عطار:چارمین پرده عجایب پرده بود پردههای دیگران گم کرده بود
❈۱❈
چارمین پرده عجایب پرده بود
پردههای دیگران گم کرده بود
پردهای در پردهای در پردهای
بیصفت دید او عجایب پردهای
❈۲❈
در میان پردهٔ خضرا صفت
برتر از ادراک و وهم و معرفت
بود نوری ساطع و آتش نهاد
نور او بر سالک حیران فتاد
❈۳❈
شعلههای تیغ گون بر هر صفت
میزدندی هر زمانی یک صفت
برق استغنای او افروخته
جملهٔ عالم ازو افروخته
❈۴❈
نور او بودی ز تحقیق و یقین
کی شود این سر بر هرکس یقین
بود نوری نه سرش پیدا نه بن
کی درآید وصف او اندر سخن
❈۵❈
از کمال صنع و از تف نظر
راه او شد در زمان نزدیک تر
بود نوری رنگ رنگ از هم شده
جملهٔعالم ازو معظم شده
❈۶❈
بود نوری از تجلّی در وصول
این مگر فهمی کند صاحب قبول
بود نوری زینت عالم شده
پرتوش تمکینی آدم شده
❈۷❈
نور تحقیقی و یقین تر زان ندید
لال شد سالک چو آن هیبت بدید
رفت پیش پیر چون راهش بُد آن
تا شود نور یقین او را عیان
❈۸❈
در میان نور پیری زنده دید
ذات او اندر یقین پاینده دید
بود پیری در میان نور در
زو نباشد در جهان مشهور تر
❈۹❈
صاحب اسرار کلّی گشته او
لیک هم در پرده بد در جست و جو
سالها گردیده در شیب و فراز
لیک هم مانده درون پرده باز
❈۱۰❈
اوستاد او را بکلی کرده کل
او یقین خود بُده در راه کل
هم بنور او منور پردهها
هم بطرح او مدوّر پرده ها
❈۱۱❈
هم یقین او گمان برداشته
شعلههای نور را بفراشته
هم منیت در هویت باخته
سرمدی در سر مدیت تاخته
❈۱۲❈
راز اشیا را شده او پایدار
هر دم از پرده شد و آشکار
جملهٔ پرده ازو پر نور بود
بود نزدیک و بمعنی دور بود
❈۱۳❈
سبز خنگی زیر ران او بدید
چشم عالم همچو او دیگر ندید
سبز خنگی بر نهاده لاجورد
در جهان بسیار دیده گرم و سرد
❈۱۴❈
نور پرده تابداری کرده بود
از نهیب او خماری کرده بود
خیمه نوری طناب اندر طناب
پردههای او حباب اندر حباب
❈۱۵❈
پس سلامی کرد اندر روی او
آنگهی آمد روان بر سوی او
دید رویش را تمامی همچو ماه
از تف رویش نمیکرد او نگاه
❈۱۶❈
چشم ره بین اندران حیران شده
هم ز دیده روی او تیره شده
ذات او هر دم کمالی بیش داشت
هر دم از نوعی جمالی مینگاشت
❈۱۷❈
یک قلم در دست و لوحی پیش او
اندر آن جا آمده در جست و جو
هر زمان آن پیر میکردی نظر
در نظر کردن شده در رهگذر
❈۱۸❈
ذات عیسی را درینجا گه بیان
گر نمیدانی درین منزل نشان
در صفت هر دم فروتر آمدی
از سوی بالا فرو تر آمدی
❈۱۹❈
هر نشیبی را بود ذاتی فراز
هر فرازی را بود در عین راز
مرد ره بین چون چنان راهی بدید
همچنان میرفت تا او آرمید
❈۲۰❈
گفت ای معنی و صورت جمله تو
در برونی و درونی جمله تو
عکس نور تو شده هر دوجهان
از تو پیدا گشته این راز نهان
❈۲۱❈
ای تمامت پرده ازتو روشنی
عکس نعلت داده مه را روشنی
نور تو بگرفته در کون و مکان
این زمان هستی تو درعین عیان
❈۲۲❈
ذات تو آمد صفات راهبر
مر مرا راهی نما ای راهبر
عکس تو بر جان من شوقی نهاد
این زمانم گوییا ذوقی نهاد
❈۲۳❈
راه من بنمای در این جایگاه
زانکه استادم بود در ره پناه
گفت ای پرسنده مجنون صفت
اوستاد آنجا بداند معرفت
❈۲۴❈
راه از من برتر آمد پیش او
راه پیدا میشود در نور او
راه میرو هر زمان واپس ممان
تا مگر یابی امان اندر امان
❈۲۵❈
راه دورست اندرین ره دار پای
چون درین ره آمدی میدار پای
راه دورست و پر آفت ای عزیز
هست اندر راه تو بسیار چیز
❈۲۶❈
راه دورست وهمی بین و مترس
اندرین ره آی و میبین و مترس
چست رو تا روی استاد جهان
باز بینی راه جویی این زمان
❈۲۷❈
تو اگر از راز من داری خبر
بازگویی راز با من سر بسر
سیرت استاد با من بازگوی
آنچه دیدی بر یقین پر راز گوی
❈۲۸❈
کام این مسکین بیچاره برآر
زانکه اندر راه گشتم سوگوار
اوستادم این زمان خودتم ز دست
ذات من گویی در آنجا گم بدست
❈۲۹❈
هم تو آخر رمزی از استاد گوی
تا بدانم حال خود در جست و جوی
گفت ای پرسنده بشنو تو جواب
انقلاب پرده میکن انقلاب
❈۳۰❈
این زمان بسیار سالست ای عزیز
تا بدانستم درین بسیار چیز
صنعت استاد دیدم سالها
هم ازو معلوم کردم حالها
❈۳۱❈
راز استادم عیانی چند شد
گرچه پای من کنون در بند شد
راز استادم عیان چندی نمود
عاقبت آنجایگه بندی نمود
❈۳۲❈
پرده را از سوی بالا مینگر
آن زمان از سوی پرده درگذر
تا شوی واقف ز راز اوستاد
کاین همه ترتیب کلی اونهاد
❈۳۳❈
تو تماشای برون کن راه بین
راه میبین آنگهی شو راه بین
آنچه اول دیدهٔ در پرده باز
تو چه دیدی اولین پرده باز
❈۳۴❈
حال ایشان جملگی با او بگفت
راز راز ودر زمان اندر نهفت
گفت ایشان بازمانده در رهند
جملگی خدمت گزار در گهند
❈۳۵❈
ماندهاند حیران درین پرده عجب
بازمانده گشتهاند از این سبب
نورافشان جمله از نور منست
راه کلّی هم ز نورم روشنست
❈۳۶❈
هم ز بالا نور از من میرود
کار گاه نور از من میرود
لیک من هم نیز ازین حیران ترم
در میان پرده سرگردان ترم
❈۳۷❈
هر زمان از منزلی آیم بره
نیست مارا هیچ منزل از بنه
گاه در شیبم گهی اندر فراز
باز میجویم ز استاد این نیاز
❈۳۸❈
باز میجویم همی استاد خود
تا مگر او را به بینم تا ابد
گر مرا در گردش آید در نهاد
من نخواهم این همه بی اوستاد
❈۳۹❈
سالها مقصود من او بوده است
تا مرا استاد خود کی بوده است
اوستادم اوستاد جمله است
از خودی خود همه ترتیب بست
❈۴۰❈
این همه ترتیب پرده اوستاد
از برای دیدن خود او نهاد
اوست جمله لیک ناپیدا بمن
زان شدستم این چنین شیدا بمن
❈۴۱❈
اوست جمله لیک میآید خطاب
هر دم از استاد کلی این جواب
نور خود را راز پنهانی مکن
جز براه من تو گردانی مکن
❈۴۲❈
جز براهم پرده دیگر مگرد
آنچه من گویم رهی دیگر مگرد
در ره و در پرده سرگردان شدم
من چو تو در پردهها حیران شدم
❈۴۳❈
معنیء داری ز من بالاتری
این زمان در آب تو تشنهتری
گرهمی خواهی که بینی اوستاد
اندرین راهت قدم باید نهاد
❈۴۴❈
در چنین پرده ممان هر جای باز
ورنه مانی از برون پرده باز
من بسی این راه را طی کردهام
لیک اکنون بازمانده بر درم
❈۴۵❈
هرکه این پرده بکلی راه برد
بعد از آن این پرده را از ره سپرد
در زمان زان پرده بیند اوستاد
کاین همه ترتیب و قانون اونهاد
❈۴۶❈
جهد کن ای رهبر پاکیزه رای
تا نمانی همچو من اینجا بجای
راه رو در ره ممان ای پرده باز
تا نگردد در عقوبت ره دراز
❈۴۷❈
زود بگذر رو درآنجا راه جوی
گر تو هستی مرد راهش راه جوی
گفت ای پیر مبارک روی من
یک زمان دیگر نگه کن سوی من
❈۴۸❈
بازگوی احوال را هم بر تمام
تا که چندین پرده دارد احترام
چند پرده بایدم زینجا گذشت
تا مرا گردد ازین اسرار گشت
❈۴۹❈
چند دیگر پردهها اندر رهست
کاین نه راهی خرد و رای کوتهست
گفت چارت پرده دیگر برو
هم چنین میرو تو راه و میشنو
❈۵۰❈
غلغل و تسبیح پیران اندران
تا به بینی آن زمان عین عیان
جایگاهی خوفناک اندر رهست
ره گذارت این زمان آنجاگهست
❈۵۱❈
تا نه پنداری که راهی خرد شد
ای بسا کس کاندرین ره مرد شد
همچو تو بسیار کس من دیدهام
در مقام عشق صاحب دیدهام
❈۵۲❈
آنچه تو دیدی و هم بشنیدهای
تو کجا همچون من اینجا دیدهای
راه تو بر سقف این پرده درست
در پس این پرده یک پرده درست
❈۵۳❈
جهد کن تا خود ازو داری نگاه
تا نگردد رنج برد تو تباه
جهد کن تا تو ازو میبگذری
ور بمانی باز ازو غافل تری
❈۵۴❈
زانکه سهمی با سیاست در رهت
تا نه پنداری که راهی کوتهست
این سخن حقا که از تهدید نیست
این ز دیده میرود تقلید نیست
❈۵۵❈
هر کسی را زین سخن بویی دهند
هرکسی از معنیش شویی دهند
کی بیابد بوی این عقل فضول
زانکه اسرایست بی فصل و فضول
❈۵۶❈
راه بینا این ره از ایشان بپرس
هر که دیده باشدش آسان بپرس
بگذر از این پرده و کبر منی
گر تو مرد راه بین روشنی
❈۵۷❈
بگذر و بگذار استاد ازل
تو طلب کن تا بیابی بی حیل
گر تو استاد ازل بشناختی
از همه کردارها پرداختی
❈۵۸❈
ای دریغا درد مردانت نبود
روزی مردانت میدانت نبود
ای دریغا قدر خود نشناختی
عمر هرزه در صور در باختی
❈۵۹❈
ای دریغا رنج تو ضایع شده
اندر اینجا کار تو ضایع شده
اوستاد چرخ آنجا باز جوی
آنچه گم کردی هم از خود باز جوی
❈۶۰❈
اوستادت برد اندر پرده باز
آمدی اندر درون پرده باز
پرده خود بر دریدی بی خبر
هم ز استادت ندیدی هیچ اثر
❈۶۱❈
پرده برداری باستادت رسی
تو چنین در پرده مانده واپسی
ای دریغا در درون پردهٔ
لیک خود را این زمان گم کردهٔ
❈۶۲❈
ای دریغا ای دریغا ای دریغ
همچو ماهی این زمان در زیر میغ
ای دریغا گر از این بیرون شوی
خرقه پوش گنبد گردون شوی
❈۶۳❈
زود بگذر هیچ آرامی مگیر
اندرین ره هیچ انجامی مگیر
بگذر ای دل تا نمانی باز پس
زود بنگر راه و منگر باز پس
❈۶۴❈
بگذر ای دل پرده از خود باز کن
اوستاد خرقه را آواز کن
تا مگر رویش ببینی در گذار
تا شود اسرار کلی آشکار
❈۶۵❈
بگذر این ره تو ممان در پرده باز
گرنه بازیها کند این پرده باز
هرچه دیدی آن خیالی بود و بس
هرچه گفتی آن محالی بود و بس
❈۶۶❈
بازجوی استاد و بگذر شادوار
چند باشی خوار و سرگردان نزار
چند مانی در نهاد خویشتن
بگذر از این پردههای جان و تن
❈۶۷❈
چون شنید این راز از استاد پیر
هم نظر آمد مرو را دستگیر
پس قدم در راه بنهاد و برفت
برق وار اندر ره افتاد و برفت
❈۶۸❈
میشد اندر ره عیان اندر نهان
باز میگردید او در هر زمان
راه را میدید و میبرّید راه
تا مگر جایی رسد زان جایگاه
❈۶۹❈
خود بخود میگفت این راز او براه
میگذشت و مینوشت آنگاه راه
زار و حیران ناتوان و مستمند
بازمانده دل نزار و تن به بند
❈۷۰❈
بند راه او همین صورت شده
راه کرده بی حد و ماتم زده
گفت این خود کردهام اندر عیان
این چنین هرگز که کرد اندر جهان
❈۷۱❈
من چنین حیران در این راه دراز
تن ضعیف و دل نزار وجان گداز
این که من کردم که کردست او بخود
دور افتادم دریغا از خرد
❈۷۲❈
دور افتادم چنین بیچاره من
زار و محروم وزخان آواره من
ای دریغا راه من دور اوفتاد
از چه سر تا پای مهجور اوفتاد
❈۷۳❈
من چه دانستم درین راه دراز
تا مرا باشد قرین کار ساز
من نه تنها زار اندر ره شدم
من کجا اینجای مرد ره شدم
❈۷۴❈
ای دریغا رنج برد و سعی من
صرف شد اندر چنین راه فتن
ای دریغا هیچکس آگه نشد
هیچکس با من کنون همره نشد
❈۷۵❈
آن بلا را هم بخود برداشتم
خلق بدگو را بخود بگماشتم
این بلای خلق بر من جور کرد
این چنین از پردهام در دور کرد
❈۷۶❈
من ندانم تادگر ره باز من
باز بینم روی خویشان ووطن
کی بیاران دگر من در رسم
این چنین حیران بمانده در پسم
❈۷۷❈
کی شود دیدار استادم یقین
تا گمان من شود کلّی یقین
کی سپارم راه کلّی را تمام
تا شود زان حضرتم حاصل تمام
❈۷۸❈
این مرادم حاصل آید یا نه خود
بازماندم این چنین حیران بخود
کار من در عاقبت پیدا شود
تا درین راهم رهی پیدا شود
❈۷۹❈
این همه سعی تو گردد ناپدید
کی در آن حضرت همی خواهی رسید
برتر از عقلست راه پیچ پیچ
راه دور و چون به بینی هیچ هیچ
❈۸۰❈
در کمال عزّ هرگز کی رسم
من ندانم تا در آنجا کی رسم
حاصلم گردد ز راز بی نشان
ترجمان من شود این ترجمان
❈۸۱❈
حاصلم گردد ندانم تا که چون
مر مرا آنجا که باشد رهنمون
رهنمایم کیست در راه یقین
تا مگر بیرون شوم از کفر و دین
کامنت ها