون تو چه کس باشی بگوی
با من بیچاره اکنون راست گوی
❈۹❈
گفت ای بیچاره کامی گیرو دو
این سخن از گفت من بپذیر ورو
سعی خود این جایگه باطل مکن
زود بگذر خویشتن واصل مکن
❈۱۰❈
برگذشتم زو شدم در پرده باز
پرده دیگر دریدم هم بناز
کامنت ها