عطار:پادشاهی پاکباز و سر فراز در حقیقت بد ورا سوز و گداز
❈۱❈
پادشاهی پاکباز و سر فراز
در حقیقت بد ورا سوز و گداز
نام او محمود بود ای با بصر
از ره دین خدا بد با خبر
❈۲❈
دائماً در جنگ کفار لعین
بود آن کیخسرو روی زمین
بود یک بت خانه اندر سومنات
یک بتی بد اندر آنجا نام لات
❈۳❈
صدهزاران گبر آن را خواستار
میپرستیدند آن بت آشکار
شاه چون آگاه شد از کارشان
از خیال فاسد گمراهشان
❈۴❈
لشگری را جمع کرد آن شهریار
بود آن لشگر شمارش صدهزار
بود اندر لشگرش مردان مرد
همچو سام و همچو رستم در نبرد
❈۵❈
شیر مردان خدا در راه دین
دائماً در جنگ کفار لعین
جمله آن ساز و سلاح آراستند
در غزا از جان خود برخواستند
❈۶❈
شه سپاه خویش را بیرون کشید
دامن خیل فلک درخون کشید
شه حکیمان و ندیمان را بخواند
مشورت کردند ز انجا گه براند
❈۷❈
شاه و لشگر جمله رفتند آن زمان
غلغلی افتاد زیشان در جهان
بانگ بردابردبر خواست آن زمان
چتر شه را برکشیده در میان
❈۸❈
چشم عالم آن چنان لشگر ندید
در همه عالم چنان زیور ندید
بود هفتصد پیل سربر کستوان
برگزیده از برای دشمنان
❈۹❈
این چنین میرفت آن شاه جهان
تا رسید اندر بلاد مشرکان
مشرکان را شد خبر کآمد سپاه
شاه محمود است سرورزان سپاه
❈۱۰❈
قلعه را کردند درها استوار
اندر آن قلعه بد از مردم هزار
بر فراز قلعه آندم آمدند
دل پر آتش دیده پر نم آمدند
❈۱۱❈
چترها را بر کشیدند آن زمان
هم از آنجا سنگها کرده روان
لشگر محمود بر گرد حصار
بود ایستاده مبارز صدهزار
❈۱۲❈
مشرکان چون سنگها انداختند
لشگر محمود از جا خواستند
قلعهٔ بد سخت و پر از کافران
عاجز آمد لشگر شاه جهان
❈۱۳❈
شش مه آزاد آنجا جنگ بود
که ندانستند آن قلعه گشود
شاه را میشد از آنحالت ملال
گفت ای حی قدیم ذوالجلال
❈۱۴❈
قادر پروردگار بینظیر
کارم افتاده است دست من بگیر
سر به سجده داشت آن شه در دعا
در تضرع راز گفت آن باصفا
❈۱۵❈
دید مردی را به چهره غرق نور
گرد بر گردش نهاده خیل خود
بود خشتی بر کف آن پیشوا
زد به برج قلعه آن دم خشت را
❈۱۶❈
قلعه بر هم ریخت آن ساعت چو ریگ
گفت ای محمود کارت گشت نیک
لشگری چون او عیان دیده به چشم
کاندر آمد از هوا خشتی به چشم
❈۱۷❈
زد به قلعه قلعه را ویران بکرد
کار دشوار آن زمان آسان بکرد
غلغلی افتاد آن دم در سپاه
شاه از غلغل بجست از جایگاه
❈۱۸❈
پس ایاز خاص گفت ای شهریار
شاد بنشین این زمان در کار و بار
حق تعالی داد نصرت ای قباد
از هوا خشتی بیامد همچو باد
❈۱۹❈
زد به برج قلعه و قلعه شکست
هم کنون میباید آن بت را شکست
شاه گفتا خشت را آور کنون
تا ببینم روی آن خشت فنون
❈۲۰❈
رفت و جست آورد پیش شهریار
بررخ آن خشت خطی چون نگار
بد نوشته نام قطب اولیآء
شیخ لقمان معدن صدق و صفا
❈۲۱❈
شاه فرمود آن زمان ای رستمان
بت بیارید و بسوزید این زمان
بت بسوزانید و جان کافران
جمله را ویران کنید ای پردلان
❈۲۲❈
همچنان کردند آن مردان دین
آتش اندر بت زدند مردان ز کین
نفس را چون بت بسوز ای مرد کار
تا ببینی سر حق را آشکار
❈۲۳❈
هر دلی کان خانهٔ شیطان بود
شهر کفر است آن نه شهر جان بود
شهر شیطان را بکن کلی خراب
شهر ما جانست و دیگرها خلاب
❈۲۴❈
بت شکست آن پیر و شرع نبی
لاجرم نامش شده شاه ولی
بت توئی هر دم به حبّ آن صور
تا بیابی بهره از بحر صور
❈۲۵❈
جملهٔ مردان شفیع تو شوند
در طریقت هم رفیع تو شوند
شد شفیع شاه شیخ نامدار
عاقبت محمود شد آن شهریار
❈۲۶❈
شاه چون دید آن کرامات قوی
رفت زانجا پیش شاه معنوی
با بزرگان و حریفان و ندیم
میشد اندر راه پیش آن حکیم
❈۲۷❈
چون زده فرسخ بر شیخ آمدند
اسبهاشان جملگی مانده شدند
جهد کردند و بسی سودش نبود
بودنی چون بود بهبودش نبود
❈۲۸❈
پس حسن را گفت آن دم شهریار
رو پیاده پیش شیخ نامدار
چون رسی آنجا به عزت باش تو
در ره عزت به حرمت باش تو
❈۲۹❈
چون حسن در راه شد آن دم روان
تا رسید آنجا که بد قطب زمان
چون بدید از دور روی شیخ را
در تضرع آمد و اندر دعا
❈۳۰❈
گفت ای شیخ جهان ای راهبر
آمده محمود پیشت در نگر
تا بهبیند روی شیخ نامدار
از محبان تو است آن شهریار
❈۳۱❈
اسبهاشان اندر این ره مانده است
هم زده فرسنگ یک دم رانده است
شاه را یاری بده ای پاکباز
تا ببیند نور روی شاه باز
❈۳۲❈
شیخ گفتش این زمان ای مرد کار
شاه را با عاشقان حق چه کار
شاه را با عارفان راه حق
کی بود وصلت بگو ای مرد حق
❈۳۳❈
اهل دنیا را کجا باشد خبر
هم ز حال سالکان باخبر
عام را با طالبان دل کباب
کی بود وصلت در این دیر خراب
❈۳۴❈
آنکه دایم در پی جاهست و برگ
کی خبر دارد ز حال برگ و مرگ
آنکه دارد هر زمان با عزّ و ناز
کی نشان دارد ز سوز و از نیاز
❈۳۵❈
با کنیزان خُطائی و سرا
کی رسد در راه مردان خدا
با غلامان ظریف و ماه روی
کی بیابد اندر این ره رنگ و بوی
❈۳۶❈
با کلاه و با قبا و با کمر
کی شود از حال ما او را خبر
پادشاهی جهان و تخت زر
هست ظلمت کی ببیند نور خور
❈۳۷❈
با سپاه و لشگر و طبل و علم
کی تواند غوطه خورد اندر عدم
با حکیمان و ندیمان ظریف
کی رسد در راه مردان شریف
❈۳۸❈
با سواران دلیر این جهان
کی رسد در زمره صاحب دلان
با سر او باغ و بستان و غلام
کی رسد در راه این مردان تمام
❈۳۹❈
با بزرگی جهان و طمطراق
کی خبر یابد ز درد و از فراق
در هوای طبع خود وامانده است
لاجرم از راه معنی مانده است
❈۴۰❈
آنکه او را باشدش صد رنگ و بو
اندرین ره کی بود جویان او
چون بگفت این نکتهها شه شد خموش
خود ز هیبت رفت او آنجا ز هوش
❈۴۱❈
شیخ چون دیدش که بیطاقت شده
بس ضعیف افتاده و بیخود شده
رحم کرد آن ساعت آن شیخ کبار
بازش آورد از ضعیفی ونزار
❈۴۲❈
بار دیگر چون به حال آمد حسن
گفت ای خاص خدای ذوالمنن
لطف کن تا شاه آید این زمان
تا ببیند روی قطب و عارفان
❈۴۳❈
شیخ را رحم آمد و پا برکشید
شاه با لشگر ز راه آمد پدید
پس حسن رفت و بگفت ای شهریار
هست لقمان قطب عالم هوش دار
❈۴۴❈
یک زمانی مرده شو در پیش او
با ادب میباش اندر پیش او
بو که زین بحر خطر بیرون رویم
یا تمامت غرق بحر خون شویم
❈۴۵❈
هستئی دارد بغایت سهمناک
صدهزاران جان شود در دم هلاک
پیش چشمش هشت جنت مرده است
هفت دوزخ همچو یخ افسرده است
❈۴۶❈
این جهان و آنجهان یک قطرهشان
پیش چشمش ای شه گردنکشان
همتی دارد بغایت با کمال
هست محو اندر جمال ذوالجلال
❈۴۷❈
من چو دیدم روی آن مرد خدا
هوش از من رفت و افتادم ز پا
من نماندم آن زمان و گم شدم
همچنان یک قطره در قلزم شدم
❈۴۸❈
بعد از آنم شیخ چون آگاه کرد
با خودم آورد و ره کوتاه کرد
پس بفرمود آن زمان شاه جهان
کل فرود آئید از اسب این زمان
❈۴۹❈
خیمه و خرگاه را در هم کشید
قبه و چتر و علم را برکشید
پس ایاز خاص و سلطان وحسن
هر سه رفتند پیش شاه انجمن
❈۵۰❈
چون رسیدند پیش شاه راهبر
در قدم افتاده گشتند بیخبر
شیخ ایشان را بهوش آورد باز
دید آندم روی شیخ پاکباز
❈۵۱❈
پس زبان بگشاد محمود آن زمان
گفت ای خاص خدا قطب جهان
خشت از معنی زدی بر سومنات
قلعه و بتخانه را کردی خراب
❈۵۲❈
در سرخسی و به معنی در جهان
هرکجا خواهند بینندت عیان
بر امیدی آمدم از راه دور
تا شود ما را ز دیدارت حضور
❈۵۳❈
رای آن دارم که پیشت بندهام
روز و شب در خدمتت افکندهام
بگذریم از پادشاهی جهان
اختیار ما بخواری جهان
❈۵۴❈
بر میان بندیم پیش تو کمر
خدمتی از جان کنم با فرق سر
خانقاهی سازم اینجا با صفا
سفرها گردان کنم پیش شما
❈۵۵❈
گفت لقمانش که ای محمود شاه
لشگر اسلام را هستی پناه
حق تعالی شاهیت داد و خبر
خوار مگذار این سپه را ای پسر
❈۵۶❈
در ره دین خدا مردانه باش
طالب درد دل دیوانه باش
دل بدست آور که دل شد آینه
تا بهبینی خویشتن معاینه
❈۵۷❈
چون کمال خویشتن حاصل کنی
حاصل خود هم ز دل حاصل کنی
در وصال خویشتن آ ای قباد
وارهی از خسروی و از جهاد
❈۵۸❈
آن زمان خواه شاه باش و خواه فقیر
از همه عالم تو باشی بینظیر
بعد از آنش گفت بنشین ای قباد
رفت شاه و روی بر دستش نهاد
❈۵۹❈
گفت بنگر تا چه میبینی کنون
چون نظر کرد شاه بر دستش فنون
دید شه محمود قومی بیشمار
جمله در خدمت ستاده مرد وار
❈۶۰❈
در میان جمع مردی همچو نور
جمله را ارشاد کردی از حضور
شاه آن را دید از خود رفته بود
باز شیخ او را بخود آورد زود
❈۶۱❈
گفت ای محمود پنجاه و دوصد
از وفات ما رود اندر عدد
این چنین قومی که دیدی در رسند
راه حق را هم بجان و دل روند
❈۶۲❈
جمله اندر خدمت مردان بوند
روز و شب در طاعت یزدان بوند
شیخ ایشان باشد آن پیر صفا
حق تعالی داده او را صد عطا
❈۶۳❈
نام او باشد محمد (ص) ای امیر
او به معنی و به صورت بینظیر
کامنت ها