عطار:راه میبرید تا جائی رسید خود در آنجا گاه ناگه پرده دید
❈۱❈
راه میبرید تا جائی رسید
خود در آنجا گاه ناگه پرده دید
پردهٔ دید او عجب آراسته
پر ز زینت نقش او پیراسته
❈۲❈
پردهٔ بد سرخ رنگ و نیلگون
اندران پرده عجایب موج خون
موج میزد از درون پرده هم
دید اندر فوق ناگه یک علم
❈۳❈
یک علم از نور برافراشته
بر سر پرده عجب بفراشته
پردهٔ دید او عجایب سرخ رنگ
بد فراخ امّا درونش گشته تنگ
❈۴❈
رفعت او از بلندی ساز داشت
در درون پرده یک آواز داشت
بودآوازی درون پرده در
بی خود آواز آمدی ز آنجا بدر
❈۵❈
بر سر آن خیمه در زیر علم
دید پیری ترک روی دل دژم
ابرویش پرچین و نورانی ولی
پیش او استاده بودی یک تنی
❈۶❈
نور رویش شعله در زیر علم
میزدی چون برق هر دم دم بدم
سایه نورش چنان گسترده بود
اوفتاده در تمامت پرده بود
❈۷❈
بر سیاست سهمگن بدرای او
زیر پرده بد ستاده جای او
از کمال و رفعت او آنجا یگاه
داشت تیغی تیز در دستش نگاه
❈۸❈
هر زمان کردی بهر سوئی نظر
هیچ بالاتر نبد زو یکدگر
یک تنی افتاده سر در پیش او
تن شده بی جان ز زخم نیش او
❈۹❈
آن تن افتاده بخون در زار زار
اوفتاده پیش پرده تن نزار
هر زمان در خون طپیدی تن برش
سر نهان گشتی هم از پیش سرش
❈۱۰❈
نور روی او به گرد تن شدی
تا در آن ساعت وجودش بستدی
محو گشتیّ و دگر باز آمدی
پیر آنجا گه به خود شیدا شدی
❈۱۱❈
تیغ لرزان در کف او همچو آب
بوده سبز و آبدار و چون سذاب
هرکه این رمز و معانی بر گشاد
گشت بی سر تن به پیش سر نهاد
❈۱۲❈
هرکه زین اسرار ما آگاه شد
در درون پرده مرد راه شد
هرکه زین اسرار بی سر شد ز تن
او بیابد کل و جزو خویشتن
❈۱۳❈
گر کلاه عشق خواهی سر ببر
وز خود و هر دو جهان یکسر ببر
وین عجب چون سر بگشتی هر زمان
زندهٔ میگشتی به پیشش ناگهان
❈۱۴❈
گرد سر در تیغ او گردان شدی
پرده از هیبت برو لرزان شدی
طول و عرض آن نبد پیدا سرش
لیک تن پنداشتی هر دم برش
❈۱۵❈
سر به پیش تیغ گردان آمدی
تن درافتادی و بی جان آمدی
راه بین از پیش و پس کردی نگاه
هیچ چیزی می ندید آنجایگاه
❈۱۶❈
نور رویش خیره کرده چشم او
پر سیاست پر نهیب از خشم او
او بچشم خود نگاهی کرد باز
دید او یک تن درون پرده باز
❈۱۷❈
دید شخصی تن ضعیف و ناتوان
ایستاده بدنه تن نه دل نه جان
دید شخصی جسم و دل بگداخته
جان خود در راه حیرت باخته
❈۱۸❈
ترسناک از خوف او استاده بود
چشم سوی روی او بنهاده بود
روی سوی او بکردی هر زمان
حالتی پیدا شدی اندر نهان
❈۱۹❈
این همیشه ترسناک استاده زار
تن ضعیف ودل نحیف و جان نزار
چون نظر در روی او افکند او
سستیی بر حال او افکند او
❈۲۰❈
رفت از ترس و سلامی کرد وی
پس جوابی داد ترک نیک پی
گفت ای شیخ از کجائی هان بگو
از برای چه شدی در جست و جو
❈۲۱❈
جست و جوی تو بگو از بهر چیست
کل مقصودت بگو از بهر کیست
از برای چه در اینجا آمدی
در نبود و بود پیدا آمدی
❈۲۲❈
چه طلب داری تو در این جایگاه
چه همی جویی تو اندر پرده گاه
با من این راز نهانی باز گوی
آنچه هست و آنچه میجویی بجوی
❈۲۳❈
ترسناک استاده بد آن راه بین
گفت خاموش و سخن شد زویقین
تاب هوش آمد از آن بد ترسناک
گفت پیر او را مدار از هیچ باک
❈۲۴❈
تو چرا ترسانی از من تو مترس
آنچه خواهی گفت بر گوی و مترس
من ندارم کار با تو از عزیز
راز خود بر گوی با من تا چه چیز
❈۲۵❈
تو چه خواهی زین مقام خوفناک
از برای چیستی تو ترسناک
رأی خود برگوی تا من بشنوم
بعد از آن مقصود تو حاصل کنم
❈۲۶❈
پس زبان بگشاد مرد راه بین
گفت ای نور عیان عین الیقین
من چه گویم با تو در این جایگاه
این زمانم هست این جا عزم راه
❈۲۷❈
راه بسیاری که اینجا کردهام
همچنان مانده درون پردهام
اوستاد اینجا مرا آورده است
لیک راه عشق ما گم کرده است
❈۲۸❈
من طلب کارم که بینم روی او
راه کردم بی حد اندر کوی او
منزلی بی حد درین ره کردهام
همچنان استاده پیش پردهام
❈۲۹❈
سوی استادم کنون راهی نمای
این گره از بند جانم برگشای
گفت ای پرسنده این اسرار تو
زین سخن گفتی و در گفتار تو
❈۳۰❈
من بدانستم یقینت این زمان
تا چه افتادت در این دور زمان
دور چرخ اکنون چو در کارت فکند
بر برون پرده یکبارت فکند
❈۳۱❈
آمدی این جایگاه ای راه بین
از من این اسرار دل آگاه بین
راه بسیاری بکردی در نهان
در درون پرده گشتی ناتوان
❈۳۲❈
این ره بی حدّ و غایت آمدست
پردههایش بی نهایت آمدست
اوستادم چرخ اینجا ساختست
پردهها از عزّ خود پرداختست
❈۳۳❈
پرده درانیم و ما در پردهایم
همچو تو ما نیز ره گم کردهایم
ما طلب کاریم سوی اوستاد
آنکه این بنیاد کلی اونهاد
❈۳۴❈
هیچکس در پرده او ره نبود
هیچکس از وقت او آگه نبود
کس ندیدم من طلب کار یقین
این زمان دیدم ترا ای راه بین
❈۳۵❈
بس کسازین راه آمد در گذشت
لیک زین راه دراز آگه نگشت
نیست از فرسنگ او آگاه کس
نیست اندر راه او همراه کس
❈۳۶❈
گر نکواستی تو در این جایگاه
بو که ناگاهی بری در پرده راه
راه تو بالای پرده اوفتاد
این چنین راز تو کی بتوان گشاد
❈۳۷❈
من بسی دیدم درین راه دراز
کامدند و درگذشتند از فراز
چون برفتند عاقبت گشتند پس
چون نبدشان بر سر اودست رس
❈۳۸❈
راه میدیدند پایان ناپدید
درد میبردند درمان ناپدید
چون برفتند و بدیدند روی او
بی دل آنگه بازگشتند سوی او
❈۳۹❈
ای بسا جانها کزین راه یقین
اوفتاده در چه حسرت ببین
تو کجا خواهی شدن رو باز گرد
هم بسوی کوی خود پر ساز گرد
❈۴۰❈
باز گرد و تو مروزان جایگاه
تا که گردی همچو ایشان بازراه
باز گرد و سوی دلبر کن قرار
تا مگر افتد ترا مه درکنار
❈۴۱❈
ای بسا روزا که من شب کردهام
همچو تو مانده درون پردهام
در درون پرده دستم بست بست
اوفتاده اندرین پرده زدست
❈۴۲❈
اندرین پرده عجایب بی حدست
تانپینداری که راهی بیخود است
حدندارد راه تو روباز شو
گرچه گنجشکی کنون شهباز شو
❈۴۳❈
راه خود رو ره سلامت پیش گیر
که ترا گفتست این ره پیش گیر
روی سوی راز خود کن این زمان
تا نباشی بازمانده در جهان
❈۴۴❈
در جهان سفل کن کلّی قرار
تانگردی اندرین ره سوکوار
روی سوی پیر نورانی کنی
تو که این رجعت بویرانی کنی
❈۴۵❈
بازگرد و راز من بپذیر و رو
نفقهٔ از ذات من برگیر و رو
ورنه اینجا گاه همچون من بباش
ره رو و در راه بس ایمن بباش
❈۴۶❈
گفت من خواهم شدن در راه باز
لیک ز آنجا هم بخواهم گشت باز
من بدین امید در راه آمدم
خود ندانستم ز ناگاه آمدم
❈۴۷❈
هرکه سوی یار شد او بازگشت
تو یقین دان کوزره ناساز گشت
میروم گر راه بی حد باشدم
هرچه باشد بر تن خود باشدم
❈۴۸❈
خوف چه بود بازگشتن از وجود
تخم ما اینجای کشتن از چه بود
من نخواهم گشتن از اینجای باز
میروم اینک عزیزان برفراز
❈۴۹❈
تا دگر چه پیش آید مرمرا
زین خوشم چون بیش آید مرمرا
هرچه آن استاد داند او کند
هرچه نه استاد خواهد بشکند
❈۵۰❈
کار من با اوستادست از یقین
من ناندیشم کنون از کفر و دین
راه خواهم کرد تا استا شوم
گر هزاران سال اندر ره بوم
❈۵۱❈
عاقبت هم بوی از آنجا در رسد
عاقبت حال مرا هم بنگرد
پیر گفتش بر امیدی این زمان
کام خود یابی زمانها در زمان
❈۵۲❈
چون امید تو باستاد آمدست
پای بست تو به بنیاد آمدست
چون امیدی آمدی پیشش کنون
می نه اندیشی تو از بیشش کنون
❈۵۳❈
هرکه او صبری کند در عاقبت
پیشش آید عاقبت هم عافیت
همچو ما گر تو چنین جان میدهی
جان خود در راه تاوان مینهی
❈۵۴❈
اوستاد این دوست دارد بی خلاف
تا نه پنداری که این کاری گزاف
کشتهٔ او زنده گردد جاودان
گردد آسوده بکلی در جهان
❈۵۵❈
زنده است این کشته در آنجایگاه
همچو تو او نیز بودست او براه
کشته او شو تو تا زنده شوی
از برش با روح پاینده شوی
❈۵۶❈
زنده است این کشته در آنجایگاه
بر مثال تو همی برند راه
اندرین ره همچو تورازش فتاد
در مقام عشق او سازش فتاد
❈۵۷❈
اندرین ره آمد و بر میگذشت
راه استاد حقیقی مینوشت
سالها در ناله و درد رد بود
بی کس و بی جفت و در حق فرد بود
❈۵۸❈
نزد ما دل سالها بر راز داشت
عاقبت استاد او را باز داشت
راز او گر تو نمیدانی مپرس
گرچه استاد جهان دانی مپرس
❈۵۹❈
راز تو چون راز او اندر یقین
در گمانی مانده مرد راه بین
راه کن بی حد تو اندر کوی یار
داشت اسرار نهانی بی شمار
❈۶۰❈
هیچکس از راه او آگه نبد
عاقبت بر باد داد او جان خود
خال خودبرگفت و تن بر باد داد
هرچه خرمن بد همه بر باد داد
❈۶۱❈
خرمن اعزاز کل درباخت او
قیمت این سرّ دل بشناخت او
جان خود درباخت اسرارش چه سود
من ندانم تا که انوارش چه بود
❈۶۲❈
راز او من در نبردم در جهان
تاکه خود چه بود در آنجا گه عیان
چه عیانی بود پیدائی او
از چه بُد آن راز سودایی او
❈۶۳❈
ناگهان یک روز همچون تو براه
در رسید از دور در آنجایگاه
سست بود از عشق نه هشیار بود
همچو تو داننده اسرار بود
❈۶۴❈
نه چو تو خاموش بود و ترسناک
نه چو تو آنجای آمد خوفناک
نه چو تو بر جان خود ترسید او
نه چو تو برجسم خود لرزید او
❈۶۵❈
نه چو تو گفتار با من ساز کرد
نه چو تو این رفعت و اعزاز کرد
بود سوزی در نهادش بلعجب
من ازین درماندهام اندر تعب
❈۶۶❈
او یقین اندر گمان آورده بود
گرچه همچون تو درون پرده بود
پرده او بر درید آنجایگاه
گرچه بی حد کرد اندر پرده راه
❈۶۷❈
چون رسید آنجای مستی ساز کرد
بال و پر مرغ هستی باز کرد
گفت ای دردی که درمان منی
اندرین ره کفر و ایمان منی
❈۶۸❈
ای درون پردهام اندر برون
من برونم هم مقیم اندر درون
من درین پرده ترا پرده درم
چند داری اندرین پرده درم
❈۶۹❈
چندسازی پرده پرده باز کن
یک دمم در پرده هم آواز کن
راز من از پرده در بیرون فکن
زار بکشم آنگهی در خون فکن
❈۷۰❈
پردهٔ ما را تو بیش از حد مدر
کار ما را بیش از این از حد مبر
چند باشم من ترا حیران شده
در میان پرده سرگردان شده
❈۷۱❈
چون ترا آنجایگه بشناختم
این همه راهت بهرزه ساختم
مر مرا مقصود دل روی تو بود
زانکه اندر پرده ره سوی تو بود
❈۷۲❈
مر مرا در پرده راز جان توئی
کلّ مقصود من از دوجهان توئی
پردهٔ تو پرده ما میدرد
چشم تو خود سوی جانم ننگرد
❈۷۳❈
راز تو من دانم و تو راز من
این زمان دانی توکلّی ساز من
راز من در پرده از رازت گشاد
عاقبت مقصود من آن جا بداد
❈۷۴❈
چون درون پرده هم در پردهٔ
از چه ما را اندرین ره کردهٔ
چون درون پردهٔ هم از برون
چند آیم از چنین پرده برون
❈۷۵❈
پرده ما زان تست و تو ز من
من ز تو پیدا شده هم پرده من
چون منم پرده تو برقع برفکن
پیش جان من مگر دان سر زتن
❈۷۶❈
بفکن و کلی بمقصودم رسان
چو تو مقصودی بمعبودم رسان
چون دوی نبود نباشد پرده هم
تو یقین و من گمان گم کردهام
❈۷۷❈
گم بشد اینجا چو جویان آمدم
در زبان تو چو گویان آمدم
تو منی و پرده در ره حاجبست
پرده عجزم درینجا کاذبست
❈۷۸❈
پرده بردار و تو در پرده مشو
همچو دیگر بارگم کرده مشو
پرده رازم در اینجا فاش کن
روی سوی بی دل غمهاش کن
❈۷۹❈
کام من اینجایگه کلّی برآر
یاد من از جان من کلّی برآر
تا شوم فانی بتو واصل شوم
تا قیامت بی تن و بی دل شوم
❈۸۰❈
من نباشم پردهٔ تویی خلاف
گفت و گویم کم شود نبود گزاف
من نباشم من تو باشی جزو و کل
پرده عزّت تو داری بی حبل
❈۸۱❈
پرده کلی من بر هم در ان
مرمر ازین کار کلّی وارهان
چون مرا اینجا یقین شد روی تو
بی خود و بی دل دویدم سوی تو
❈۸۲❈
چند باشی پرده باز و پرده در
پرده بردار و مرا درخود نگر
من نباشم چون تو باشی بی شکی
چون یقین باشد کجا باشد شکی
❈۸۳❈
چون یقین باشد گمانی نبودم
اندرین پرده نهانی نبودم
چون تو با من هر دو یکسانی کنیم
این همه تعجیل آسانی کنیم
❈۸۴❈
وارهان و وارهان و وارهان
پردهام در پردهام پرده دران
تو پس پرده منم خونخوار دل
این چنین گشتم چنان از کاردل
❈۸۵❈
دل حجاب پرده اندر ره عتاب
راه تو اینجا ندارد جز حساب
چون ترا راهست بی پایان شده
هم در آنجا بایدم جویان شده
❈۸۶❈
جان خود ایثار سازم در رهت
تا شود آسان مرادر درگهت
راه خود آسان کنم در نزد خود
کز تو نیکی دیدهام از خویش بد
❈۸۷❈
راه خود بر من کنون آسان بکن
پرده بازی بیش از این چندین مکن
راه خود برمن مکن چندین دراز
تا مرا پیداشود آنجای راز
❈۸۸❈
راه خود گرچه نهانی ساختی
هرچه خود کردی گمانی ساختی
راز خود هم خود بخود پوشیدهٔ
روی خود بر پردهها پوشیدهٔ
❈۸۹❈
پرده از رویت بر افکن رخ نمای
رنگ از آئینه دل برزدای
پرده از رخ یک زمانی باز کن
یک نفس در پردهام همراز کن
❈۹۰❈
از رخت پرده بکلّی بر گسل
بیش ازینم زار و سرگردان مهل
پرده از جان برگشای ای جان و دل
روی خود اینجا مرابنما بدل
❈۹۱❈
پردهٔ جان من اینجا چاک کن
زنگ وحشت ازدل من پاک کن
راه اینجا نیک محکم کردهٔ
خویش را در پردهها گم کردهٔ
❈۹۲❈
در درون پرده راز جسم و جان
در نهان اندر نهان و در عیان
ای عیان تو نهان در پردهها
روی خود کرده عیان در پردهها
❈۹۳❈
راه خود گم کرده و در پردهٔ
پرده دل را کنون ره بردهٔ
مستی رمز حقیقی باز کن
این زمان رمز رموزم راز کن
❈۹۴❈
چند گویم چند جویم چون توئی
در درون پرده میبینم دوی
این دویی از احولی من شدست
بند را هم در دوئی پرده بدست
❈۹۵❈
زود بردار از بر من این دویی
چون همی دانم که یکسان کل تویی
راز تو من دانم از عین الیقین
اندرین ره چون شدم من پیش بین
❈۹۶❈
پیش بینم این زمان در پیشگاه
مر مرا این پیشگاه آمد پناه
پیش ایشان دیدم آن روی ترا
راز بشنید ستم آن موی ترا
❈۹۷❈
های و هویی میزنم در هر نفس
تامگر حاصل شود کلّی نفس
های و هوئی میزنم در پردهات
لیک رازت بی برو گم کرده است
❈۹۸❈
های و هوئی میزنم از شوق تو
راز اعیان میکنم در ذوق تو
های تو با هوی من شد پرده را
برفکن از روی این گم کرده را
❈۹۹❈
چون شناسای خودش آنجا کنی
راز پنهانی من پیدا کنی
راز من با ساز کل کن آشکار
این زمان این از تو کردم اختیار
❈۱۰۰❈
اختیار عشق من از راز تست
این همه آهنگ من از ساز تست
این زمان اعیان عشقت حاصلم
گشت پیدا راز پنهان واصلم
❈۱۰۱❈
حاصلت این بُد که من حاصل شوم
زین همه برهان دمی واصل شوم
راه هردم میکنی گم مر مرا
من ترا میبینم اکنون مر ترا
❈۱۰۲❈
راه من تو گم مکن چون ره شدم
از کمال صنع خود آگه شدم
ای کمال لایزالت بی صفت
یافتم از راه صنعت معرفت
❈۱۰۳❈
راز خود باتو نهادم در میان
ای مرا پرده شده راز عیان
زهره آنم کجاباشدهمی
تابگویم پردهٔ درجان دمی
❈۱۰۴❈
گوی از این پرده داران میبرم
در فضای بار عزّت میپرم
میبرم من پردهٔ عشق ترا
وارهان جانم ز اندوه و جفا
❈۱۰۵❈
چون ز پرده اول و آخر تویی
چون ز پرده باطن و ظاهر تویی
خلق کلی در تو حیران ماندهاند
در درون پرده پنهان ماندهاند
❈۱۰۶❈
کیست تا او نیست در پرده ترا
راه کلّی جمله گم کرده ترا
کیست تا او نه گرفتار تو است
کیست تانه نقش اسرار تو است
❈۱۰۷❈
کیست تا نه پرده دار راز تست
کیست تا نه در نهان بیمار تست
کیست تا او نه ز جان شد بندهات
کیست تا آنکس نبد افکندهات
❈۱۰۸❈
کیست تا او نه طلب کار تو است
اندرین ره در نهان یار تو است
کیست تا نه دم ز حکمت میزند
کیست تا نه رأی حکمت میکند
❈۱۰۹❈
کیست تا نه سر ترا درباختست
کیست تانه مر ترا نشناختست
کیست تا نه بستهٔ دیدار تست
تا نه سنگ و چوب غرق کار تست
❈۱۱۰❈
کیست تا نه جان دهد در کار تو
چون شود از جان ودل در کار تو
کیست تا نه پرده داری میکند
کیست تا نه پایداری میکند
❈۱۱۱❈
کیست تا نه وی چو خود دربازد او
در مقام عشق خود در بازد او
کیست تا نه با تو است و تو باو
میکنی هر لحظهٔ صد گفت و گو
❈۱۱۲❈
گفت و گوی تو درین دامم فکند
در برون نقش خرگاهم فکند
پرده بازی تو دیدم سالها
تا از آن معلوم کردم حالها
❈۱۱۳❈
حال من آنست کاندر پردهات
سرنهادم آمده اندر رهت
من زگفت تو درین پرده شدم
گرچه اول راز گم کرده شدم
❈۱۱۴❈
من ز گفت تو بدیدم روی تو
این زمان هستیم رویا روی تو
اب روی من مریز اینجایگاه
مرمرا تو سر مبر اینجایگاه
❈۱۱۵❈
راز تو اینک درین لوح دلم
گشت پیدا گرچه بُد این مشکلم
مشکلم از لوح برخواند کنون
نیک از روی تو دیدم کن فکون
❈۱۱۶❈
مشکلم چون حل شد اکنون بیش ازین
در گمان مفکن مرا از ره یقین
مشکلم حل کن بکلی بی صفت
تابگویم بیش از این در معرفت
❈۱۱۷❈
این زمان جمله همی دانم تویی
آشکارا پردهها پنهان تویی
آشکارایی و پنهان چون کنم
چون عیان اندر عیانی چون کنم
❈۱۱۸❈
آشکارا چون شود پنهان من
چون کنم او را بپنهان زین سخن
هستی تو گشت پیدا در دلم
راز مشکل گشت اینجا حاصلم
❈۱۱۹❈
واصلم گردان در آنجا مرمرا
چند گردانم زبان بر ماجرا
اولی در ظاهر و در باطنی
لیک اینجا ظاهری و باطنی
❈۱۲۰❈
نور تست اینجا رفیع پردهها
لیک برهانت بدیع پردهها
رفعت و اعزاز از آن کردم تمام
تامرادر دین بیفزاید مقام
❈۱۲۱❈
گر نمایی رخ تمامم بی حجاب
گفت و گوی من شود اندر حساب
گر تمام این کار آید راست را
راز من گردد بکلی خواست را
❈۱۲۲❈
خواست دارم تا مرادر روی خود
راز پیدایی کند در سوی خود
راز پنهانی من پیدا بکن
این همه پرده بکل پیدا بکن
❈۱۲۳❈
تا حجاب از پیش برداری مرا
در میان پرده نگذاری مرا
هاتفی غیبی ز ناگاهان مرا
داد آوازی که تا کی ماجرا
❈۱۲۴❈
جان خود در باز و بیش از این مگو
راز ما در پرده چندینی مجو
چون تو واصل گشتهٔ اینجایگاه
بیش را در بیشتر چندین مخواه
❈۱۲۵❈
چون ترا کردیم در اینجا نظر
هم نباشد مر ترا زینجا گذر
چون ترا آگاه کردیم از نخست
کار تو زانجا برآید زود چست
❈۱۲۶❈
کار تو اینجا تمامت ما کنیم
هرچه باید این زمان پیدا کنیم
تو که جان در راه ما بازی تمام
پرده عزّت برافتد از مقام
❈۱۲۷❈
وصل ما اینجایگه واصل شود
آنچه میجوئی ترا حاصل شود
تا بکلّی راه بگشایم ترا
آنگهی من روی بنمایم ترا
❈۱۲۸❈
تا بکلّی گم شوی در اسم من
این چنین است اندر اینجا قسم من
هرچه کردم و آنچه خواهم آن کنم
لیک آنگاهی ترا تاوان کنم
❈۱۲۹❈
برتر آئی از مقام پردهها
کم شود آنگاه این سودا ترا
آنگهی گفت آن بزرگ پاک رای
هرچه میخواهی بکن راهم نمای
❈۱۳۰❈
چون شوم قربان و هم جان باز تو
بعد از آن آگه شوم از راز تو
هرچه خواهی کن که من زان توام
این زمان در عشق حیران توام
❈۱۳۱❈
هرچه خواهی کن که اکنون بندهام
سر بپای عزّ کل افکندهام
هرچه خواهی کن که من خواهم ترا
سرفکنده پیش، کم کن ماجرا
❈۱۳۲❈
هرچه خواهی کن که ما را این حیات
هست بی تو در درون همچون ممات
این زمان فانی بکن قربان مرا
ای یقین تو شده چون جان مرا
❈۱۳۳❈
این زمان فانی بکن کلی مرا
ای فنای تو بکل عین بقا
این زمان از خود گذشتم بی حجاب
هرچه خواهی کن تو از روی حساب
❈۱۳۴❈
این بگفت و جان خود ایثار کرد
خویش را در راه کل بردار کرد
من عجب ماندم درین گفتار او
حیرتم آمد عجب در کار او
❈۱۳۵❈
ناگهان آمد خطاب از روی کون
کین بزن شمشیر خود را لون لون
این سر او را بکلی در فکن
پره از کارش بکلی بر فکن
❈۱۳۶❈
زود باش و زخم شمشیری بزن
من چو بشنیدم خطاب این سخن
از خطاب بیخودی حیران شدم
اندرین احوال سرگردان شدم
❈۱۳۷❈
پس زدم شمشیر اندر گرندش
سرفکندم در زمانی از تنش
این چنین سالک بشد هالک بکل
اوفتاده این چنین در عین ذل
❈۱۳۸❈
پیش من افتاده است این بی خبر
هر زمان برخود بجنبد بی اثر
من نمیدانم یقین احوال او
تاکه چون باشد بکلی حال او
❈۱۳۹❈
حال این بودم که از بر کردهام
پیش تو معلوم یکسر کردهام
من نمیدانم رموز این کمال
من نمیدانم گه چون بودست حال
❈۱۴۰❈
حال او این بود من گفتم ترا
بیش دیگر نیست زینسان ماجرا
حال او این بود و این سر زان او
اوفتاده اندر آنجا گفت و گو
❈۱۴۱❈
راه بین از گفت او خیره بماند
بعد از آن زانجا فرس تازان براند
در گمان و در یقین افتاده بود
سر بسوی راه کل بنهاده بود
❈۱۴۲❈
ای دل آخر جان خود ایثار کن
چند خواهی بود اینجا کار کن
چند خواهی بود جان در باز تو
دروصال جان جان میناز تو
❈۱۴۳❈
چند سازی قصه راه دراز
چند باشی در نشیب و در فراز
چندخواهی بود برجان ترسناک
چند خواهی بود آخر خوفناک
❈۱۴۴❈
جان خود ایثار کن در راه او
بیش ازین تا چند سازی گفت و گو
عاشقان جانهای خود ردرباختند
سوی یار خویشتن بشتافتند
❈۱۴۵❈
مطبخ عشقست اینجا سر ببر
از همه خلق جهان یکسر ببر
تا دمی واصل شوی در خاک و خون
چند خواهی ماند از پرده برون
❈۱۴۶❈
از درون پرده کس آگاه نیست
زانک کس را اندرآنجا راه نیست
راه کل پایان ندارد در نظر
چون برفتی از صور یابی خبر
❈۱۴۷❈
چون برون آیی ز صورت در زمان
روی یار خویشتن بینی عیان
راه کل راهیست دشوار و دراز
گرچه در پیشی تو چندینی مناز
❈۱۴۸❈
ترک خود گیر و برون شو از صور
من مگو تا وقت آید کارگر
تو همه حق بین و جز حق را مبین
چون گذشتی بر ره حق شو یقین
❈۱۴۹❈
چون که حق بینی نگهدار این کمال
تا نیفتی در سلوک بی زوال
این سلوک راه کی باطل شود
راه باید کردتا تن دل شود
❈۱۵۰❈
چون دل تو محو گردد در صفات
تافتن گیرد ز حضرت نورذات
دیده چون از اشک پرنم باشدت
هرچه میخواهی در آن دم باشدت
❈۱۵۱❈
درگذر از کون و اندر ره مایست
زانکه اول تا باخر هم یکیست
چون یکی باشد زبانت تا بسر
کی تواند یافت این نقش بشر
❈۱۵۲❈
نقش برگیر از میان آزاد کن
بس یقین رادر میان بنیاد کن
در میان عشق کل میناز تو
جان خود در راه او در باز تو
❈۱۵۳❈
پختگی حاصل شود آنجا ترا
ورنه تا تو زندهٔ چون و چرا
راه پرسی از کسی کوره ندید
یک تنی زین راه دل آگه ندید
❈۱۵۴❈
راه کی از کور بینا گرددت
گر بود دل کار شیدا گرددت
راه را از راه دان باید شنود
تا شود این کار یکباره نمود
❈۱۵۵❈
آنکه ره را دید باشد ذوفنون
او شود در راه عشقت رهنمون
راه تو از راه دیده کل شود
گر ندانی کار راهت ذل شود
❈۱۵۶❈
راه بینان جهان اندر رهند
دایما زین راه کلّی آگهند
جمله ذرّات در راهند کل
اوفتاده جملگی در عین ذلّ
❈۱۵۷❈
راه بینانی که صادق آمدند
عاشق و پیر و موافق آمدند
جان خود در راه عشقش باختند
هرچه شان بد جملگی درباختند
❈۱۵۸❈
جمله ذرّات گردان آمدند
اندرین ره راز جویان آمدند
گرچه تو چون ذرّه اندره پردهٔ
راه رفتی راه خود گم کردهٔ
❈۱۵۹❈
ره نبردی همچنان ای بی خبر
از وجود کل نمییابی اثر
اندرین ره هر که آمد مرد شد
سالک ره مرد صاحب درد شد
❈۱۶۰❈
هرکه دردی داشت او آمد براه
درد باید تارسی آنجایگاه
هر کرا دردیست درمانش مباد
هرکه درمان خواهد او جانش مباد
❈۱۶۱❈
درد باید درد بی حد از فراق
هر زمان در راه او پر اشتیاق
درد باید تا که درمان باشدت
جان دهی امید جانان باشدت
❈۱۶۲❈
درد باید تا ببینی تو دوا
درد درمانست در عین جفا
ای بسا دردی که آمد جمله را
بو که بتوان گفت کلّی ماجرا
❈۱۶۳❈
درد عشقست از کمال شوق او
هست درمان دایما در ذوق او
درد باید تا ترا درمان رسد
ناگهان امید از جانان رسد
❈۱۶۴❈
راه عشق از درد پیدا گشت کل
راه پردردست اندر عین ذل
بی حدست آنجا تو راز خود بپوش
راز با تست و کجا باشد خموش
❈۱۶۵❈
تو چنین راهی ببازی کردهٔ
خویش را عین مجازی کردهٔ
تو کجایی یار توآخر کجاست
ره روان این راه را رفتند راست
❈۱۶۶❈
تو ببازی کی رسی در یار خود
چونکه هستی بی خبر از کار خود
تو کجا ز اسرار عشقش ره بری
هر زمان از راه او واپس تری
❈۱۶۷❈
راه دورست و پر آفت راه کن
لی مع اللْه دل زوقت آگاه کن
سر ما با اوفتادست این سخن
تا همه اسرار گردد سر به بن
❈۱۶۸❈
این رموز ما کجا داند کسی
فهم دارد گر بخواند او بسی
این رموز من معانی آمدست
سرّ این راز آن جهانی آمدست
❈۱۶۹❈
تو کجا دریابی این اسرار من
لیک اکنون گوش کن گفتار من
رمز ما از این سخنها باز دان
آنگهی اندر رموزم راز دان
❈۱۷۰❈
نفس این اسرار نتواند شنود
بی نصیی گوی نتواند ربود
این یقین بر جان ودل باید شنود
نه بنقش آب و گل باید شنود
❈۱۷۱❈
هرکه این برخواند او آگه شود
عاشق آسا آنگهی در ره شود
هرکه این را فهم دارد بی حجاب
بی حساب خواندن روی کتاب
❈۱۷۲❈
هر که این اسرار کلّی فهم کرد
هر چه گفتم راز با وی فهم کرد
سرّ من ز اسرار آمد آن ز نور
پای تا سر جمله آمد غرق نور
❈۱۷۳❈
از رموز ما تو چون آگه شوی
آنگهی دستار خوان ره شوی
ترک خور کین چشمهٔ روشن شدست
از رموز پارسی من شدست
❈۱۷۴❈
گر بسی خوانی تو هر بار این سخن
بازدانی رمز و اسرار کهن
هرکه این اسرار روحانی بخواند
هر زمانی سرّ این تکرار راند
❈۱۷۵❈
این سخن معنی نه طامات آمدست
نه ز هر فصلی مقامات آمدست
جمله یک رازست اما در نهان
هر زمانی میشود عین عیان
❈۱۷۶❈
گر تو عمری در جهان باشی دمی
این کتاب من بخوانی هر دمی
رمز کل ز اینجایگه حاصل کنی
جان خود هم زین سبب واصل کنی
❈۱۷۷❈
معنی و ترکیب این گفتار بین
هر دم از نوعی دگر اسرار بین
هست اسرار نهانی همچو گنج
زانکه مخفی ماند بردم سعی و رنج
❈۱۷۸❈
ای بسی شب کاندرین پرده براز
گفتم اسرار نهانی جمله باز
خود بخود این رازها کردم عیان
کی تواند بود هرگز این نهان
❈۱۷۹❈
این رموز عاشقانست از یقین
نه گمان باشد نه اینجا کفر و دین
این رموز از عالم پاک آمدست
در میان زهر تریاک آمدست
❈۱۸۰❈
گر بسی خواندن میسّر باشدت
بی شکی هر بار خوشتر باشدت
هرکه این برخواند ره را پیش کرد
هر زمانی رونق دل بیش کرد
❈۱۸۱❈
هرکه این معنی ما را رخ نمود
کفر را ازدل بزودی بر زدود
عاشق آن باشد که بی درمان بود
درد او هر لحظه دیگر سان بود
❈۱۸۲❈
درد او را تو چه دانی اندرین
ای گمان دیده کجا دانی یقین
درد او خوشتر ز درمان نوش کن
هر زمان در درد جان بیهوش کن
❈۱۸۳❈
خون صدیقان ازین حسرت بریخت
آسمان بر فرق ایشان خاک بیخت
جملهٔ جانها از آن آید بکار
تا بریزد خون جانها زار زار
❈۱۸۴❈
گر تو از کشتن همی ترسی مرو
زین سخن تا چند میپرسی برو
کشتن او دان حیات جاودان
بگذری تو زین جهان و آن جهان
❈۱۸۵❈
گرچه اکنون در درون پردهٔ
پای تا سر در درون پردهٔ
عاقبت زین پرده بیرون اوفتی
تا ندانی تو که خود چون اوفتی
❈۱۸۶❈
پرده رازت در آنجا برگشای
تاترا مر عشق باشد رهنمای
چون رهت در عشق آمد پایدار
راه عشق اینست ازمن گوش دار
❈۱۸۷❈
راه بین چون راه عشق آید بوی
کام او خود زود بردارد زوی
راز را انجام نیست آغاز هم
لیک باید بود با همراز هم
❈۱۸۸❈
چون ترا همراز نبود زین میان
تاترا باشد در آنجا ترجمان
ترجمان عشق ره برد اندرین
تا رساند مر ترا در ره یقین
❈۱۸۹❈
این زمان در راه بسیاری شدند
گرچه اندر راه بسیاری بدند
راه خود چون خود روی ره گم کنی
قطره هرگز در کجا قلزم کنی
❈۱۹۰❈
هر که قلزم قطرهٔ وحدت کند
او کجا آهنگ هر کثرت کند
راه استغناست تو مردانه باش
در جنون عشق کل دیوانه باش
❈۱۹۱❈
گر ترا مر شاه بنماید نظر
ازکمال او بیابی تو خبر
گر کمال او بکل حاصل کنی
اول از پندار دل باطل کنی
❈۱۹۲❈
اولت این عقل برباید فکند
طیلسان از روی برباید فکند
اندرین پرده عجایب رهنمون
آید از پرده بهر پرده برون
❈۱۹۳❈
همچو تو در پرده ایشان راز جوی
سرّ خود با این کسان دیگر مگوی
چون کسی در خویشتن مانده بود
راز تو زو کی همی خوانده بود
❈۱۹۴❈
چون طبیبی را بخود هرگز دوا
می نداند کردن او زین ماجرا
کی ترا درمان کند هم خود بگوی
بیش ازین درمان خود ازوی مجوی
❈۱۹۵❈
درد خود با یار خود نه در میان
تاترا بکند دوا اندر زمان
درد تو او هم مداوایی کند
هم زحکمت مرترا دانی کند
❈۱۹۶❈
ای بسا کس کاندرین ره باز ماند
دایماً سرگشتهٔ این راز ماند
ای بسا کس کاندرین سودا برفت
گرچه بسیاری بره تنها برفت
❈۱۹۷❈
نیست کس را از حقیقت آگهی
جمله میمیرند با دست تهی
هیچکس اندر پس این پرده نیست
کو بزاری راه دل گم کرده نیست
❈۱۹۸❈
هیچکس این راه را منزل نکرد
کو درین ره خون خود چندین نخورد
راه ما پایان ندارد بی خلاف
تا نپنداری که دامست از گزاف
❈۱۹۹❈
سالها زین راه معبودم که بود
زین مقالت کل مقصودم چه بود
تا یقین حاصل شود بی شک مرا
این بُده مقصود من بی ماجرا
❈۲۰۰❈
عاقبت چون راه آمد در سلوک
شمس را این ره بسی کرد آن دلوک
هیچ سالک اندرین ره نامدست
کو بنومیدی ازین ره بازگشت
❈۲۰۱❈
سالکان این پرده از هم بردرند
در یقین افتند و از شک بگذرند
تا یقین هرگز نگردد حاصلت
کی توانی یافت بویی از دلت
❈۲۰۲❈
تا یقین رخ هر دمی ننمایدت
از کجا این راز دربگشایدت
تا یقین باشد گمان نبود ترا
قد چون سروت کمان نبود ترا
❈۲۰۳❈
چون یقین گردد یکی باشد همه
آنچه اندیشی شکی باشد همه
گر یقین ناگاه افتد در نظر
هر دو عالم رخ نماید سر بسر
❈۲۰۴❈
گر یقین بر روی دل ننمایدت
از کجا این راز دل بگشایدت
معرفت را گر بسی حاصل کنی
زین همه تو خویش کی واصل کنی
❈۲۰۵❈
معرفت ره در سلوکت آورد
تامگر ره در دلوکت آورد
معرفت راهیست در آشیانهاش
تو مگرد از وی نظر کن خانهاش
❈۲۰۶❈
معرفت راهیست بی پایان همه
معرفت هم راز بگشاید همه
معرفت بسیار لیکن معرفت
کی تواند بود در شرح و صفت
❈۲۰۷❈
معرفت بسیار و شرح او بسی
کی تواند گفت این راهر کسی
معرفت راهی بحکمت یافتست
زان بهر جانب همی بشتافتست
❈۲۰۸❈
گر نبودی معرفت در کاینات
کی شدی هرگز عیان این صفات
گر نبودی معرفت هرگز کجا
راه گر دیدی سلوک انبیا
❈۲۰۹❈
گر نبودی معرفت در جزو و کل
عزّها کلی بدل گشتی بذلّ
گر نبودی معرفت ز آغاز کار
کی بُدی هرگز عددها در شمار
❈۲۱۰❈
گر نبودی معرفت در روی دهر
نوش بودی نزد مردم همچو زهر
گر نبودی معرفت آدم همی
کی فتادی در مقام خرمی
❈۲۱۱❈
گر نبودی معرفت ابلیس را
کی بکردی این همه تلبیس را
گر نبودی معرفت مر نوح را
کی بکردی کشتی او فتوح را
❈۲۱۲❈
گر نبودی معرفت با شیث هم
کی زدی در راه بی منزل قدم
گر نبودی معرفت هم با خلیل
کی بکردی جان و دل در ره سبیل
❈۲۱۳❈
گر نبودی معرفت ایوب را
این همه زحمت کجا بودی ورا
گر نبودی معرفت اسحق را
کی بُدی کشتن بجان مشتاق را
❈۲۱۴❈
گر نبودی معرفت با زکریا
جان کجا کردی در آن دم او فدا
گر نبودی معرفت موسی یقین
کی شدی نور تجلّی راه بین
❈۲۱۵❈
گر نبودی معرفت عیسی کجا
یافتی در آسمان چندین بقا
گر نبودی معرفت با مصطفی
کی شدی هرگز بدین نور و صفا
❈۲۱۶❈
اوست سلطان تمامت انبیا
اوست اول تا بآخر مقتدا
شرح این ره ازوجودش شد پدید
ذات پاکش از سجودش شد پدید
❈۲۱۷❈
شرح این ره او تمامت باز یافت
شرح این ره اول از شه باز یافت
او اگر این ره نکردی در بیان
کی بدانستی مرین ره را عیان
❈۲۱۸❈
گر نبودی راه کل و عقل کل
جملگی بودی یقین خود عین ذل
گر نبودی نور پاکش رهنما
خود نبودی انبیا و اولیا
❈۲۱۹❈
گر نه او کردی صفت در هر صفت
کی بدی هر ذرّهٔ را معرفت
گرنه او بودی که کردی شرح راه
جملگی ماندی اسیر آنجایگاه
❈۲۲۰❈
عقل از نقل این سخنها آورد
لیک هرگز کی کند کی آورد
عقل کل باشد نمودار یقین
تا شود در پیش مرد راه بین
❈۲۲۱❈
راه بینی همچو او دیگر نزاد
همچو او دیگر کسی دادی نداد
اوست داننده درین پرده شده
اولین و آخرین پرده بده
❈۲۲۲❈
آنچه از اسرار دانست او یقین
مرتضی دانست دیگر راه بین
آنچه از اسرار دانست ازکمال
نیست راه دین وی هرگز زوال
❈۲۲۳❈
آنچه او از راه شرح کل بگفت
در رموز او کجا داند نهفت
آنچه او را داد هرگز کس نداد
داد این اسرار او آنجا بداد
❈۲۲۴❈
هرکسی فهمی کند از راز او
کی بداند هر کسی این ساز او
انبیا این ره نبردند از نخست
راه و شرح راه از وی شد درست
❈۲۲۵❈
انبیا زین راه بسیاری شدند
عاقبت از ما عرفنا دم زدند
او رموز کل بگفت و راز گفت
آن رموز او با علی خود باز گفت
❈۲۲۶❈
آنچه او را بود آن، کس را نبود
زانکه او بود و ازو بد هرچه بود
بود او باشد نداری فهم دان
تا رموز او کند شرح و بیان
❈۲۲۷❈
او رموز اندر رموز آورده است
زانکه او را در درون پرده است
رمز او هرگز کجا آید ز نقل
زانکه کان نقل باشد هم ز عقل
❈۲۲۸❈
نقل را با عقل باشد هم صفت
لیک اشیا برترست و معرفت
عقل بر اشیا محیطست اندکی
راز دان او را بداند بی شکی
❈۲۲۹❈
عقل کل شرح صفات او نیافت
راز کل رمز و رموز او نیافت
لی مع اللّه او مقام کل شناخت
هر صفت را از کمال ذل شناخت
❈۲۳۰❈
گر ریاضت نبودت کی ره بری
کی بگو تو ره بدین درگه بری
عقل از راهت بیندازد همی
کی نهد بر جان ریشت مرهمی
❈۲۳۱❈
عقل اگر از معرفت بویی برد
کی ازین دانش بگو بویی برد
عقل تحقیقی رموز اینجا نیافت
گرچه بسیاری درین معنی شناخت
❈۲۳۲❈
در سلوک خود بسی هم راز کرد
خویشتن با خویشتن دمساز کرد
شرح بسیاری بگفت از هر صفت
از کمال عقل خود بر معرفت
❈۲۳۳❈
شرح بسیاری بگفت از کائنات
عاقبت ره را نبرد او سوی ذات
شرح بسیار بگفت و بر طپید
هر دم او اندر مقامی بر جهید
❈۲۳۴❈
چون نبد راهی کجا او ره برد
گرچه بسیاری از آنجا ره برد
گرچه بسیاری بگشت از پیش و پس
هم نکرد از اشتیاقش هیچ بس
❈۲۳۵❈
عشق از وی زاد گر چه ره نبرد
درکمال خویشتن راهی سپرد
آنچنان مشتاق آمد در وجود
بود اما در صور پنهان ببود
❈۲۳۶❈
آنچنان محبوب بود از عشق دوست
کورها دیگر نکرده مغز و پوست
آنچنان احوال خود معلوم کرد
آنچنان کلی خود مفهوم کرد
❈۲۳۷❈
جوهری آمد عجایب در عجیب
او بدی از کاینات جان حسیب
او همه تصویر وحدت راست کرد
هم ز معشوق عیان درخواست کرد
❈۲۳۸❈
او گره از کار کلی برگشاد
او اساس وحدت و عرفان نهاد
هر زمانی رای دیگر ساز کرد
هر دمی اسرار جان آغاز کرد
❈۲۳۹❈
در درون جان بجانان راه یافت
این کمال از شوق الااللّه یافت
او کمال خود برتبت پیش کرد
راه خود ز اندازه هر دم بیش کرد
❈۲۴۰❈
او کمال خود بدانست از یقین
زانکه بد او راه بین و پیش بین
تو مباش اصلا کمال این باشدت
چون شوی کم پس وصالت باشدت
❈۲۴۱❈
این کمال لایزال از خود طلب
عشق بنماید ترا کلی سبب
عشق بد مغز تمامت کاینات
راه برده در صفات نورذات
❈۲۴۲❈
عشق بد مر عقل را آموزگار
او برفت و این بماند از روزگار
این بماند و او برفت آنجایگاه
او بدید و این بماند اینجا ز شاه
❈۲۴۳❈
عقل اندر پرده دل بازماند
عشق هر دم بر کمالی ساز راند
عشق خود میبیند او از هر صفت
زانکه او ماندست اندر معرفت
❈۲۴۴❈
عشق جز حق را ندید آنجایگاه
جست او اندر عیان حق پناه
او عیان خود تمامی بازدید
عقل چون گنجشک آن شهباز دید
❈۲۴۵❈
راز خود با عاشقان خود بگفت
هرکسی برگونهٔ این در بسفت
درّ دریای حقیقی باز یافت
همچو او دیگر کسی هرگز نیافت
❈۲۴۶❈
هرکسی بر عکس یاران گشتهاند
هر یکی تخمی ازینسان کشتهاند
گر همی کاری تو تخمی را بکار
کان بود پیوسته باتو پایدار
❈۲۴۷❈
گر همی کاری تو تخمی راست کن
کان مراد تو بود هم بی سخن
چند با هر کس تو راز خود نهی
چند اینجا دام و ساز تن نهی
❈۲۴۸❈
راز را با ساز اگر یکسان شود
جان ذاتت رهبر جانان شود
هر کسی بر عقل نقلی کردهاند
لیک همچون عقل اندر پردهاند
❈۲۴۹❈
راه بر خود میروی کی پی بری
تو نمیدانی که هر دم پس تری
راه بر خود میروی پر ره زن است
جان تو اینجایگه چون ایمنست
❈۲۵۰❈
ره زنان بر راه تو بس خفتهاند
راه را هرگز نه زینسان رفتهاند
راه آنکس یافت کو با آه شد
عشق با وی اندرین همراه شد
❈۲۵۱❈
عشق راهت مینماید بر قبول
تو نمیدانی مرین ره را اصول
تو بخود هرگز کجا این ره کنی
کی تو خود را زین سخن آگه کنی
❈۲۵۲❈
عشق مغزی مینماید سوی دوست
تو بماندی در میانه جمله پوست
عشق بنماید ترا اسرار تو
عقل بنماید ترا گفتار تو
❈۲۵۳❈
عشق اول مشتق از عقل آمدست
گرچه اینجاگاه بر نقل آمدست
زینت عقلست دنیا سر بسر
لیک از راه حقیقی بی خبر
❈۲۵۴❈
آمدست اینجا فضولی میکند
آنچه از وی شد اصولی میکند
گر ترا خود عقل و جان باشد قبول
کی شوی درعشق تو صاحب وصول
❈۲۵۵❈
ای ز عشق لایزالی گم شده
از جمادی نفس تو مردم شده
صورت عقلست در نقلی از آن
کی خبر یابی ز سرّ بی نشان
❈۲۵۶❈
بس کتب کز عقل باشد پایدار
کی بود هرگز ترا آن پایدار
بس کتب کز عقل صورت ساختند
هرچه آن میخواستند آن ساختند
❈۲۵۷❈
راحت جان عقل کی بویی رسد
چون ترا زانحال آهویی رسد
چون بماندی در مقام عقل تو
گوش کن از هر کسی هر نقل تو
❈۲۵۸❈
چند گردی گرد عقل ای بی خبر
زان نمییابی تو زین بوئی اثر
عقل کل چون مر ترا صورت بدید
در مقام جمع حشمت آرمید
❈۲۵۹❈
چون تو بر عقل این ره کل میروی
پای بسته در بن ذل میروی
ای ترا هر دم ز عقلت پردهٔ
کی ترا باشد یقین از کردهٔ
❈۲۶۰❈
کرد. تو پیش چشم تو خوشست
راه تو دورست و هم بر آتشست
آتشی در پیش و راهی سخت دور
تن ضعیف ودل شده از وی نفور
❈۲۶۱❈
آتش طبعی بکش اینجایگاه
تا نسوزد آتشت آنجایگاه
هر که زین آتش بسوزد بی خبر
هم از آن آتش شود او کارگر
❈۲۶۲❈
آتش طبعیت پر از مشعله
در دل تو اوفکنده ولوله
آتش طبعیت پر مکر و حیل
هر زمانت میکند برجان خلل
❈۲۶۳❈
آتش طبعیت بارای و هوس
زان بماندی در پس پرده ز پس
آتش طبعیت دشمن مر ترا
چند داری دشمنت را بر قفا
❈۲۶۴❈
آتش طبعیت تلبیس جهان
خویش از دست طبیعت وارهان
آتش طبعیت رهزن مر ترا
کی توانی بود ازو بی ماجرا
❈۲۶۵❈
آتش طبعیت ابلیس دژم
هر زمان مکری بسازد لاجرم
آتش طبعیت بر عکس دلت
زان شده راز حقیقی مشکلت
❈۲۶۶❈
آتش طبعیت ره زن تن شده
در میان جسم در هر فن شده
آتش طبعیت آنجا برفسوس
میکند بر معنی دل پرفسوس
❈۲۶۷❈
آتش طبعی برادر کین تو
میکند آنجا خراب آئین تو
آتش طبعی فسرده کن دمی
تا نماید آینه اینجا دمی
❈۲۶۸❈
یک دمی از آتش تن دور باش
بعد از آن اندر میان نور باش
اندر آتش هیچکس چون خوش بود
زآنکه آتش در زمستان خوش بود
❈۲۶۹❈
این نه آن آتش که او سرما کشد
عاشقان کشته و شیدا کشد
هست این آتش عجب افروخته
هر زمانی عالمی را سوخته
❈۲۷۰❈
هر زمانی عالمی میسوزد او
هر زمانی راه سر آموزد او
هست ابلیس از تف آن آتشست
جسم تو آنجا بگو تا چون خوشست
❈۲۷۱❈
خوش تو اندر راستی خوش خوشی
پای تا سر در درون آتشی
خواب در آتش کنی هر لحظه تو
کی توانی کرد راه پرده تو
❈۲۷۲❈
ای دریغا آتشت در راه شد
همرهی ناخوش ترا همراه شد
ای دریغا آتشت در بسترست
جای تو در آتش و خاکسترست
❈۲۷۳❈
عاشقان در آتش معنی شدند
نه چو تو در آتش دعوی شدند
آتش معنی نوزد عاشقان
لیک عاشق خویش را سوزد در آن
❈۲۷۴❈
آتش معنی طلب کن از یقین
تف اور ا کن قبول ازدل یقین
انبیا را آتش معنی بدست
لیک ایشان را درآن دعوی بدست
❈۲۷۵❈
آتش معنی چو ابراهیم یافت
خویش را آنجایگه تسلیم یافت
آتش عشقست آنجا معنوی
هست روحانی و دل زو شد قوی
❈۲۷۶❈
آتش عشقست بی وصف وصفت
آن نیاید هرگز اندر معرفت
کامنت ها