عطار:جملهٔ مردان زخود فانی شدند در بقای حق بحق باقی شدند
❈۱❈
جملهٔ مردان زخود فانی شدند
در بقای حق بحق باقی شدند
نفس خود را در ریاضت داشتند
از خدای خود سعادت داشتند
❈۲❈
یک زمان نه خواب کردند و نه خورد
بودهاند از خلقهم آزاد و فرد
ترک لذات جهان کردی به کل
این جهان را دیده اندر عین ذُل
❈۳❈
از مراد نفس خود برخواستند
هر دوعالم را به کل درباختند
در ره توحید حق پاک آمدند
د رره تجرید چالاک آمدید
❈۴❈
سالها بودند اندر انتظار
تا که واصل گشتهاند با جان نثار
هم شدم در راه حذ بسیار گوی
زان ندیدم در جهان اسرار جوی
❈۵❈
ای دریغا سر اسرار جهان
ما بگفتیم و ندانستند خسان
هر که در پندار نفس خویش ماند
کی تواند حرف این اسرار خواند
❈۶❈
هر که او یک دم سزای نفس داد
صد در رحمت بروی خود گشاد
سالکان نه خواب کردند و نه خورد
در ره معنی شدند آزاد و فرد
❈۷❈
رستمان در راه رفتند ای پسر
این خران در شیب کاهند خیره سر
در پی آب و علف در ماندهاند
از هزاران گنج معنی ماندهاند
❈۸❈
چند گویم چون شما را درد نیست
در چنین راهی که دیدم مرد نیست
هیچکس را از رموزم شد خبر
باشد از چشم خسان پنهان مگر
❈۹❈
خود نشان عارفان شد بینشان
زین سبب پنهان شدند از چشمشان
تا تو هستی در وجود ای محترم
کی خبر یابی ز دریای عدم
❈۱۰❈
محو شو از خویشتن کلی ببر
تا برآری از یکی دریا تو دُر
در عدم بحر قدم یابی عیان
از قدم بینی جمال جان عیان
❈۱۱❈
این عدم دریا و دُر اندریم است
جهد کن تا دُر زنم آری بدست
والذین جاهدوا حق گفت از آن
تا که در کار آوری این جسم وجان
❈۱۲❈
جسم را شبها بدار اندر قیام
تا از آن معنی شوی مرد تمام
تا بدارش دو رکوع و در سجود
کل تو فانی شو ز بحر این وجود
❈۱۳❈
بعد از آن جان را بفکروذکردار
تا برآید دُر ز بحر بیکنار
چون دُر تو حاصل آمد از عدم
وآن زمان آتش زنی ددبیش وکم
❈۱۴❈
این در اینجا عشقدان ای بیخبر
بیشکی آتش زند در خشک و تر
چونکه عشق آمد پدید ای مرد کار
نه همی دیار ماند و نه دیار
❈۱۵❈
نه سلوک ونه اصول و نه فروع
نه ره تقوی نه زهد ونه ورع
نه زمان و نه مکان و نه عروج
نه سما ونه نجوم و نه بروج
❈۱۶❈
نه بیان و نه گمان و نه یقین
نه بد ونه نیک ونه کفر و نه دین
نه ره تقلید ونه قال و مقال
کل بود توحید در معنی حال
❈۱۷❈
نه ره طامات نه زرق و فریب
نه بلند و پست و نه بالا نه شیب
نه ره سالوس و دلق و نام وننگ
نه سر کبر و نه خشنود و نه جنگ
❈۱۸❈
نه ره پندار و کبر و معصیت
نه ره طامات وذکر ومعرفت
نه قبول خلق نه رد کسان
محو گشته این جهان و آن جهان
❈۱۹❈
آتش عشقش ز جان افروخته
هر زمانی صد جهانی سوخته
هر که آتش در درون مافکند
راز ما را از درون بیرون فکند
❈۲۰❈
عشق ما را خود از این تن برکشید
حاصل ما خود ز تن عشقش کشید
عشق سر حق بما پیدا نمود
کار ما را عشق زیبا برگشود
❈۲۱❈
عشق ما را برد اندر لامکان
عشق ما را راه داد از بحر جان
عشق ما را از خودی بیزار کرد
آتش اندر خرقه و زنار کرد
❈۲۲❈
عشق جانان در دل ما کار کرد
جان ما شایستهٔ دیدار کرد
عشق آمد سالکان حیران شدند
در سلوک خویش سرگردان شدند
❈۲۳❈
عشق آمد ذاکران در ماندند
از حدیث ذکر خود واماندند
عشق آمد ذاکران بیخودشدند
از تفکر هر زمان بیخود شدند
❈۲۴❈
عشق آمد عارفان محو آمدند
وز ره عشاق در صحو آمدند
عشق آمد کرد دکانها خراب
ای بسا کس را که دلها شد کباب
❈۲۵❈
عشق آمد نام وننگ ما بسوخت
خرقهٔ ناموس و رنگ ما بسوخت
عشق آمد ذکر این آیات کرد
شه رخی زد این جهان را مات کرد
❈۲۶❈
عشق آمد با هزاران های و هوی
های را برگیر آنگه باش هوی
عشق آمد گفت الله شد عیان
میکند عشق این سخنها را بیان
❈۲۷❈
عشق چون راز اناالحق وا نمود
از زبانش سودها پیدا نمود
چند گویم هر چه بینی درجهان
سر بسر آن را تو سر عشقدان
❈۲۸❈
عشق چون مشاطهٔ عشاق بود
صد هزاران دل از او پر داغ بود
کامنت ها