عطار:این بگفت و بعد از آن خاموش شد وندران عین خودی بیهوش شد
❈۱❈
این بگفت و بعد از آن خاموش شد
وندران عین خودی بیهوش شد
این بگفت آن واصل عرفان شده
بر تمامت سالکان سلطان شده
❈۲❈
هرکه را بویی رسد از بیخودی
جمله حق گردد نباشد او خودی
خود مبین و تو فنا شو هم ز خود
تاتو خودبینی توی در نیک و بد
❈۳❈
حق طلب میباش تا تو حق شوی
در کمال عشق مستغرق شوی
صورت تو بت بود باطل بکن
این سخن گر ره بری رازکهن
❈۴❈
صورت تو در خودی خود بین شده
زانک بیخود گشته و ره بین شده
چون برافتد صورتت از روی کار
نه بود پرده نباشد هم دیار
❈۵❈
چون برافتد صورت حسّی ترا
تو فنا گردی در آن عزّ بقا
چون برافتد صورتت زنده شوی
آنگهی گفتار کلی بشنوی
❈۶❈
چون برافتد صورتت از شش جهت
آنگهی روشن شود این معرفت
چون برافتد صورتت آنگه یقین
تو بدانی آفرینش در یقین
❈۷❈
چون برافتد صورتت از روی کل
عین ذاتت گشته پیدا بی سبل
چون برافتد صورتت عاشق شوی
در کمال او زجان لایق شوی
❈۸❈
چون برافتد صورتت یکسر تویی
صورتت نبود نباشد این دویی
محو گردد صورت اشیا همه
مینماید لیک این پیدا همه
❈۹❈
بیخودی باشد همیشه با خودی
آنگهی دانی که کلی هم خودی
چون به بینی خود تو عاشق تر شوی
آنگهی در عشق لایقتر شوی
❈۱۰❈
چون به بینی اول وآخر همه
خود توباشی باطن و ظاهر همه
پرده گر برگیردت از روی کار
تو همی نه دار بینی نه دیار
❈۱۱❈
پرده گر برگیردت فانی شوی
آن زمان تو عین روحانی شوی
پرده گر برگیردت از راز تو
آنگهی بینی بکل اعزاز تو
❈۱۲❈
چون نباشی تو نه بیرون نه درون
اول تو آخر آید رهنمون
راه تودر تو همی یکی بود
اندر اینجا مر کرا شکی بود
❈۱۳❈
پرده گر برگیردت او است و بس
نه وجود عقل ماند نه نفس
نه چو نقش صورتی باشدترا
با که گویم راز تو از ماجرا
❈۱۴❈
ماجرا هم با تو بتوانم بگفت
درّ این اسرار هم با تو بسفت
با تو گویم چون تویی محبوب کل
هم تو جویم چون توئی مطلوب کل
❈۱۵❈
با تو راز تو عیان گردد یقین
پردهها آنگه بماند بر یقین
پردهها فانی شود با پرده دار
پرده را برگیر زود از روی کار
❈۱۶❈
پرده را کلی بسوزد پرده دار
راز خود با راز دل کن آشکار
پرده از رخ برفکن تو بر عیان
تا شوی کلی نهان جاودان
❈۱۷❈
پرده را بردار تا راهم دهی
هر دو عالم را بیک آهم دهی
پرده را بردار بر من بیخبر
تا نماند ازمن و پرده اثر
❈۱۸❈
پرده را بردار ای گم کرده راه
تا کنم بیرون این پرده نگاه
پرده را بردار جان من بسوز
آتش عشقت ز ناگه برفروز
❈۱۹❈
پرده را بردار و پرده بر مدر
بیش ازینم تو مده خون جگر
پرده را بردار تا بینم ترا
از میان پرده بگزینم ترا
❈۲۰❈
پرده را بردار تا آگه شوم
گرچه راهت کردهام همره شوم
پرده را بر عاشقان خود مدر
آب روی عاشقان خود مبر
❈۲۱❈
پرده بردار ومرا مشتاق کن
بعد از آنم سیر آن آفاق کن
پرده بردار و عیانم وانمای
جانم از بند ضلالت برگشای
❈۲۲❈
پرده بردار و دلم کلّی ببر
تا شوم از شوق رویت بیخبر
پرده بردار ای حقیقت جسم و جان
تا ببینم روی خوبت در نهان
❈۲۳❈
پرده بردار ای نموده جزو کل
بیش ازینم تو مکن در عین ذل
پرده را بردار و زین پرده چه سود
چون ترا گم کردنست این خود نبود
❈۲۴❈
پرده بردار از صفات لم یزل
تا به ببینم من ترا اندر ازل
پرده بردار ای ورای جان و دل
تا کجا باشدترا مأوای دل
❈۲۵❈
پرده بردار ای ز پرده گم شده
کام خود از پردهها تو بستده
پرده بردار ای کمالت بی صفت
تا برون افتد ز پرده شش جهت
❈۲۶❈
پرده را بردار تا فاشم شود
گوش جان راز خود از خود بشنود
پرده را بردار و کن فانی دلم
زانک در پرده عجایب مشکلم
❈۲۷❈
پرده را بردار و بیداری بده
از وجود جان تو هشیاری بده
پرده بردار ای تمامت کاینات
گشته بر تو بی تو این نقش صفات
❈۲۸❈
پرده بردار ای نموده انبیا
راه فانی کلی از عز و بقا
پرده بردار ای ترا آدم ز خود
کرده پیدا بر تمامت نیک و بد
❈۲۹❈
پرده بردار ای تو نوح نوحه گر
کرده در طوفان عشقت بیخبر
پرده بردار ای تو ابراهیم را
کردهٔ بر خیر تو تعلیم را
❈۳۰❈
پرده بردار ای ز موسی راز تو
کرده اندر طور دل اعزاز تو
پرده بردار ای ز اسحاق وفا
جان خود بر خویشتن کرده فدا
❈۳۱❈
پرده بردار ای ز عیسی روح روح
داده عالم را بکلی این فتوح
پرده بردار ای ز ایوب ضعیف
کرده رنجور و ز عشقت تن نحیف
❈۳۲❈
پرده بردار ای محمد راز دار
سرّ جمله کن تو بر ما آشکار
پرده بردار ای محمد را وجود
جسم و جانش افکنیده در سجود
❈۳۳❈
پرده بردار ای کمالش داده تو
هرچه بودش جملگی بنهاده تو
راز دار تست این پیر ضعیف
هم فدایت کرده این جان نحیف
❈۳۴❈
چون ترا دیدم تویی وهم ز تو
میکنم کلی تمامت هم ز تو
چون ترا دیدم تو بودی بی صفت
میزنم دستان راز معرفت
❈۳۵❈
چون ترا دیدم توئی در پرده تو
راز خود بر جزو و کل گم کرده تو
چون تو دیدم روی خود بر ما نمای
جام جم چه بود تویی کلی نمای
❈۳۶❈
چون ترا دیدم ترا خواهم مدام
هم ز تو کلی ترا خواهم تمام
سالک ره بین چو در حالت شده
هر زمان بر حالتی فالت شده
❈۳۷❈
گاه اندر خوف و گاهی در خطر
گاه استاده گهی اندر گذر
اندرون پرده تازان راند او
گاه اندر پرده هم وامانده او
❈۳۸❈
گاه محبوس خدا گشته یقین
گاه گشته در گمانی راه بین
راه بیحد کرد اندر دهشتش
دیده اندر راه حق مر قربتش
❈۳۹❈
گاه بیخود گشته در رمز صفات
گاه حیران گشته اندر وصف ذات
گاه در نزدیکی سالک شده
دیده کوران در صفتها لک شده
❈۴۰❈
راه بی حد کرده در وصف و صفت
راز خود دیده ز صاحب معرفت
راز خود بشنید و هم خود خواند باز
او ز عشق رمز کرده جان بناز
❈۴۱❈
راز را از راز دان بشنیده هم
هم ز دیده دیده دیده دیده هم
بر رموز عشق سرگردان شده
در درون پردهها حیران شده
❈۴۲❈
عاشقی بر وصف عاشق آمده
صادقی بر عشق صادق آمده
در گمان و در یقین افتاده پست
زیر پایش پردهها هم کرده پست
❈۴۳❈
واصلان عشق را در پرده راز
دیده راز خود بکرده پرده باز
آنچنان راز نهانی یافته
آنچنان عین عیانی یافته
❈۴۴❈
آنچنان جانها بداده کل بباد
جان خود بر باد داده بی نهاد
عاشق آسا رمزها گفتند باز
تا برون رفتند کل از پرده باز
❈۴۵❈
رازهای خویش با معشوقه کل
گفته با او لیک بی او گفته کل
هرچه ازمعشوق بشنفته براز
جمله با معشوقه خود گفت باز
❈۴۶❈
راز با معشوقه گفته در نهان
تا نهانشان گشت بر صورت عیان
راز خود را گفت کلی پیش دوست
مغز گشته لیک نه مغز ونه پوست
❈۴۷❈
راز خود گفته بدانای جهان
بر گذشته از زمین و از زمان
راز خود با راز او آورده خود
بیخودی اندر یقین بی نیک و بد
❈۴۸❈
راز خود با عشق گفته در نهان
گشته معشوق حقیقی در نهان
راز خود با راز حق آمد یقین
راز باید گفت مرد راه بین
❈۴۹❈
ای دل آغاز یقین آغاز کن
پرده از روی حقیقت باز کن
ای دل آخر چند در راهی کنون
مانده اندر پردهٔ بی رهنمون
❈۵۰❈
ای دل آخر چند خواهی تاختن
جان خود در راه جانان تافتن
ای دل آخر چند سودایی کنی
اندر این ره چند شیدایی کنی
❈۵۱❈
ای دل آخر چند این سوداپزی
اندر این پرده تو این سوداپزی
ای دل آخر راز تو از پرده گم
گشته است و کردهای تو راه گم
❈۵۲❈
ای دل آخر تو درون پردهای
خویشتن درخویشتن گم کردهای
ای دل آخر چند بی سازی کنی
در هوی عشق طنّازی کنی
❈۵۳❈
ای دل آخر جان خود درباز تو
پرده را افکن ز رویت باز تو
ای دل آخر پرتوی از وی ببین
چند خواهی گشت اکنون راه بین
❈۵۴❈
ای دل آخر خون جان از جام ساز
راه بی آغاز را انجام ساز
ای دل آخر چند خاموشی کنی
خویش را در عین مدهوش کنی
❈۵۵❈
ای دل آخر پرده باز افکن زروی
بیش ازین تا چند باشی راه جوی
ای دل آخر از یقین آگاه شو
یک زمان در قربت اللّه شو
❈۵۶❈
ای دل آخر دیدهٔ این سالکان
در فنای عشق گشته صادقان
ای دل آخر چند خواهی ایستاد
هم بباید رفت پیش اوستاد
❈۵۷❈
ای دل آخر تن بنه ره پیش گیر
آنگهی از ره مراد خویش گیر
ای دل آخر خون خود تا کی خوری
هر زمان وامانده و حیران تری
❈۵۸❈
ای دل آخر برق واری در گذر
تا بیابی روی آن صاحب نظر
ای دل آخر عین جان ایثار کن
هرچه داری در جهان ایثار کن
❈۵۹❈
ای دل آخر ساز تن کن اختیار
تا تو گردی اختیار اختیار
ای دل آخر تا نگردی سوخته
کی شود سرّ سویدا توخته
❈۶۰❈
ای دل آخردر فنای او مترس
چند باشی بازمانده باز پس
ای دل آخر چند نازی جان بباز
در نشینی چند می جوئی فراز
❈۶۱❈
ای دل آخر پند من بپذیر تو
تا شوی کل خویشتن کم گیرتو
چند باشی در درون ودر برون
چند باشی غافل آسا در جنون
❈۶۲❈
ره روان رفتند و تو در پردهٔ
همچنان میجویی و گم کردهٔ
ره روان رفتند سوی یار خود
تو چنین مانده ببین اغیار خود
❈۶۳❈
ره روان کردند جان خود نثار
همچنان ماندی تو اندر پرده خوار
ره روان رفتند و تو درمانده خود
همچنان در گفتن خودمانده خود
❈۶۴❈
آخر این چندین سخن برگفت و گفت
هم تو گفتن و کس دیگر نگفت
آخر این چندین سخن گفتی تو باز
بازماندی اندرین ره مانده باز
❈۶۵❈
آخر این چندین سخن تو گفتهٔ
یا نگفتی وز کسی بشنفتهٔ
آخر این چندین ملامت بردهٔ
همچنان مانده درون پردهٔ
❈۶۶❈
آخر این چندین ملامت تا بکی
برکسی ماندی که گم کردی توپی
آخر از این گفتنت مقصود چیست
عاقبت بررفتنت مقصود کیست
❈۶۷❈
آخر این چندین بگفتی نیک و بد
تو کسی مانی بمانده بی خرد
راه رو یا اندرین پرده بسوز
همچو این واصل در آنجا برفروز
❈۶۸❈
ره رو آخر یاز خود بگذر بکل
یک زمان در سوی خود بنگر بذل
راه کن تا ره بری بر سوی او
تا همانجا گه ببینی روی او
❈۶۹❈
راه کن تو تا مگر واصل شوی
در مراد خود مگر حاصل شوی
چون بدست تست دادن جان خویش
جان بده یا راه کلی گیر پیش
❈۷۰❈
چون بدست تست خود را سوختن
کار از ایشان بایدت آموختن
چون بدست تست جان بازی چنین
نیست آسان کار جان بازان چنین
❈۷۱❈
چون بدست تست هم جانت بباز
پردهٔ از روی خود انداز باز
چون بدست تست با چندین گمان
میپزی آخر زمان اندر نهان
❈۷۲❈
جان خود ایثار کن در وصل دوست
تا ببینی یک زمان تو وصل دوست
جان خود ایثار کن ای بی خبر
تا بسوزی وانماند هیچ اثر
❈۷۳❈
همچو ایشان اندرین واصل شوی
هم ز حق گویی و از حق بشنوی
گر بخواهی ماند آنجاگاه باز
درنشیبی کی ببینی عین راز
❈۷۴❈
گر بخواهی ماند اندر پرده تو
چند گوئی کردهٔ گم کرده تو
این همه گفتم ترا ای دل ببین
بگذر از خود تا گمان گردد یقین
❈۷۵❈
این همه گفتم ترا ای جان من
بردهٔ چندین زبانها در سخن
این همه گفتم نمردی یک دمی
یک نفس فرمان نبردی یکدمی
❈۷۶❈
این همه گفتم چنین با تو براز
همچنان ماندی تو اندر پرده باز
این همه گفتم ببر فرمان دلا
تا زمانی جمله ما گردیم ما
❈۷۷❈
چون شویم آنجایگه خود جزو کل
کل شویم و وارهیم از بند ذل
چون شوی فانی تو اینجا در صفت
آنگهی یابی کمال معرفت
❈۷۸❈
هرکه فانی شد بقای کل بیافت
بعد از آن در سوی آن حضرت شتافت
هر که فانی شد خرد با او چکار
در بقای کل شود کل رستگار
❈۷۹❈
هر که فانی شد برست از خویشتن
کل شد و وارست او از خویشتن
هر که فانی شد بقا اندر بقا است
از همه فانی صفا اندر صفاست
❈۸۰❈
هرکه فانی شد ز دید او دید دید
هم زحق گفت وز حق رازی شنید
هرکه فانی شد بپرده بیند اوی
پرده برافتد بپرده بیند اوی
❈۸۱❈
چون تو را فانی بخواهی بد تنت
چند خواهی گفت مایی و منت
چون ترا فانی بخواهد شد عقول
چند خواهی بد در اینجا بی اصول
❈۸۲❈
چون تو فانی میشوی از هرچه هست
بازدار از هرچه داری نیز دست
چون تو فانی میشوی از خود بمیر
بعد از آن تو حلقهٔ آن در بگیر
❈۸۳❈
چون تو فانی میشوی زین زندگی
این زمان تو پیش گیر افکندگی
چون تو فانی میشوی بگذر ز خود
تا نماند جملگی نیکت نه بد
❈۸۴❈
چون تو فانی میشوی در چند و چون
گشتهٔ تو در میان پرده خون
چون تو فانی میشوی بردار گام
هر زمانی در مکانی دار کام
❈۸۵❈
چون تو فانی میشوی اینجایگاه
هم در آنجا گرد فانی پیش شاه
چون تو فانی میشوی باری درین
پیش راهش میربرعین یقین
❈۸۶❈
چون تو فانی میشوی بر ذات او
هم بکن خود را زمانی گفت و گو
چون تو فانی میشوی نزدیک او
بگذر از این راه پر باریک او
❈۸۷❈
چون تو فانی میشوی چندین مگوی
گرد فانی گرد و دیگر هم مجوی
چون تو فانی میشوی زنده شوی
از مقام عرش افکنده شوی
❈۸۸❈
بگذر از خود تاکمالی آیدت
بعد از آن وصل وصالی آیدت
بگذر از خود سوی حق اشتاب کن
خویش را در عین فتح الباب کن
❈۸۹❈
بگذر از خود از یک زمان ایمن مشو
هرچه پیش آید در آن ساکن مشو
بگذر از خود راه الااللّه گیر
گر ببینی راه جمله راه گیر
❈۹۰❈
بگذر از خود واصل درگاه شو
فانی اندر سرّ الااللّه شو
بگذر از خود تا وصال آید پدید
بگذر از خود تا کمال آید پدید
❈۹۱❈
بگذر از خود حق شو وباطل مگوی
بیش از این باطل در این حاصل مجوی
بگذر از خود عقل را آواره کن
بعد از آن این راه را یکباره کن
❈۹۲❈
بگذر از خود عشق شو گر عاشقی
بگذر از جان گر تو مرد صادقی
بگذر از خود ای بمانده بر دو راه
پرده را برگیر ای گم کرده راه
❈۹۳❈
بازجوی از خود گذر کن در گذر
تا کمالی باشدت اندر نظر
چون گذشتی از خود آنگه کل شوی
جان ببخشی آن زمان تو کل شوی
❈۹۴❈
بگذر و بگذار وبگذر از همه
چند خواهی بود عین دمدمه
هرکه آمد از عدم اندر وجود
بود او اندر یقین بود و نبود
❈۹۵❈
هر که آمد اندر آنجا بی خلاف
راه باید کرد او را بی گزاف
هرکه آمد اندر آنجا باز ماند
لیک اینجا هم ازو او راز خواند
❈۹۶❈
هرکه آمد راز را با او بگفت
چون ندانی سرّ اسرارش نهفت
هرکه آمد محرم اسرار گشت
از خودی در بیخودی بیزار گشت
❈۹۷❈
هرکه آمد جان ودل تسلیم کرد
هرچه گفت از جان جان تعلیم کرد
هرکه آمد پای اندر ره نهاد
گرنه آگه بود آگه گشت و شاد
❈۹۸❈
هر که آمد راه جانان باز یافت
لیک این راز جهان شهباز یافت
هرکه آمد راز او هم بدهمو
کام خود از کام خود بستد همو
❈۹۹❈
هرکه آمد رنج را دید و بلا
اندر این رنج و بلا شد در فنا
چون همی خواهی شدن باری ز پیش
راه حق گیر ای مرادت دیده پیش
❈۱۰۰❈
نوش اندر نیش باشد کارگر
نوش کن نیش آر داری این خبر
هرکه این ره را مسلّم کرد او
اندرین ره جان معظّم کرد او
❈۱۰۱❈
ای بسا تنها کزین حسرت بریخت
آسمان بر فرق ایشان خاک بیخت
ای بسا جانها کزین حسرت برفت
عاقبت پر درد و پر حسرت برفت
❈۱۰۲❈
ای بسا دیده که نادیده شد او
گرچه نادیده بوددیده شد او
ای بسا عالم که او راهی سپرد
اند راین ره ماند وناکامی بمرد
❈۱۰۳❈
ای بسا عاقل که کام اینجا بیافت
ای بسا مسکین که ناگه سر بیافت
ای بسا سالک که هالک شد ازین
گرچه در ره بود مرد راه بین
❈۱۰۴❈
ای بسا قوّت که از قوّت برفت
بعد از آن او را ثباتی برگرفت
ای بسا عاشق که جان در باختند
تا کمال عشق خود بشناختند
❈۱۰۵❈
ای بسا مؤمن که با توحید رفت
عاقبت در منزل تفرید رفت
ای بسا صاحب که بی صاحب بماند
ای بسا راحت که کام دل براند
❈۱۰۶❈
ای بسا ساکن که اندر ره فتاد
در ره جانان ز دل ناگه فتاد
ای بسا عاقل که اندر عاقبت
بازدید او عاقبت در عافیت
❈۱۰۷❈
ای بسا ناطق که الکن گشت و رفت
تخم اینجا ناگهان افکند و رفت
ای بسا ره رو که اینجا باز ماند
در مقام عزّ هم در راز ماند
❈۱۰۸❈
ای بسا مفلس که بگرفتند گنج
گنج را دید آن چنان بیدرد و رنج
ای بسا نادان که دانایی بیافت
عاقبت عین توانایی بیافت
❈۱۰۹❈
ای بسا معنی که بردعوی بماند
عاقبت در رمز بی معنی بماند
ای بسا معنی که بر تقوی فتاد
راز خود بر عین تقوی برگشاد
❈۱۱۰❈
ای بسا صورت بمعنی ره نبرد
عاقبت چون یافت با حسرت بمرد
ای بسا صاحب جنون ذوفنون
کامدندی از پس پرده برون
❈۱۱۱❈
ای بسا شاهان که کمتر از گدا
آمدند آخر در این عین بلا
ای بسا درویش گشته پادشاه
کام خود دریافته در پیشگاه
❈۱۱۲❈
ای بسا گردن که بی گردن بماند
عاقبت خود را برسوایی نشاند
ای بسا شیرین که بیخسرو نشست
کرد شیرین خسروی را پای بست
❈۱۱۳❈
ای بساوامق که بی عذرا شده
اندرین ره هر زمان عذرا شده
ای بسا لیلی که مجنون گشتهاند
همچو مجنون عین مفتون گشتهاند
❈۱۱۴❈
ای بسا رامین که ویسش رام کرد
راه را بر راه او انجام کرد
ای بسا عاشق که بیدل گشته باز
اندرین ره بیدل و جان گشته باز
❈۱۱۵❈
ای بسا بردرد و سودای فراق
داده جان خویشتن در اشتیاق
ای بسا صادق که در کار آمدند
از وجود و جان که بیزار آمدند
❈۱۱۶❈
ای بسا ره بین که راه خود نیافت
گرچه بسیاری درین ره میشتافت
ای بسا واصل که او از وصل شاد
اوفتادند و نیامد هیچ یاد
❈۱۱۷❈
ای بسا کاهل که ناگاهی براه
اوفتادند و شدند آن جایگاه
ای بسادر ره بماند عاقبت
راه بردند اندر آن کل عاقبت
❈۱۱۸❈
ای بسا مؤمن که تن داده بباد
هیچشان یادی نیامد هم زیاد
ای بسا عزّت که در دل اوفتاد
از نهیب عزّت کل اوفتاد
❈۱۱۹❈
ای بسا قربت که در فرقت بماند
بعد از آن در سوی آن قربت بماند
ای بسا هیبت که اندر ره فتاد
زان همه هیبت بکل ناگه فتاد
❈۱۲۰❈
ای بسا زینت که بی زینت بماند
تا چو اینجا رفت اینجا گه بماند
ای بسا وحدت که پنهان گشت باز
آشکارا شد که اعیان بود باز
❈۱۲۱❈
ای بسا کثرت که در وحدت فتاد
ناگهان در قربت عزّت فتاد
ای بسا شوکت که در رتبت شده
کام خود در کام جانها بستده
❈۱۲۲❈
ای بسا راهی که بی رهبان بماند
زانک بی رهبان در آن رهبان بماند
ای بسا جاهی که اندرچه فتاد
کس دگر آن را نیاوردش بیاد
❈۱۲۳❈
ای بسا کل گشت آنجا منتظر
شد میان در آب و در گل مشتهر
ای بسا شوریدهٔ عشق ازل
جان و تن کرده براه او بدل
❈۱۲۴❈
ای بسا جان ها که ایثار رهست
تانپنداری که راهی کوتهست
ای بسا معشوق عاشق گشتهاند
اندرین ره چون فلک سرگشتهاند
❈۱۲۵❈
تا ندانی حیرت ذات و صفات
چون توانی یافت تو معنی ذات
چند گویم راه باید کرد راه
تا رهی در عزّ و قرب پادشاه
❈۱۲۶❈
چند گویم بگذرم بر گفتنش
چند جویم اندرین در سفتنش
تا زجان خود نبرم مردوار
کی توانم بود در ره مرد کار
کامنت ها