عطار:راه بین گفتا که ای جان جهان ای مرا تو آمده عین عیان
❈۱❈
راه بین گفتا که ای جان جهان
ای مرا تو آمده عین عیان
چون ندانی واصلی آنجایگاه
هم تویی و نه تویی اینجایگاه
❈۲❈
راز تو دریافتم چون گفتهٔ
درّ معنی اندرین ره سفتهٔ
راز خود اکنون تو پنهان میکنی
بر من مسکین چه تاوان میکنی
❈۳❈
چون تو آوردی مرا اینجایگاه
هم مرا بنمای اکنون کل راه
تامراد خود دمی حاصل کنم
همچو تو من نیز خود واصل کنم
❈۴❈
گفت آن هاتف تو خود دیدی همی
کی کجا یابی وصالم یک دمی
خود مبین حق بین که تا تو حق شوی
پس ندایی کن ندایی بشنوی
❈۵❈
در نگر کاین سرهم از خود رفته است
تو چنان دانی که از خود رفته است
این زمان هم باخود وهم بیخودست
در مقام کل فتاده بی خودست
❈۶❈
سالها اینجا مقیم راز ماست
اندر آنجاگاه او دمساز ماست
این درخت و مرغ و صندوق و گهر
رازها دارد درین ره راهبر
❈۷❈
راز ما میداند او اینجایگاه
بازمانده در درون پرده گاه
این زمان مقصود او حاصل کنم
این زمانش دمبدم واصل کنم
❈۸❈
راز ما میداند و از خود شدست
یک نظر دیدست و او بیخود شدست
همچنان ناپخته است اینجایگاه
عاقبت دریافت وصل پادشاه
❈۹❈
صبر کن تا راز او را بنگری
تا تو نیز از راز او هم برخوری
صبر کن تا راز بنمائیم ما
راز خود بر راز بگشائیم ما
❈۱۰❈
آنچه ما دانیم آن پیدا کنیم
راز پنهانی بدو پیدا کنیم
این زمان اندر نظر او بیهش است
در چنان بیهوشی او خوش خوشست
❈۱۱❈
این زمان اندر وجودست و عدم
میزند اینجایگه کلی قدم
یک نظر کردیم سوی پیر ما
این چنین گشتست حیران پیر ما
❈۱۲❈
از کمال خود نظر کلّی کنیم
جزو او را این زمان کلّی کنیم
از کمال این پیر ره واصل کنم
عاقبت مقصود او حاصل کنم
❈۱۳❈
یک زمان واایست اینجا و مترس
تا بدانی کاین چه رازست و مترس
برق استغنا چنان آید ز دور
آتشی گردد در آنجا همچو نور
❈۱۴❈
خودببینی آنچه اینجا دیدنیست
بازدانی آنچه اینجا کرد نیست
عشق ما اینست هم در عاقبت
ره ندانی تا که جویی عافیت
❈۱۵❈
عشق ما اینست و ما پیداکنیم
آنچه پنهانست ما پیدا کنیم
عشق ما هرگز نداند عقل بین
در گمان هرگز کجا باشد یقین
❈۱۶❈
تا نسازی و نسوزی پاک تو
کی توانی گشت نور پاک تو
این زمان ما یک نظر خواهیم کرد
از جلال خود نظر خواهیم کرد
❈۱۷❈
تا شود فانی وباقی گردد او
این زمان کلّی تمامت گفت و گو
بشنو این اسرار جان گر آگهی
بشنوی از جان گر مرد رهی
❈۱۸❈
رمز من نه عقل داند اندرین
در گمانت عقل کی یابد یقین
رمز من شوریدگان دانند و بس
رمز من سرّیست از اللّه و بس
❈۱۹❈
رمز من کلّی حقیقت آمدست
اوّلت این عقل باید کرد پست
تا کمال لامکان حاصل شود
جان تو از این سخن واصل شود
❈۲۰❈
بوی این گر هیچ بتوانی شنود
گوی از کونین بتوانی ربود
این رموز از لامکانست ای عزیز
سرّ این دریاب ناگردی عزیز
❈۲۱❈
ناگهی از حضرت عزت ز ذات
ناگهانی یک علم زد نور ذات
پیر در ساعت در آنجا گه بسوخت
اندر آن آتش بکلی برفروخت
❈۲۲❈
آتشش از پای تا سر در گرفت
خوش همی سوزید و خاکستر گرفت
تا تمامت گشت خاکستر وجود
گوییا این پیر خود هرگز نبود
❈۲۳❈
همچنان آواز میآمد یقین
این رموزم هم بدان ای راه بین
همچنان از شوق بودی نعره زن
همچنان از ذوق بود اندر سخن
❈۲۴❈
همچنان در عشق پا تا سر ببود
بودآوازش ولی صورت نبود
همچنان میگفت ای کلّی شده
کام خود در عاقبت تو بستده
❈۲۵❈
هم گمان من یقین گشته ز تو
پای تا سر راه بین گشته ز تو
نیستم هستم کنون در نیستی
هستی تو شد یقینم نیستی
❈۲۶❈
هست گشتم نیستم در پرده من
پردهها کرده همی برگرد من
نیست گشتم هست گشتم جاودان
هست وخواهم بود و هستم جاودان
❈۲۷❈
وارهیدم من ازین رنج و الم
بی وجودم روح پاکم در عدم
نیست در هستم یقین اندر عیان
هم جهانی نه جهانم در جهان
❈۲۸❈
نه عیانم هم عیانم شد که من
نیستم اما توی کلی و من
درتو گم گشتم تویی اکنون مرا
در درون تو شدم بیرون مرا
❈۲۹❈
راز من کلّی تو میدانی تویی
هرچه گفتم بر زبان کلّی تویی
بود من بود تو بُد چندین که بود
گوییا اکنون نمودم بود بود
❈۳۰❈
آینه گشتم بکلی آینه است
روی من با روی تو هر آینه است
کان قلبی کالغوادی من فتوح
انت قلبی انت عینی انت روح
❈۳۱❈
الصباحی فی منامی حالتی
ثم ضعت فی فوادی ضالتی
حالتی مجلی فوادی ظاهری
این زمان در باطنی و ظاهری
❈۳۲❈
جزو گشتی کل بدیدی جاودان
چون نهان گشتی عیان دیدی نهان
من توم راهت تمامت پردهام
نه چو پرده اولین گم کردهام
❈۳۳❈
واصلم کلی بکن اکنون تمام
تا نمانم من تو مانی والسّلام
واصلم گردان خودی خودنمای
جان جانی تو مرا جانم نمای
❈۳۴❈
اول و آخر یقینم کن یقین
تا شود عین عیان عین یقین
در تن و بی تن چو تنها گشتهام
این زمان بی تن بخون آغشتهام
❈۳۵❈
واصلم کن عین گردانم عیان
جان کنون و جسم رفتم ازمیان
این دگر خواهم که داری حاصلم
هم ز فضلت تو بگردان واصلم
❈۳۶❈
واصلم گردان ازین ما و منی
تا یکی گردم درین سر بی تنی
راز دیدم هم بگویم مر ترا
چون تو من گشتی شنو کل ماجرا
❈۳۷❈
در تو گم گشتم چو تنها آمدم
بی تنم اما چو شیدا آمدم
نه محیطم هم محیطم بر همه
نه شبانم هم شبانم بر رمه
❈۳۸❈
نه دلم اما یقین دل گشتهام
اندرین ی خود خودی دل گشتهام
ره شدم نه ره شدم همره شدم
با توام نه بی توام آگه شدم
❈۳۹❈
عاشقم تا روی تو دیدم عیان
عشق شد معشوقه گشتم جاودان
پردهام نه پردهام در پردهام
نه چو سالک این زمان ره کردهام
❈۴۰❈
بی تنم هم بی تنم هم با تنم
روشنم نه روشنم هم روشنم
صورتم نه صورتم نه سیرتم
نه بمعنی ن ه بتقوی سیرتم
❈۴۱❈
عاقلم نه عاقلم هم عاقلم
صادقم در عاشقی هم صادقم
من توام یا تو منی هم من توام
هر دو یکی گشته و نه من دوام
❈۴۲❈
در وجودم در سجودم در خودم
در مقام عشق اکنون بی خودم
راز دارم ازتو امّا در نهان
بی خودم اما حقیقت بر عیان
❈۴۳❈
راز تو هم باتو خواهم گفت باز
رازدار من تویی ای بی نیاز
راز تو بر من عیان شد بی وجود
بود من کلی هم از بود توبود
❈۴۴❈
راز دانی راز دانی رازدان
هم عیانی هم عیانی هم عیان
در عیان تو نهانی آمدست
در نهان تو عیانی آمدست
❈۴۵❈
این نهان تو عیان را آشکار
کس نهان هرگز ندیده آشکار
در نهانی من عیان میبینمت
در عیانی جان جان میبینمت
❈۴۶❈
راز هر دو کون گشته از تو فاش
هر دو کون از ذات نوشد جمله فاش
واصلم در ذات توفانی شده
از برون پرده اعیانی شده
❈۴۷❈
واصلم در ذات تو افتاده من
سر بسوی حکم تو بنهاده من
واصلم در ذات تو مستغرقم
در جلال تو عیان مطلقم
❈۴۸❈
ذات تو باقی و بنده فانیست
عین دانائی من نادانیست
راز تو بشناختم بر شش جهت
جمله یکی گشتم از روی صفت
❈۴۹❈
بی صفت گشتم صفت بگذاشتم
از صفات تو دمی پنداشتم
من صفات تو کجا دانم صفت
کز صفت مستغنی و از معرفت
❈۵۰❈
عقل و جان ایثار کردم زین مقام
تا شدم در ذات تو فانی تمام
عقل بیرون ماند و شد در پرده او
همچو تو، من خویشتن گم کرده او
❈۵۱❈
عقل پنهان گشت و او را پرده است
در میان پردهها خو کرده است
بر سلوک خود هوسها میپزد
هرچه میخواهد زسودا میپزد
❈۵۲❈
آخر الامرم وصولی راست شد
گرچه افزون بود علمم کاست شد
کل رازم فهم شد در جای خود
نیست چیزی دیگرم همتای خود
❈۵۳❈
هیچ دیگر در خیالم راه نیست
هیچکس از وقت من آگاه نیست
این زمان از عشق ذاتت سوختم
هرچه بودم جمله کلّی سوختم
❈۵۴❈
در وجود ودرعدم کلی شدم
این زمانه بی عدد کلی شدم
سوختم از آتش عشق تو من
سوخته کی گوید آخر این سخن
❈۵۵❈
تو منی و من ترا خواهم ز تو
گشته افزونم نکاهم من ز تو
بر جمال لایزالت عاشقم
میزنم یک دم که صبح صادقم
❈۵۶❈
صبح گشتم شب شدم هم روز من
از وصال تو شدم فیروز من
این دلم شد محو ازکل نهان
دل بدل شد جان بجان ای جان جان
❈۵۷❈
جان جانی هم عیانی در نظر
باخبر هستم ز عشقت بی خبر
مفلسم لیکن همه زان منست
نقش اشیا جملگی زان منست
❈۵۸❈
هیچ در دستم ولی در دست من
از فراق بیخودی هم مست من
آفتابم نور او هم از منست
آفتاب از نور رویم روشن است
❈۵۹❈
ماهم و افتاده اندر تف و تاب
همچنان مستغرقم در فتح باب
آسمان لیکن نیم گردان شده
کوکبم اما نیم حیران شده
❈۶۰❈
گردش اشیا همه ذات منست
مصحف کل نقش آیات منست
آتشم وز آتش غم سوختم
این چنین نور یقین افروختم
❈۶۱❈
زادم و بر باد دادم زندگی
زنده گشتم من زروی مردگی
آب لطف تو بدم گشته روان
این زمان بر باد دادم آن مکان
❈۶۲❈
حال آن خاکستر اکنون گشته گل
عین کل گشتیم اندر عین ذل
بحرم از شوق تو این ساعت بجوش
تا ابد هرگز نخواهم شد خموش
❈۶۳❈
کوهم امّا کوه غم بگذاشتم
بهره از روی یقین برداشتم
جبرئیلم نه ز جبریل آمدم
کام دل از جبرئیلم بستدم
❈۶۴❈
هستم اسرافیل و صورم در دمست
افکننده صورتم در دم دمست
من ز میکائیل عزت یافتم
از وجود رزق حرمت یافتم
❈۶۵❈
هم ز عزرائیل جان دارم کنون
از غم صورت که آزادم کنون
نه شبم نه روز هم روز و شبم
بی تو اکنون در میان ماتمم
❈۶۶❈
ابرم و از رعد غرّان گشتهام
برقم و از تف سوزان گشتهام
در وجودم از عدم دارم الم
در دلم دارم کرم اما عدم
❈۶۷❈
در نهانم آشکارم از همه
این زمان چون بردبارم از همه
حاصلم شد واصلی بی حاصلم
ازکمال شوق گفتن واصلم
❈۶۸❈
با تومیگویم همه من خود توام
من نخواهم این زمان چون من توام
بی تو کی باشد تمامت جزو و کل
پردههای بی صفت با عین ذل
❈۶۹❈
رفت عقل و رفت صبر و کل شدم
این زمان معشوقهٔ بی دل شدم
کل و جزوم جزو و کل دریافتم
تا که ذاتت بی صفت بشناختم
❈۷۰❈
ذات خواهم گشت در ذات تو من
تا شود منزلگه ذات تو من
من نمانم من نمانم من توام
بی توام اما یقین اندر توام
❈۷۱❈
در زمانم بی زمانم بی مکان
هم زمان بی مکان اندر عیان
هرچهار آمد برون از هر چهار
صد هزار آمد فزون از صد هزار
❈۷۲❈
بحر گردون موج گردم لاجرم
عرش گشتم در درون فرش هم
فرشم و عرش تو گشتم پایدار
این زمان در عرش هستم گوشوار
❈۷۳❈
فرشم و الارض کل مایدون
فرش را دادی شرف از مایدون
گشته کلی راز تو اعیان کنم
تا تو مانی تو برین بر جان کنم
❈۷۴❈
در مقامات تو کلّم بی خلاف
این زمان گفتم حدیث بی گزاف
عارفم مستغنی از کل شده
اولم در آخر تو گم بُده
❈۷۵❈
بودم و هرگز نبودم بی خلاف
این زمان گفتم حدیث بی گزاف
گرچه بسیاری بخواهم گفت باز
هم دُر اسرار خواهم سفت باز
❈۷۶❈
از توجستم وز تو گفتم هرچه هست
هم تو گشتم هم تو هستم هرچه هست
غیر نیست اندر درون ذات تو
غیر هم نبود صفات ذات تو
❈۷۷❈
هیچ غیری نیست کل سیر تو بود
دیدهام این جملگی دیر توبود
چون یقینی پس چرا اندر گمان
داشتی در پرده خویشم نهان
❈۷۸❈
چون یقینی پس چرا بگذاشتی
هم مرا اندر جفا میداشتی
از وفای تو جفا آمد برم
عاقبت محو تمام آمد برم
❈۷۹❈
از تو دارم درد درمانم تویی
آشکارا این زمان دانم تویی
آشکارایی ولی گشته نهان
بگذرم من از نهانت بر عیان
❈۸۰❈
از نهان و از عیان هر دو یکم
در تمامت جزو و کل مستغرقم
کاشکی اول چو آخر بودمی
یعنی از باطن بظاهر بودمی
❈۸۱❈
کاشکی اول مرا من همچنین
بودمی اندر عیان او یقین
چون تو بودی من که بودم لاجرم
این کمال از تو شدم پیدا عدم
❈۸۲❈
چون تو بودی و تو باشی جاودان
هم تو خواهی بود آنجا کاروان
جاودانی جاودانی جان شده
گشته پیدا وز نظر پنهان شده
❈۸۳❈
دیدهٔ سر مر ترا هرگز ندید
یدرک الابصار خود هرگز ندید
نحن اقرب راستی را بر حضور
پای تا سر گر شده نور تو نور
❈۸۴❈
نحن اقرب نی صفا تست و نه ذات
میکنی کلی صفات بی صفات
نحن اقرب سخت نزدیک گلی
آتشی و باد نه آب و گلی
❈۸۵❈
جمله و از جمله فارغ آمدی
بر همه عالم تو عاشق آمدی
نحن اقرب خویشتن بشناختی
هم کمال خود زعشقت باختی
❈۸۶❈
چون تو بودی این همه اشیا چه بود
چون نهانی این همه پیدا چه بود
هم نهانی و تو پیدا آمدی
آشکارا آشکارا آمدی
❈۸۷❈
آشکارا بودی وپنهان شده
هم ز پیدائی خود یکسان شده
چون نبودم من تو بودی در جهان
هم نبودی محدث ودر جان نهان
❈۸۸❈
کی مکان تو شود پیدا چنین
بی مکان هرگز مکان گردد یقین
این مکان و این زمان چون باشدت
در برون و در درون چون باشدت
❈۸۹❈
فهم کن تو و هومعکم زین سخن
کی گمانی بود بر تو این سخن
و هومعکم ذات پاک تو بود
هرچه هست کلی چو خاک تو بود
❈۹۰❈
اصلی اما فرع را بگذاشته
فرع فرع تو همه بگماشته
آب با برف آمده بسته شده
هر دو یکی گشته و پشته شده
❈۹۱❈
آب چون در گل شود نبود خراب
فهم از این سان باشدت فهم کلاب
آب چون با گل شود در یک جهت
رنگ وبوی گل شود در معرفت
❈۹۲❈
رنگ گل با بوی تو شد همنشین
آب چون گل گشت از روی یقین
بوی او دارد همیشه بوی تو
زانکه خو کرده است او باخوی تو
❈۹۳❈
هر دو یکسان گشت بر کل گوهری
هردو یک بویست چون بوی آوری
هر دو یک بویست از آثار کل
علو کلی میشود آنجای کل
❈۹۴❈
چون یکی گردد یکی به بی صفت
چون توانم کرد کلی معرفت
چون یکی گشتم همه یکی شویم
از دو بینی آن زمان کلی شویم
❈۹۵❈
کل کل گشتیم و در ذات آمدیم
کل کل هستیم و کُلات آمدیم
جزو بودیم این زمان کل گشتهام
گرچه بسیاری ابر ذل گشتهایم
❈۹۶❈
بر صفت گشتم چنین من بی صفت
هم خودی خود بدیدم بی صفت
در صفات خود صفت بگذاشتم
هر چه فانی بد بکل بگذاشتم
❈۹۷❈
من نهانیام نهانی بر عیان
بر عیانم بر عیانم بر عیان
در عیان گشتم نهانی زین غرض
تا نداند راز و حالم بد غرض
❈۹۸❈
واقفم بر جملهٔ اسرار کل
این زمان بگذاشتم من عین ذل
ذات خواهم گشت اندر نور تو
تا شوم کلی تمامت نور تو
❈۹۹❈
آن زمان یکی بود هم بیشکی
کی بود شکی گمان اندر یکی
چون یکی گشتم نه بینم من دویی
هرچه میگفتم تویی وهم تویی
❈۱۰۰❈
این همه از تو بگفتم هم بتو
از تو میگویم عیان هم من بتو
با تو خواهم گفت یکی گشتهام
گرچه راهت کل بدو کل گشتهام
❈۱۰۱❈
من یکی خوانم یکی دانم ترا
هم یکی خواهم شدن بی ماجرا
من یکی ام قل هواللّه احد
چو عدد یکی شود کل عدد
❈۱۰۲❈
چون یکی گشتم نماندستم دویی
من نمانم این زمان جمله تویی
در ره توحید فانی گشتهام
غرق آب زندگانی گشتهام
❈۱۰۳❈
جمله یکی گشتهام من بی صفت
جملگی چون اوست نیستم معرفت
معرفت شد جمله در یکی تمام
این زمان یکی ترا بینم مدام
❈۱۰۴❈
جمله یک چیزست اما من نیم
پای تا سر محو گشتم من نیم
کامنت ها