عطار:یک زمان ای روح روحانی قدس پای بیرون نه ازین دیر سدس
❈۱❈
یک زمان ای روح روحانی قدس
پای بیرون نه ازین دیر سدس
خیمه دل ماورای دیر زن
بود با نابود کلّ سیر زن
❈۲❈
این بت و رهبان طبعی خوار کن
بعد از آن تو ترک پنج و چار کن
بشکن این بتهای نقش آزری
چند باشی در مقام کافری
❈۳❈
این مهار اشتران بگسل ز هم
بگذر آنگه از وجود و از عدم
کعبه مقصود دل کن نیستی
هرچه پیش آید درو وانیستی
❈۴❈
در درون کعبه خود را محو کن
راز جانان میشنو تو بیسخن
شرب جان را از بحار دل طلب
تا ترا آبی دهد ای خشک لب
❈۵❈
از حیات طیبه جانی بیاب
صورت مایی بکن یکسر خراب
چون وصال کعبه دل یافتی
راز معشوق از میان دریافتی
❈۶❈
کعبه همچون ذات کل یکسان نمود
شش جهت یک سوی را میدان نمود
ذات مخفی دان یقین اندر صفات
گاه اندر ذات و گه در کاینات
❈۷❈
صورت و معنی یکی گردان بهم
تا زنی برکاینات دل علم
این صفات از عکس نور ذات خاست
عکس بر هر گوشه ذرات خاست
❈۸❈
آن یکی بد این دو شد اسم عدد
این عدد پیدا نبود اندر احد
پرده دار نورها بد هفت قسم
گشته یکسر لیک هر یک برده اسم
❈۹❈
پرده اول قمر دارد مقام
تیر گشته بر دوم صاحب مقام
بر سیم زهره شده از هر صور
بر چهارم شمس گشته تاج ور
❈۱۰❈
پنجمین مریخ را باشد ببین
از برای جان تو در خشم و کین
مشتری جامه کبود اندر ششم
پای تا سر در تحیر گشته گم
❈۱۱❈
در سلوک هفتمین دایم زحل
تاکند او مشکلات چرخ حل
هشتمین وادی توحید آمده
این همه آنجای با دید آمده
❈۱۲❈
هر یکی در گردش از بهر تواند
روز و شب در کینه و مهر تواند
هر زمان در منزلی دیگر شوند
در طلب حیران درین ره میروند
❈۱۳❈
با تو اند و بی تواند آنجایگاه
صورت مایی ترا گم کرده راه
در تک این دیر حیران ماندهٔ
چون کم در بند و زندان ماندهٔ
❈۱۴❈
از وجود خویش فانی شو دمی
تادل ریشت بیابد مرهمی
بت پرستی میکنی در دیر تو
وین همه گردان شده در سیر تو
❈۱۵❈
بت پرستی میکنی ای بی خبر
هر زمان بر صورتی داری نظر
بت پرستی میکنی و کافری
تو مگر مزدور نقش آزری
❈۱۶❈
هرچه داری در نظر بت آن بود
بت پرستی مر ترا لابد بود
برشکن بتها چو ابراهیم دین
تا زنی دم لا احب الافلین
❈۱۷❈
ملکت نمرود را گردان خراب
رو ز ابراهیم یک دم بر متاب
بر مشو سوی فلک نمرود وار
ورنه افتی در نجاست زار و خوار
❈۱۸❈
در نجاست اوفتی تو سرنگون
آنگهت ابلیس باشد رهنمون
ای گرفتار بلای جان و تن
مانده سرگردان طبع خویشتن
❈۱۹❈
این فلک سرگشته تر از آسیاست
اختران گردان گرداب بلاست
جامه ماتم بپوشیده ازین
در گمان و در خیال و در یقین
❈۲۰❈
سالها گردیده در شیب و فراز
تا زمانی پی برد در صنع راز
هم حکیمان جهان حیران شدند
همچو او در فکر سرگردان شدند
❈۲۱❈
هر کسی کرده کتابی در نجوم
یادگاری ساخته بهر علوم
برتر از جا ماسب کی خواهی شدن
همچو او در حکم کی خواهی بدن
❈۲۲❈
عاقبت عقرب مرورا نیش زد
او بدید از پس و لیک از پیش زد
این همه نقشی بود چون بنگری
جهد کن تا یک زمان زین بگذری
❈۲۳❈
در دم آخر بدانی کاین چه بود
این نمودارت ازینجا مانده بود
پس همانجا باش و آنجا گم مشو
از ره نفس و طبیعت دور شو
❈۲۴❈
تو نمیدانی که بهر چیستی
اندرین ره از برای کیستی
این همه بهر تو پیدا کردهاند
دایماً حیران پس این پرده اند
❈۲۵❈
صورت تو زاده ایشان شدست
جان تو در پردهها پنهان شدست
در پس این پردهها بازی مکن
در هوای خویش طنّازی مکن
❈۲۶❈
پردهها را بردران پرده مدر
برگذر زین پردههای پرده در
چند خواهی بود اینجا پرده باز
یک زمانی برفکن این پرده باز
کامنت ها