عطار:بود برنائی بغایت ماهرو پیش خلق عالمی پر آب و رو
❈۱❈
بود برنائی بغایت ماهرو
پیش خلق عالمی پر آب و رو
مال و ملکی داشت بیحد آن غلام
در نشابورش بدی او را مقام
❈۲❈
بود یک خیلی همه خویشان او
دائماً خویشان دل پیشان او
روز و شب در خدمتش بودند شاد
جمله همچون چاکران کیقباد
❈۳❈
ماهرویان خطائی و سرای
بود اندر خدمت آن پاکرای
روز و شب در غرق شادی و طرب
بد نشسته فارغ از راه طلب
❈۴❈
ناگهان دردی درآمد در دلش
در خیال کار شد بس مشکلش
عزم کعبه کرد آندم آن غلام
پس وداعی کرد خویشان را تمام
❈۵❈
زاد ره برداشت سوی قافله
قافله میرفت هر دم مرحله
آن جوان میرفت در ره شادشاد
تا رسید آن قافله در باغداد
❈۶❈
چون درآمد آن جوان در باغداد
در تفرج گشت حج رفتش زیاد
هر زمان در یکطرف میگشت او
جملهٔ خلقان بدیده گشت او
❈۷❈
هر یکی سرگشتهٔ کردار خویش
دل نهاده کار خود در کار خویش
هر طرف هنگامهٔ ایستاده دید
بهر نظاره زهر سو میدوید
❈۸❈
بس عجایبهای گوناگون بدید
خویشتن راهر زمان مجنون بدید
همچنان میرفت تا دجله رسید
در تعجب ماند کشتی را بدید
❈۹❈
گفت یک ملاح او را ای پسر
اندرآ در کشتی وزان سو گذر
اندر آن در کشتی و بغداد بین
صدهزاران قامت شمشاد بین
❈۱۰❈
اندرآ در کشتی ای سرو روان
تا ببینی آن طرف آن سروران
اندرآ در کشتی ای مرد حزین
تا ببینی آن طرف صد نازنین
❈۱۱❈
اندرآ در کشتی ای خو بروی
تا ببینی آن طرف صد ماهروی
اندرآ در کشتی ای مرد لطیف
تا ببینی آن طرف حسن ظریف
❈۱۲❈
اندرآ درکشتی و بنشین تو خوش
تا ببینی آن طرف صد ماهوش
اندرآ در کشتی ومیکن نظار
تا ببینی آن طرف صد گلعذار
❈۱۳❈
اندرآ در کشتی ای مرد جوان
تا ببینی آن طرف تیر وکمان
اندرآ در کشتی و شو در پناه
تا ببینی آن طرف زلف سیاه
❈۱۴❈
اندرآ در کشتی و میزن دو دست
تا ببینی آن طرف چشمان مست
اندرآ درکشتی و بنشین بخند
تا ببینی آن طرف لبها چو قند
❈۱۵❈
اندرآ در کشتی این دم بیقرار
تا ببینی آن طرف روی نگار
اندرآ در کشتی و بنشین خموش
تا ببینی آن طرف صد باده نوش
❈۱۶❈
وسوسه کردش بسی آن بوالفضول
تا فریبانید او را همچو غول
رفت در کشتی و شد زانسوی شط
شد ز گفت آن لعین او را غلط
❈۱۷❈
هر کنار شط یکی قصری بدید
چشم او هرگز چنان قصری ندید
بر سر آن قصر یک دختر چو ماه
بد نشسته چشم چون خال سیاه
❈۱۸❈
در زمان آمد همان آزاد مرد
دل بدست او بداد و خاک و خورد
دل به دست او بداد آن بیقرار
گشت عاشق بر رخ آن گلعذار
❈۱۹❈
در میان آمد ز دست گلعذار
جامه رادرید بر تن تار تار
خاک بر سر کرد و او در خون فتاد
عشق آن دختر چو آن مجنون فتاد
❈۲۰❈
زاد خود را پیش آن معشوقه برد
گفت جانم از غم عشق تو مرد
زاد راه او بخورد آن هیچکس
مفلس و بیچاره ماند از همنفس
❈۲۱❈
دخترش گفت آن زمان زرها بیار
تا نمایم روی خود ای گلعذار
گفت وصل وشادئی میبایدت
بیزری این حاصلت کی آیدت
❈۲۲❈
بعد از آنش گفت برخیز و برو
تا نگردد مال وملکت در گرو
پس خجل شد آن جوان زرمینداشت
عشق دختر رفت و کارش سر نداشت
❈۲۳❈
چون پسر زانحال بازآمد بدید
پیره زالی در برابر شد پدید
هر دو چشمش از رق ودندان دراز
چون بدید آن را و شد اندر گداز
❈۲۴❈
یادش آمد آن زمان از قافله
در دلش افتاد آن دم ولوله
سر برهنه پا برهنه شد برون
از دلش میرفت آن دم موج خون
❈۲۵❈
هر که را میدید او از مردمان
میبپرسید آن زمان از کاروان
هاتفش گفتا که ای جان پدر
قافله رفت و تو بودی بیخبر
❈۲۶❈
بشنو این احوال از من ای فقیر
وصف حال تست گر باشی بصیر
قافله را رهروان دین بدان
راه رفتند و رسیدند در جنان
❈۲۷❈
در بهشتند آن عزیزان در وصال
محو گشته در جمال ذوالجلال
شهر بغدادت در اینجا کون دان
در تعجب ماندهٔ در لون آن
❈۲۸❈
هست آن دجله تو را این دم خیال
جسم تو کشتی و غرقی در ضلال
ای پسر ملاح را تو دیو دان
وسوسه کرده ترا اندر جهان
❈۲۹❈
بحر دنیا آن شیطان آمده است
بیشکی در بحرکشتیبان بداست
در طلسم کشتی آن دیو پلید
صدهزاران خلق را درخون کشید
❈۳۰❈
در طلسم کشتی آن دیو نژند
سالکان را کرد هر دم پای بند
در طلسم کشتی آن دیو لعین
ظالمان را باز داشت از راه دین
❈۳۱❈
در طلسم کشتی و شد هم ز سر
زشت بنموده به پیشت چون قمر
در طلسم کشتی و لاوه گری
دیو را بنموده پیشت چون پری
❈۳۲❈
چون بود راه تودر کشتی جسم
قصر را بنموده آن دم در طلسم
دختر زیبای رخ را وانمود
بود دنیا و ندانستی چه سود
❈۳۳❈
دل ز دست خود بدادی ای غلام
همرهان رفتند در خوابی مدام
عاشق دنیای دون رفتن ز دست
در بلا و رنج ماندی پای بست
❈۳۴❈
دختری بنمود دنیا بس ظریف
در یقین بد پیره زالی بس خریف
همرهان رفتند و حج دریافتند
کام خود از راه حق دریافتند
❈۳۵❈
تو بماندی اندرین کون وفساد
هر دمی کعبه همی دادی به باد
میروی هر سوی و میپرسی خبر
قافله رفتند و ماندی کور و کر
❈۳۶❈
هر که اودر کون ماند همچنین
کی رسد در قرب رب العالمین
هر که او در بند دنیا بازماند
بیشکی از راه مولا باز ماند
❈۳۷❈
هر که را روئی در این عالم بود
او کالانعام است کی آدم بود
هر که اندر عالم فانی بماند
در عذاب جاودانی باز ماند
❈۳۸❈
هر که در دنیای دون وامانده است
از لقای حی بیچون مانده است
هر که در گرداب دنیا اوفتاد
بیشکی از راه عقبی اوفتاد
❈۳۹❈
هر که از دنیای دون شادان بود
بیشکی در آتش سوزان بود
هر که را محبوب اودنیا بود
در جهنم دائمش ماوا بود
❈۴۰❈
هر که در دنیا به حرصی بازماند
تو یقین میدان کز این ره بازماند
هر که در دنیا کند یاوه گری
بیشکی باشد چو قوم سامری
❈۴۱❈
هر که در دنیا به کامدل نشست
هست او در راه دنیا بت پرست
هر که را شد قبله دنیا ای غلام
ماند اندر آتش سوزان مدام
❈۴۲❈
هر که او دنیای دون راترک کرد
گرد نعلینش شرف بر جمله مرد
هر که از دنیای دون ماند خلاص
او بود در راه حق خاص الخواص
❈۴۳❈
هر که بند این جهان بر هم شکست
در ره تحقیق باشد حق پرست
هر که از دنیای دون آزاد گشت
در نعیم جاودانی شاد گشت
❈۴۴❈
هر که ازدنیا و شغل او برست
بر سریر جنت المأوا نشست
هر که دنیا را به چشمش ننگرد
از نعیم جاودانی بر خورد
❈۴۵❈
خانهٔ نفس است دنیا سر بسر
بگذر از دنیا و شو صاحب نظر
هر که او در راه شیطانی بود
بیشکی در کیش نفسانی بود
❈۴۶❈
هر که رحمانی بود اندر جهان
خاک او بهتر ز خون دیگران
طالب راه خدا باش ای پسر
از ره شیطان ملعون کن حذر
❈۴۷❈
در ره حق دائماً مردانه باش
همچو مجنون در طلب دیوانه باش
راه رو از جانو دل ای مرد کار
تا شوی در هر دو عالم بختیار
❈۴۸❈
بگذر از نفس بهیمی ای فقیر
عاشقانه دامن مردان بگیر
نفس سگ را اندر این ره خوار کن
جان خود در راه حق ایثار کن
❈۴۹❈
جهد کن تا در ره معنی رسی
در حریم وصل آن مولی رسی
در بهشت عدن دائم جاودان
باش اندر صحبت آن شادمان
❈۵۰❈
گر بمانی اندر این ره ای جوان
در بلا و درد مانی جاودان
پند من بشنو برو این راه را
تا ببینی حضرت الله را
❈۵۱❈
پند من بشنو وجود خود بباز
عشق تو آید در این ره شاهباز
عشق چون خواند ترا جانان شوی
آن زمان شایستهٔ رحمن شوی
❈۵۲❈
عشق آنجا ره نماید مر ترا
عشق آنجا در گشاید مر ترا
گر تو اندر راه حق عاشق شوی
راه حق را آن زمان لایق شوی
❈۵۳❈
اندر این ره عشق باید ای پسر
تا شوی در راه معنی با خبر
عشق را دردی بباید ای فقیر
درد باشد در دو عالم دستگیر
❈۵۴❈
رودراین ره درد خواه ای مرد کار
درد باشد اندر این ره بختیار
درد شد درمان جان عاشقان
درد شد معشوق جان بیدلان
❈۵۵❈
درگذر از راه تقلید و بیان
درد باید تا شود راهت عیان
هر که را در راه بینش درد نیست
خاک بر فرقش که آنکس مرد نیست
❈۵۶❈
درد آمد اندر این ره پیر راه
هر که با درد است آگه شد ز شاه
درد را بگزین و ترک قال کن
جان خود را باز و ره در حال کن
❈۵۷❈
درگذر از ذکر و زهد و قیل و قال
درد را بگزین ز بیدردی بنال
درد درمان دل ما آمده است
درد در جان رهبر ما آمده است
❈۵۸❈
درد ما را ره نمود از وصل یار
سر پنهان کرد بر ماآشکار
درد ما را برد اندر سر جان
درد ما را برد اندر لامکان
❈۵۹❈
درد ما را داد هر دم صد صفا
درد ما را داد هر دم صد عطا
درد ما را داد هر دم خلعتی
درد ما را داد هردم نعمتی
❈۶۰❈
درد ما را از خودی فانی بکرد
در بقای حق به حق باقی بکرد
درد ما را از جهان آزاد کرد
درد هر دم جان ما را شاد کرد
❈۶۱❈
درد ما را کرد بینا در جهان
تا بدیدم سر پنهان و عیان
درد ما را برد راه مصطفی
درد ما را داد سر اولیاء
❈۶۲❈
درد ما را داد حال صوفیان
درد ما را داد شوق عارفان
درد ما را برد اندر پیش حق
حق به درد ما همی دادی سبق
❈۶۳❈
درد ما را از خدا آگاه کرد
درد راه حق بما کوتاه کرد
درد ما را قربت مسند نهاد
بر سریر شوق آن حضرت نشاند
❈۶۴❈
درد ما را در صف جان بار داد
وانگهی در تخت جانان بار داد
درد ما را کرد راه حق عیان
وانکه بیدرد است کی یابد نشان
❈۶۵❈
درد حاصل کن که درمان درد تست
مقصد و مقصود جانان درد تست
کامنت ها