عطار:بود استاد حکیمی پاکباز دائماً با حق تعالی گفته راز
❈۱❈
بود استاد حکیمی پاکباز
دائماً با حق تعالی گفته راز
در همه عالم ورا همتا نبود
همچو او در علم یک دانا نبود
❈۲❈
رازها با حق تعالی گفته است
سرها از راز حق دانسته است
روز و شب در راه او با درد بود
بی وکیلی و جفت فرد فرد بود
❈۳❈
هیچکس از راز او آگه نگشت
هیچکس با درد او همره نگشت
آن حکیمی که جهان معمور ازوست
آن حکیمی که دو عالم نور از اوست
❈۴❈
ای بسا کس را که او آگاه کرد
ای بسا کس را که شاهنشاه کرد
همچو او دیگر حکیمی خود نبود
جمله عالم را از او حکمت گشود
❈۵❈
صدهزاران حکمت حق یافته
هر زمان نوعی دگر دریافته
ای بسا کس را که از وی ره گشود
ای بسا کس را که راه حق نمود
❈۶❈
ای بسا کس را که او آگاه کرد
ای بسا کس را که شاهنشاه کرد
ای بسا کس را که درد عشق داد
ای بسا کس را که راه صدق داد
❈۷❈
ای بسا کس را که شاه و میر کرد
ای بسا کس را که قطب و پیر کرد
ای بسا کس را که جام فقر داد
ای بسا کس را که جانی در نهاد
❈۸❈
از خدای خویش حکمت یافته
در سلوک خویش رفعت یافته
اوحکیم صادق و سر خداست
همچو او دیگر حکیمی خود کجا است
❈۹❈
صدهزاران حکمت بیمنتها
از خدایش یافته بحر صفا
هیچ کس از حال او آگه نشد
احولی با او مگر همخانه شد
❈۱۰❈
اندر آن خانه یکی آیینهدان
هر دو عالم را از آن آیینه دان
بود آن آیینه در پیش حکیم
روی خود را دید او در وی مقیم
❈۱۱❈
احولک گفت این حکیم پر خرد
هر زمان درآینه می بنگرد
حکمتش بیشک در این آیینهدان
لاجرم زیبا رخش ز آیینه دان
❈۱۲❈
حکمت او من از این پیدا کنم
در جهان خود را چو او زیبا کنم
وانگهی در آینه کرد او نگاه
دید او دو صورت زشت سیاه
❈۱۳❈
احولک در دید اندر آینه
زان بکثرت دید او معاینه
کامنت ها