عطار:ای نموده جسم و جان از کاینات هست در تاریکیت آب حیات
❈۱❈
ای نموده جسم و جان از کاینات
هست در تاریکیت آب حیات
ای همه اسرار جانان کرده فاش
بیش ازین در صورت حسّی مباش
❈۲❈
آنچه بخشیدم ترا آن قسم کن
هم نموداری بکن فاش این سخن
آنچه هرگز آدمی نشنیده است
نه کسی دانسته و نه دیده است
❈۳❈
در رموز سرّ سبحانی بخوان
سر این تفسیر ربّانی بدان
یک زمان بر منبر وحدت برآی
زنگ شرک از صورت حس بر زدای
❈۴❈
حافظان عشق را آور بجوش
جملهٔ ذرّات آور در خروش
از زبور عشق سر آغاز کن
پرّ و بال مرغ معنی باز کن
❈۵❈
همچو داود آیت عشّاق خوان
سر آن با مذهب عشّاق ران
از بحار عشق جوهر بار کن
این زمان دل را بهمّت یار کن
❈۶❈
بر سر عشّاق جوهرها ببار
چون درآمد شاخ معنیّت ببار
هر زمان وصفی دگر آغاز کن
هر نفس سازی دگر برساز کن
❈۷❈
این همه ذرّات پیدا و نهان
از وجود خویشتن گردان عیان
این همه اشجار معنی بربرست
جایشان بر خاک و باد و آذرست
❈۸❈
قسمتی ده روح روحانی عشق
تا بگوید راز پنهانی عشق
پرزنان سیمرغ وار از کوه قاف
کوه بر منقار معنی بر شکاف
❈۹❈
از پس قاف وجودت رخ نمای
این معمّا را بمعنی برگشای
تو ازین صورت نه بینی جز که هیچ
عاقبت افتی میان پیچ پیچ
❈۱۰❈
گر درین صورت بمانی زار تو
در میان خاک افتی خوار تو
کارها در صورت و معنی فتاد
عقل را با عشق ازان دعوی فتاد
❈۱۱❈
نکتهٔ سرّ عجب پیدا نمود
هر دو عالم در دلم یکتا نمود
عقل سودا کرد بیحد بر دلم
هر زمانی سخت تر شد مشکلم
❈۱۲❈
هر زمانم از ره دیگر ببرد
تا مگر ما را نماید دست برد
گفت این نقش خیالست این مبین
راه من جوی و مراد من گزین
❈۱۳❈
گفتمش گرراست میگوئی یقین
چیست پیدا نزد من راه این چنین
گفت سرگردان مشو تا بنگری
گرنه از دور زمانه بگذری
❈۱۴❈
نه ترا صورت نه آن معنی بود
نه ترا دنیی و نه عقبی بود
هرکه او از عقل بگذشت از جنون
هر که او با عقل باشد ذوفنون
❈۱۵❈
هیچ عاقل مرد دو رنگی ندید
لیک یک میگشت در دو ناپدید
هیچکس او ترک جان و تن نگفت
هیچکس بر روی آتش خوش نخفت
❈۱۶❈
هیچکس دیدی که او خود را بکشت
ور بکشت این هست کاری بس درشت
ناگهان عشق از کمین گاه ازل
روی خود بنمود بی مکر و حیل
❈۱۷❈
هر دو عالم را بهم بر زد بکل
عقل سودایی شد اندر عین ذل
عقل چون عشق از برابر گاه دید
در زمان از پیش تن شد ناپدید
❈۱۸❈
وهم، از گفتار عقل بوالفضول
همچو بادی بود بی رأی و اصول
عشق سیمرغیست کورا دام نیست
عشق را آغاز هست انجام نیست
❈۱۹❈
عشق مغز کاینات آمد مدام
عشق هر چیزی کند صاحب مقام
عشق آدم یافت از جنّت فتاد
عشق شورش بر همه عالم نهاد
❈۲۰❈
عشق آتش بود و عقل آب ای پسر
عشق خاکی و خرد باد ای پسر
عشق پنهان بود پیدا کرد کل
عشق معشوقیست اندر عین ذل
❈۲۱❈
عقل میخواهد جهان را پایدار
عشق میخواهد که باشد پای دار
عشق بر منصور غالب گشته بود
بود هم مطلوب و طالب گشته بود
❈۲۲❈
عشق او را بر سر دارش کشید
عشق او را کرد از جان ناپدید
گر کلاه عشق خواهی سر ببر
از خود و هر دو جهان یکسر ببر
❈۲۳❈
عشق لوح و عرش و کرسی بسترد
عشق هرگز غیر جانان ننگرد
عقل ابلیس لعین از ره فکند
عقل یوسف را درون چه فکند
❈۲۴❈
جوهر عشقست بی ذات و صفت
برتر از ادراک و عقل و معرفت
جوهر عشقست پیدا ونهان
حادث عشقست این هر دو جهان
❈۲۵❈
جوهر عشقست دریای عظیم
جوهر عشقست رحمان رحیم
ای دل از خون میکن از تن جام ساز
بعد از آن این زرق و دلق و دام ساز
❈۲۶❈
جان خود در راه عشق ایثار کن
جسم خود از عشق او بردار کن
بگذر از پنج و چهار و شش مبین
تا شود عین عیان عین یقین
❈۲۷❈
هفت اختر را برون کن ازدماغ
از دوعالم کن تو جان و دل فراغ
چون نه جان ماند ونه دل جانان شوی
هم ز پیدائی خود پنهان شوی
❈۲۸❈
در میان آن فنا صد گونه راز
گفت با او لیک بی او گفته باز
محو گردی فانی مطلق شوی
در جهان عشق مستغرق شوی
❈۲۹❈
کل یکی گردد نماند این دویی
نیست آنجا جای مائی و تویی
جمله یک ذاتست اما بی عدد
جمله یک چیزست کلّی در احد
❈۳۰❈
چون نماند صورتت را جسم و جان
اول وآخر تو باشی جاودان
چون تو باشی اول وآخر تویی
جزو و کل را باطن و ظاهر تویی
❈۳۱❈
از صفات و از مکان باشد خیال
جمله یک گردد نیاید در زوال
این سخنها زان محقّق آمدست
نه از آن جهل مطبّق آمدست
❈۳۲❈
ازمعانی موحّد باشد این
گر ببیند هم مکان را در مکین
گر هزاران کاس بر آب آوری
آن زمان در اندرونش بنگری
❈۳۳❈
هر یکی را آفتابی باشد آن
چون رود خورشید خوابی باشد آن
گر یکی شمع آوری تاریک جای
صد هزاران آینه داری بپای
❈۳۴❈
روی هر آیینهٔ شمعی بود
آن همه از پرتو لمعی بود
در سوی باغی اگر آبی رود
هردرختی را از آن تابی بود
❈۳۵❈
آب روی خود بهر کس وا نمود
هر درختی میوهٔ پیدا نمود
آن همه یک آب بود از روی طور
هر یکی اسمی نموده گشته دور
❈۳۶❈
آب خود را صانع اشیا کرده است
میوههای رنگ رنگ آورده است
هر سحرکان میوهٔ پیدا شود
آن بقیمت عالمی یکتا شود
❈۳۷❈
کوکبان سرگشته و خورشید و ماه
جمله حیران گشته بر صنع اله
این همه معنی چو در جان باشدت
در صفت فرق فراوان باشدت
❈۳۸❈
گر هزاران قرن گندم بدروی
آن همه یکی بود نبود دویی
چون همه یک گندست آن از عدد
جمله فانی میشود اندر احد
❈۳۹❈
ذات گندم بود آدم بر صور
کی بیابد سرّ این هر بیخبر
گر نگفتی مرو را لاتقربا
کی شدی پیدا ولاد و اقربا
❈۴۰❈
اندرین سر بود شیطان قضول
گشته ردّ و آدم آنجا شد قبول
گندم آدم بند راه صورتست
پای تا سر غرق عین حسرتست
❈۴۱❈
سرّ گندم مصطفی دریافتست
کو سر از کونین و عالم تافتست
آدم مسکین کجا دانست کو
کین چه بازی بود پرگفتگو
❈۴۲❈
بود ابلیس لعین از نور ونار
آدم از روی حقیقت در غبار
نور در ظلمت توانی یافتن
ظلمت اندر نور شد نایافتن
❈۴۳❈
چون عزازیل آدم خاکی بدید
بعد از آن خود رادر آن پاکی بدید
گفت یا رب من ز نور مطلقم
اینت خاک باطل و من بر حقم
❈۴۴❈
هر که او خود را ببینند در میان
بر کنارست از صفای صوفیان
من که چندین سال بر درگاه تو
بودهام اندر سلوک راه تو
❈۴۵❈
من به جز تو سجده کس را چون کنم
من ازین اندیشه دل پرخون کنم
بهترم از خاک من صدباره تر
سجدهٔ تو کردهام زیر و زبر
❈۴۶❈
علو و سفلم در بهشت جاودان
نور تحقیقم عیان اندر عیان
جنّت و حور و قصور، آن منست
جمله اندرحکم و فرمان منست
❈۴۷❈
سالها گردیدهام شیب و فراز
تا قبولم در میان عزّ و ناز
من کجا و آدم خاکی کجا
این سخن با من بگو یا رب چرا
❈۴۸❈
جز تو کس را سجده نکنم تا ابد
گر قبولم ور بخواهی کرد رد
حق تعالی گفت مرابلیس را
چند سازی این زمان تلبیس را
❈۴۹❈
او بصد چیز از تو پیشم بهتر است
از هزاران همچو تو فاضلترست
سرّ خاکش آینهٔ کونین شد
از تو تا او قرنها ما بین شد
❈۵۰❈
آدم از خاکست و تو از آتشی
او قبولی دارد و تو سرکشی
خاک صد باره به از آتش بود
زانکه جای سرکشان آتش بود
❈۵۱❈
من نظر دارم درین خاک ضعیف
هست بر درگاه ما او بس شریف
انبیا زین خاک پیدا آورم
لون لون از وی بصحرا آورم
❈۵۲❈
آنچه من دانم در این خاک ای لعین
سرّ اسرار هویدا و یقین
قرب خاک از آتش افزونتر بود
گرچه آتش ذات او بر تر بود
❈۵۳❈
دانهٔ بر خاک بسپار و برو
بعد از آن صد دانهٔ دیگردرو
هرچه آتش را سپاری گم کند
جمله را یکسر بسوزد نیک و بد
❈۵۴❈
آدم خاکی کنون محبوب ماست
جملهٔ ذرّات او مطلوب ماست
چون نیامد در نظر این خاک راه
کار خود کردی عزازیلا تباه
❈۵۵❈
پس ندا آمد که ای کروّبیان
سجده پیش آدم آرید این زمان
جمله بنهادند سر را بر زمین
ایستاده بود ابلیس لعین
❈۵۶❈
حق تعالی گفت ای جاسوس راه
چند خواهی کرد در آدم نگاه
سجده کن در پیش آدم ای لعین
بعد از آن اسرار کل در وی ببین
❈۵۷❈
گفت ابلیس ای خداوند جهان
پادشاه آشکارا و نهان
جز تو من کس را نخواهم سجده کرد
من دویی هرگز نبینم جز که فرد
❈۵۸❈
سالها من سجدهٔ تو کردهام
دایماً فرمان ذاتت بردهام
سجده غیر تو نخواهم کرد من
این سخن فرمان نخواهم برد من
❈۵۹❈
حق تعالی گفت آدم غیر نیست
کور چشمی و ترا این سیر نیست
جسم آدم هم ز ما مشتق شدست
سرّ او بر من همه بر حق شدست
❈۶۰❈
تو کجا دریابی این اسرار ما
گرچه سرگردان شدی در کار ما
لیک بر اسرار، ما داناتریم
عالم الاسرار در خشک و تریم
❈۶۱❈
سجدهٔ کن تا نگردی لعنتی
گر ز ما امیدوار رحمتی
سجده کن یا لعنتم کن اختیار
تا مکافاتت کنم در روزگار
❈۶۲❈
گفت یا رب هر چه خواهی کن تراست
آنچه میخواهی مرا ده کان سزاست
حق تعالی گفت مهلت بر منت
طوق لعنت کردم اندر گردنت
❈۶۳❈
نام تو کذّاب خواهم زد رقم
تا بمانی تا قیامت متّهم
بعد از این ابلیس بود اندر کمین
سر بدید و شد ورا عین الیقین
❈۶۴❈
گفت سرّ این همین دم کشف شد
زین همه مقصودم این امید بد
لعنت تو بهترم از رحمتست
این همه رحمت چه جای لعنتست
❈۶۵❈
هرچه خواهی کن خطاب از من مگیر
زانکه هستم از خطابت ناگزیر
لعنت آن تست و رحمت آن تو
بنده آن تست و قسمت آن تو
❈۶۶❈
از خطاب تو دلم بیهوش گشت
تا ابد از شوق این مدهوش گشت
ای گریزان گشته از محبوب خود
پیش او یکسانست چه نیک و چه بد
❈۶۷❈
گر طلب کاری تو چون ابلیس باش
دایماً بیمکر و بی تلبیس باش
گر تو مرد راه بینی،تن بنه
هر زمان بی صد قفا گردن بنه
❈۶۸❈
هر که او خواری حق کرد اختیار
از میان جمله آمد اختیار
چند خواهی کرد این تلبیس تو
خود نیندیشی هم از ابلیس تو
کامنت ها