عطار:پرده بازی بود استادی بزرگ چابکی دانا ولی از اصل ترک
❈۱❈
پرده بازی بود استادی بزرگ
چابکی دانا ولی از اصل ترک
مثل خود در فن نقّاشی نداشت
هر کجا میرفت آنجا کار داشت
❈۲❈
صورت الوان عجایب ساختی
دایماً با خویش بازی باختی
هر صور کان ساختی در روزگار
خرد کردی دیگر آوردی بکار
❈۳❈
جمله صورت نقش رنگارنگ داشت
هر یک از رنگی دگر بیرون نگاشت
هفت پرده ساختی از بهر کار
جمله رنگارنگ پر نقش و نگار
❈۴❈
هفت پرده در صفت یک پرده بود
گل فشان آنجایگه زر کرده بود
بود نطعی مرورا خوب و لطیف
آن همه صورت در آنجا بد خفیف
❈۵❈
هفت مزدور از پس آن پرده بود
سالها با جمله شان خو کرده بود
آن چنان بر نقش خود عاشق بد او
بر کمال کار خود صادق بد او
❈۶❈
روی بستی چون که بیرون آمدی
هر زمان نقشی دگرگون آمدی
لیک مزدوران دگر در کار او
میشدندی از پی رفتار او
❈۷❈
آن چنان کاستاد صنعت مینمود
کار مزدوران در آنجا میفزود
هر دم از نوعی دگر خود ساختی
هر یک از لونی دگر پرداختی
❈۸❈
در بسیط عالمش همتا نبود
در میان دهر سر غوغا ببود
خلق میگفتند مرد و زن ازو
مینمودند این عجایبها بدو
❈۹❈
غافلان گفتند کاین استاد نیست
کس ندیدست این و کس را یاد نیست
این صورها صورت استاداوست
از برون پرده این صورت نکوست
❈۱۰❈
هر زمان رنگ دگر میآورد
اوستاد از هر صفت میآورد
میندانستند کان استاد بود
کاین همه نقش عجایب مینمود
❈۱۱❈
عاقبت استاد صورتها شکست
پردهها از یکدگرشان برگسست
تا که راز او نداند هر کسی
کرد مزدوران بهر جانب بسی
❈۱۲❈
ترک آن صورتگری یکسر بکرد
دیگر آن صورت بهر جایی نکرد
فرد بنشست از همه خلق جهان
دیگرش هرگز نیامد یاد آن
❈۱۳❈
یک زمان در خویشتن بنگر تو هم
تا نباشی صورت و پرده بهم
این رموز از سرّ دل بگشای تو
خویشتن را بیش ازین منمای تو
❈۱۴❈
ترک این صورت گری و نقش کن
چند رانم بیش ازین باتو سخن
تاتوئی از صورت خود در نیاز
هم تویی صورت گر و هم پرده باز
❈۱۵❈
هست مزدور تو هفت اعضای تو
میپزند اینها چو توسودای تو
عاقبت از تو جدا خواهند گشت
با تو چندینی چرا خواهند گشت
❈۱۶❈
پیشتر زان کاین حریفان بگذرند
بگذر از ایشان که با تو نسپرند
یک دمی در لامکان عشق شو
در پی این صورت حسی مرو
❈۱۷❈
یک زمان این پردهها را بر گسل
این خیال جسم و صورت را بهل
کز تو بستاند بآخر داد خویش
پیشتر از وی تو بستان داد خویش
❈۱۸❈
تو چه دانی تا کجایی مانده باز
سالها گردیده در شیب و فراز
چرخ کرده صورت تو بند بند
بازمانده در چنین جای گزند
❈۱۹❈
تو چه دانی تا ترا صورت که کرد
اندرین میدان خاکی از چه کرد
تو چه دانی کز که باز افتادهٔ
در چنین شیب از فراز افتادهٔ
❈۲۰❈
تو چه دانی تاترا که پرورید
از برای چه در اینجا آورید
تو چه دانی تا ترا چون ساختند
بلعجب چه طرفه معجون ساختند
❈۲۱❈
در میان آتش و باد نفس
میپزی هر لحظه دیگرگون هوس
تو چه دانی کاتش تو از کجاست
باد خدمت کار جانت از چه خاست
❈۲۲❈
تو چه دانی تا چه مییابی ز خاک
روز و شب غافل شده از جان پاک
تو چه دانی تا کدامین ره روی
از کدامین ره بدان درگه روی
❈۲۳❈
تو چه دانی تا که معشوقت که بود
روز اول عین محبوبت که بود
تو چه دانی کاین فلکها بهر چیست
هر زمان کردن قران از بهر کیست
❈۲۴❈
تو چه دانی تا قلم چه سرنوشت
تخم تو افلاک از بهر چه کشت
تو چه دانی تا چه خواهد بد ترا
بی وفا از خویش میجویی وفا
❈۲۵❈
تو چه دانی کارگاه جسم و جان
کز کجا پیدا نمودت جسم و جان
تو چه دانی فهم غیب ای بی خبر
کز وجود خود نمییابی اثر
❈۲۶❈
تو چه دانی تا ده و دو برج را
بر وجودت چون نوشته ماجرا
تو چه دانی کافتاب از بهر نو
گشت گردان در میان شهر تو
❈۲۷❈
تو چه دانی تا قمر آنجا که بود
بر فلک بهر تو نقشی مینمود
تو چه دانی کوکبان سبع را
تا چه کاری کردهاند این طبع را
❈۲۸❈
تو چه دانی رعد و برق آنجا که بود
یخطف برق از کجا گوشت شنود
تو چه دانی تا که باران از چه خاست
گفت انزلنا من الماء از کجاست
❈۲۹❈
تو چه دانی تا نباتات از چه رست
منزل سالک در آنجا بد نخست
تو چه دانی تا که حیوان خود چه بود
نقش ابلیس اندران پیدا نمود
❈۳۰❈
تو چه دانی تا که صورت نقش بست
آنگه از بهر چه آورد و شکست
تو چه دانی تا کجا خواهی شدن
چند سر گردان این سودا بدن
❈۳۱❈
تو چه دانی تا ترا که گنج داد
لیک مخفی بود از آن مخفی نهاد
تو چه دانی کان در گنج از کجاست
گر بیابی تو بدانی کان کجاست
❈۳۲❈
هر کسی وصفی ازین در گفتهاند
درّ دانش از معانی سفتهاند
تو چه دانی تا که تو خود آن کسی
اولین و آخرین را در پسی
❈۳۳❈
تو چه دانی ای گرفتار صور
تا کجا خواهد بدن نقد گهر
تو چه دانی ای غرورت کرده بند
بر بروت خویشتن چندین مخند
❈۳۴❈
تو چه دانی تاترا حیران که کرد
در میان چرخ سرگردان که کرد
تو چه دانی تا ترا که رخ نمود
چون ترا بنمود رخ پنهان نمود
❈۳۵❈
تو چه دانی تا درین بحر عمیق
سنگ ریزه قدر دارد یا عقیق
تو چه دانی تا که آدم این دمست
روشن از این دم تمام عالمست
❈۳۶❈
تو چه دانی نوح در دریای جسم
تا چه غوّاصی نمود از بهر اسم
تو چه دانی تا که ابراهیم راد
از برای چه درین آتش فتاد
❈۳۷❈
تو چه دانی تا که ایوب ضعیف
جسم خود در راه کرمان کرده ضیف
تو چه دانی تا سلیمان تخت و ملک
داد بر باد و بشد تا اوج فلک
❈۳۸❈
تو چه دانی تا که موسی دربحار
کرد فرعون طبیعی غرقه زار
تو چه دانی تا که جرجیس نبی
جان خود در راه او کرده فدی
❈۳۹❈
تو چه دانی تا که عیسی در تنست
برتر از روحست و نور روشنست
تو چه دانی تا محمد در وجود
اولین و آخرین او بود و بود
❈۴۰❈
این تمامت در که پیدا آمدست
مظهر اعیان و اشیا آمدست
دین خود را در ره باطل منه
این سخنها را ره باطل منه
❈۴۱❈
کاین رموز من ز جایی دیگرست
سیر جانم از ورای دیگرست
آنچه من زین راه تنها یافتم
بود پنهان منش پیدا یافتم
❈۴۲❈
هرکه در راه محمد ره نیافت
تا ابد گردی ازین درگه نیافت
راه پیغمبر همه اسرار بود
پای تا سر غرقه انوار بود
❈۴۳❈
آنچه اسرار نهانی بُد نگفت
راز حق درجان پاک خود نهفت
سرّ اسرارش کجا داند کسی
او نگفت اسرار خود با هر خسی
❈۴۴❈
یک شبی در خواب دیدم روی او
عاشق و بی خود دویدم سوی او
خاک پای او شدم در پای او
کز دو عالم برتر آمد جای او
❈۴۵❈
خاک پایش قبلهٔ روح آمدست
انبیا را قبله گاه جان بدست
آنکه در معنی بعالم عالمست
ز آفرینش، آفرینش عالمست
❈۴۶❈
دست من بگرفت آن شاه جهان
در دهان من فکند آب دهان
گفت ای عطّار پر اسرار من
لایقی در دیدن انوار من
❈۴۷❈
آنچه حق بر جان و جسمت داده است
گنج پنهان بر دلت بنهاده است
ماعیان کردیم این گنج ترا
دست مزدی دادم این رنج ترا
❈۴۸❈
هر گهر کز بحر جان افشاندهٔ
رمزهای سرّ جانان راندهٔ
هیچ شاعر زین معانی در نیافت
سرّ اسرار نهانی در نیافت
❈۴۹❈
بر دل تو جمله آسان کردهایم
گرچه پیدا بود پنهان کردهایم
در ازل این خرقهات پوشیدهایم
پس شراب صرف کل نوشیدهایم
❈۵۰❈
هرچه میخواهی طلب کن تا ترا
روی بنمائیم بی ارض و سما
این بگفت و روی خود پنهان نمود
بعد از آن روی دلم با جان نمود
❈۵۱❈
این همه من از محمد یافتم
زانکه سوی قرب او بشتافتم
کامنت ها