عطار:چونکه ابراهیم در آتش فتاد در میان آتش او بس خوش فتاد
❈۱❈
چونکه ابراهیم در آتش فتاد
در میان آتش او بس خوش فتاد
آتش صورت بمعنی گشت باز
آنگهی بررای دیگر کرد ساز
❈۲❈
بود صورت آتشی بس سهمناک
شعله او گشت آنجا تفت ناک
چونکه ابراهیم اندر وی فتاد
راز خود بر لمعه آتش گشاد
❈۳❈
هرکه او تسلیم شد در آتشش
گشت ریحان و گل آنجا آتشش
چونکه آتش آتش او را بدید
آتش صورت شد او را ناپدید
❈۴❈
آتش روحانی از عزّت بتافت
آتش دیگر ز روحانی بیافت
آتش معنی عشق آمد پدید
معنی دیگر ز عشق آمد پدید
❈۵❈
کل آتش چون خلیل کل پدید
بعد از آن گلها در آنجا بشکفید
آتش آنجا گاه یکسر کشت گل
چون نظر کرد و بدید او عکس کل
❈۶❈
نقش کل هرجا که او حاصل شود
گر بود آتش از آن واصل شود
گفت حق یا نار کونی شو تو برد
آتش آنجا گاه کلّی گشت سرد
❈۷❈
چون ندا آمد که آتش سرد شو
چون شنید آتش که ما را بردشو
گشت ریحان و گل آنجا آشکار
گشت ابراهیم آتش را نگار
❈۸❈
هرکه او در آتش مطلق شود
در زمان آواز از آنجا بشنود
چون به بینی آتش عشقش دمی
چون توانی بود آنجا یک دمی
❈۹❈
چونکه آتش گشت واصل از ندا
چون ندا آید تو جانت کن فدا
ازندا تو جان خود ایثار کن
هر دوعالم را پر از انوار کن
❈۱۰❈
آتشی واصل شد از عشق ندا
چون نداند کرد آتش جان فدا
آتشی چون میشود واصل ازو
چون نگردی یک دمی واصل ازو
❈۱۱❈
آتش ابراهیم را چون روح گشت
تا که ابراهیم از وی برگذشت
تن فدا مانند ابراهیم کن
جان خود در راه او تسلیم کن
❈۱۲❈
تن فدا کن هر زمان در راه حق
تا شود این جان توآگاه حق
آتش طبعی تو چون گل شود
آنگهی ذات تو تو کلّی کلّ شود
❈۱۳❈
آتش طبع تو چون ریحان شود
جان تو خوش بوی و مشک افشان شود
آتش طبعی ز ره بردار تو
دیده عشق یقین بگمار تو
❈۱۴❈
آتش طبعی بکش ای بی خبر
تا از آئینه بیابی تو اثر
هست آیینه دل و تو صورتی
تو بمثل بلغمی با قوتی
❈۱۵❈
زود ناقورت ز صورت دور کن
آنگهی آئینه دل نور کن
دل ترا آئینه کون و مکان
این زمان در صورت حسی نهان
❈۱۶❈
زنگ شرک آوردهٔ در وی بسی
کی نماید مر ترا زین سر بسی
آینه چون زنگ دارد پاک کن
بعد از آن آهنگ روح پاک کن
❈۱۷❈
تا بدین آئینه تو راهی بری
در زمانی هر دو عالم بنگری
زود این کل را بکلی برزدای
تا شود پیدا دلیل و رهنمای
❈۱۸❈
زود این آئینه از پرده برآر
تا شود کلّی ترا آن آشکار
زود آئینه برون کن از غلاف
تا شود پیداترا کل بی خلاف
❈۱۹❈
زود آئینه بده بر صیقلی
تاکند صافی ترا بر مصقلی
زود آئینه برآور پیش خود
اندرو بنگر زمانی بی خرد
❈۲۰❈
در درون پردهٔ ناموس بین
خویش را آئینه افسوس بین
چون دو آئینه که گردد روبهم
روشنی باشد ترا از بیش و کم
❈۲۱❈
این رموز از آن بزرگ راه بین
یافتم اندر عیان عین الیقین
شرح این آیینه بسیاری بگفت
درّ این معنی عجایب او بسفت
❈۲۲❈
عشق این آیینه را او آب داد
بعد از آن ترتیب این آئین نهاد
روی جانان اندر و پیدا شده
ای بسا کس کاندرین سودا شده
❈۲۳❈
عقل هر دم بر خلاف آینه
میکند او مکرها هر آینه
گر تو این آینه داری صاف را
سرّ این آئینه گردد قاف را را
❈۲۴❈
گر تو آئینه کنی دو روی را
جمله یک باشد ولی دو روی را
ثمّ وجه اللّه را از دیده دید
نقشها گردد ازو کل ناپدید
❈۲۵❈
هست این آئینه آئین دو کون
مینماید رازهای لون لون
هست این آئینه کل معرفت
کی کند آئینه را آن جا صفت
❈۲۶❈
پر صفت کردند این آئینه را
ره نبردند اندرین آئینه را
هرکسی عکسی ازین آئینه یافت
لیک هرگز هیچکس آئینه یافت؟
❈۲۷❈
جز محمد سرّ این کس را نگشت
او بدانست این رموز هفت و هشت
لیک خود را کل کل در کل بیافت
گرچه در پرده بسی او ذل بیافت
❈۲۸❈
سعی باید برد اگر میبشنوی
تو بدین گفتار کلّی بگروی
چون شود آئینه پیدا پیش تو
بد مبین و جمله نیک اندیش تو
❈۲۹❈
چون ببینی روی خود آن جایگاه
یک زمانی تو نظر کن پیش گاه
تا ببینی آنچه با خود کردهٔ
زانکه هم آئینه و هم پردهٔ
❈۳۰❈
هرچه کردی پیشت آید عاقبت
ای دریغا راه تو بر عاقبت
خیز تا رازی مگر بنمایدت
بی ره صورت رهی بگشایدت
❈۳۱❈
چند سرگردان این پرده شوی
چند خود را راه گم کرده شوی
راه نزدیکست از تو دور شد
بود نزدیک ارچه از ره دور شد
❈۳۲❈
نور عقشت گر رهی بنمایدت
در زمانی راز دل بگشایدت
نور عشق از عالم جان برترست
ذاتش از کون و مکان هم برترست
❈۳۳❈
نور عشق از عالم تحقیق شد
لیک هر کس را نه این توفیق شد
گر ترا توفیق در کار افکند
راه این پرده تمامت بر درد
❈۳۴❈
گر نباشد عشق تو بی رهبری
تو همی خواهی که برخود ره بری
گر نباشد عشق در کون و مکان
کی شود هرگز ترا عین عیان
❈۳۵❈
گر نباشد عشق تو خود کی شوی
اندرین منزل کجا هرگز شوی
آینه است این عشق و دل شیدا نمود
هرچه بد در آینه پیدا نمود
❈۳۶❈
آینه چون در درون پرده است
نور خود کلّی در آن گم کرده است
چون برون آید ز پرده آینه
رخ نماید هرچه هست هر آینه
❈۳۷❈
چون به بینی کل تو آیینه است
خویشتن را بین که کل یک آینه است
چون ترا آئین نباشد زین سخن
کی توانی یافت این راز کهن
❈۳۸❈
زود در آئین خود در ساز شو
یک دمی با آینه همراز شو
صیقل عشق از دلت پاکی کند
کی ترا آئینه اش خاکی کند
❈۳۹❈
آینه اول بآتش در کنند
بعد از آن آن را بخاکستر کنند
صیقلی چون آینه دارد بدست
پس کند او رادر آن حالی بدست
❈۴۰❈
اولش خاکستری ریزد درو
بعد از آن رویش دراندازد ازو
چند روز از یکدگر خالی کند
تا ورا روشن تن و صافی کند
❈۴۱❈
چون شود صافی و بنماید جمال
همچنان خاکسترش ریزد ببال
تاکه او نیکو و صافی تر شود
روشنی او از آن خوشتر شود
❈۴۲❈
عکس خود اول ببیند اندرو
بار دیگر در نهد صیقل درو
چند بارش هم چنین از روی رنگ
جمله بردارد از آنجا بی درنگ
❈۴۳❈
سعی بی حد میبرد آن جایگاه
تاکه پیدا میشود آن جایگاه
روی عکس و هرچه پیش آید ورا
همچنان آن عکس بنماید ورا
❈۴۴❈
آینه در پرده گر باشد مدام
کی ترا بنمایدت عکسی تمام
آینه چون زنگ باشد روی را
تف زنگ آرد در آنجا موی را
❈۴۵❈
موی درآئینه تو هرگز مکن
تانگردد کم ترا سرّ سخن
این دل تو آینه است اندر نهان
لیکن اندر آن نهان عین عیان
❈۴۶❈
هست این آئینه دل با هر کسی
اوفتاده در ره این گل بسی
آینه چون در گل و تاریک هست
لاجرم رخ را نه بینی درنشست
❈۴۷❈
آینه چون از غلاف آید برون
در نمودن باشد اوعین فنون
آینه عشقست اندر دل نهان
در میان جان جمال حق عیان
❈۴۸❈
آینه چون این زمان در پرده است
از تف آن راه جان گم کرده است
چون در آیی از درون پرده را
راه یابی بر معانی پرده را
❈۴۹❈
هست این آیینه بر عکس خیال
هرچه بینی هست از عین محال
زنگ شرک از دل بکن خالی همی
اندرین آئینه بنگر یک دمی
❈۵۰❈
روی دل صافی بکن تو بی خیال
معنی جان را ببین تو لامحال
معنی آئینه را تو باز بین
در درون دل تو صاحب راز بین
❈۵۱❈
تن ترا از هر رهی برده خلاف
هست بگرفته در آئینه غلاف
پاک کن آئینه را در هر نفس
پیش او شو تا نمانی باز پس
❈۵۲❈
هرکه او در راه استادست باز
همچنان کز راه افتادست باز
هرکه اندر پرده ره باز ماند
تاابد او بی دل و بی ساز ماند
❈۵۳❈
راه بینا این بدان گفتم همی
تانهی بر این جراحت مرهمی
گر کسی در راه خواهد رفتن او
هم سخن در راه خواهد گفتن او
❈۵۴❈
تاکه آن را نیز نزدیکش شود
راه بروی زود و آسان بسپرد
آن سخنها راه باشد راهبر
چند خواهی گفت اکنون راهبر
❈۵۵❈
چند گویم راه تو بر پرده است
سالک دل راه خود گم کرده است
راه اونزدیک خواهد شد همی
اندرین ره پیر خواهدشد همی
کامنت ها