عطار:من ترا بینم ترا دانم ترا خود ترا کی غیر بینم جان مرا
❈۱❈
من ترا بینم ترا دانم ترا
خود ترا کی غیر بینم جان مرا
چون جز از تو نیست اندر دو جهان
لاجرم غیری نباشد در میان
❈۲❈
اولین و آخرینی ای احد
ظاهرین و باطنینی بی عدد
این جهان و آن جهانی در نهان
آشکارا و نهانی در عیان
❈۳❈
هم عیان و خفیه و هر دو توئی
هم برون و هم درون هر دو توئی
در ازل بودی و باشی همچنان
تا ابد هستی و باشی همچنان
❈۴❈
ای ز تو پیدا شده کون و مکان
ای ز تو پیدا شده جان روان
ای ز تو عالم پر از غوغا شده
جان پاکان در رهت یغما شده
❈۵❈
ای ز تو چرخ و فلک گردان شده
صدهزاران دل ز تو حیران شده
ای ز وصلت کار ما زار آمده
همچو ابراهیم در نار آمده
❈۶❈
ای ز وصلت جان ما حیران شده
همچو اسماعیل حق قربان شده
ای ز وصلت جان ما گریان شده
همچو یوسف در تک زندان شده
❈۷❈
ای ز وصلت عاشقان اندر فغان
همچو موسی از جواب لن تران
ای ز وصلت زاهدان در تهنیت
همچو داود نبی در تعزیت
❈۸❈
ای ز وصلت عالم اندر گیر ودار
همچو عیسی آمده در پای دار
ای ز وصلت خانهها تاراج یافت
تا محمد یک شبی معراج یافت
❈۹❈
ای ز وصلت آسمان گردان شده
اندر این دریای بیپایان شده
ای ز وصلت کوکبان اندر طلب
می نیاسایند هرگز از تعب
❈۱۰❈
ای ز وصلت ماه تن بگداخته
هرمه از حیرت سپر انداخته
ای ز وصلت آفتاب اندر سما
غلط غلطان میرود نه سر نه پا
❈۱۱❈
ای ز وصلت آب از خون جگر
هر زمان سر از دگر ره کرده در
ای ز وصلت آب درکار آمده
هر زمان لونی پدیدار آمده
❈۱۲❈
ای ز وصلت باد بیداد آمده
اندر این درگه به فریاد آمده
ای ز وصلت آتش از غم سوخته
چشمهٔ سرخش سیاهی دوخته
❈۱۳❈
ای ز وصلت بحر در جوش آمده
آنگهی زین راز خاموش آمده
ای ز وصلت قطره باران آمده
در تک دریا ودرکان آمده
❈۱۴❈
ای ز وصلت ماهیان در زیر آب
جمله خاموشند در جویان صواب
ای ز وصلت مرغکان اندر هوا
جان خود را صید کرده از قضا
❈۱۵❈
ای ز وصلت جمله اشیاء را ز بود
هر یکی را در لباسی وانمود
ای ز وصلت گشته لقمان بیخبر
از وجود خویش کلی شد بدر
❈۱۶❈
ای ز وصلت گشته لقمان بیقرار
جان من برگیر درحق سر برآر
ای ز وصلت گشته لقمان غرق خون
هر زمان در خاک افتد سر نگون
❈۱۷❈
ای ز وصلت گشته لقمان سوخته
جبهٔ از عشق تو بر دوخته
ای ز وصلت گشته لقمان باوصال
محو گشته در جمال ذوالجلال
❈۱۸❈
ای ز وصلت گشته لقمان در فنا
در فنا رفته بدرگاه بقا
ای ز وصلت هر زمان حیران شده
وز تحیر نیز سرگردان شده
❈۱۹❈
ای ز وصلت غرق توحید آمده
لاجرم در عین تحقیق آمده
ای ز وصلت عارفان مطلق شده
عارفی رفته تمامی حق شده
❈۲۰❈
من توام تو خود منی چند از دوئی
هم منی برخیزد اینجا هم توئی
چون یکی یکی بود نبود دوئی
محو گشتم در تو و گم شد دوئی
❈۲۱❈
چونکه لقمان فارغ آمد از دعا
پیش او شد بایزید با صفا
پس سلامش کرد دست او بدست
یک زمان بگرفت و پیش او نشست
❈۲۲❈
گفت ای مرد خدای کار گر
صاحب سرّی و مردی دیدهور
تو کمال خویش حاصل کردهٔ
بس ریاضتهای مشکل بردهٔ
❈۲۳❈
نور تو از روی تو آمد پدید
آنچه تودیدی کسی دیگر ندید
صادقم از حال تو آگاه کرد
زان ز بغداد آمدم آزاد وفرد
❈۲۴❈
پوستین را آن امام پاک دین
از برای تو فرستاده یقین
پوستین را این زمان درپوش تو
در ره توحید سر را نوش تو
❈۲۵❈
این وصیت را بجا آور کنون
زانکه هستی مرد کار و ذوفنون
در زمان پوشید شیخ آن پوستین
آن ولی بر حق و مرد یقین
❈۲۶❈
آن زمان استاد آنجا در نماز
آن شفیع پاکباز پر نیاز
حیرت آمد آن زمان بر وی مگر
از وجود خود به کلی شد بدر
❈۲۷❈
هفت شبانهروز سلطان بایزید
بو پیشش آنچنان حالت بدید
شیخ همچون واله و شیدا شده
از وجود خویش ناپروا شده
❈۲۸❈
بعد از آن سلطان برفت وآن همام
همچنان استاده بود اندر قیام
قرب چل سال همچنان ایستاده بود
بس عجائب حالتی افتاده بود
❈۲۹❈
چونکه باز آمد به حال خویشتن
اندر آن حالت نه وی بود ونه تن
از خودی خویش یکتا رفته بود
کی چه ما و تو درون پرده بود
کامنت ها