عیوقی:همی گفت چونین و چون تفته برق همی راند و در خون دل گشته غرق
❈۱❈
همی گفت چونین و چون تفته برق
همی راند و در خون دل گشته غرق
چو یک نیمه از راه بگذاشتند
دلیران همه نعره برداشتند
❈۲❈
ربیع ابن عدنان شد آگه ز کار
کی آمد سپاه از پی کارزار
بسیجید و گرد آوریدش سپاه
سپاهی بکردار ابر سیاه
❈۳❈
شجاعان و گردن کش و شیر مرد
بلا دیده و آزموده نبرد
به مردی شده در عرب داستان
همه گشته بر مرگ هم داستان
❈۴❈
ربیع ابن عدنان امیر عرب
نهفته تن اندر سلیح و سلب
از آن پیش تا روی دادی براه
به نزدیک گل شه شد آن کینه خواه
❈۵❈
بگفت ای نگارین دل آرام من
مباد ایچ بی تو خوش ایام من
بدان کز بنی شیبه آمد سپاه
ز بهر تو بر من گرفتند راه
❈۶❈
چو شیر دژم ورقه پیش اندرون
دل و دیده و دست شسته بخون
بدان تا ز تو بگسلاند مرا
ز روی تو پنهان نشاند مرا
❈۷❈
ز تو من بپرسم سخن راست گوی
به من به گراید دلت یا بدوی
اگر مر ترا سوی ورقست رای
به من بازگوی ای بت دل ربای
❈۸❈
کی تا من سوی جنگ بیرون شوم
بدانم حقیقت کی می چون شوم
وگر مر ترا رای سوی منست
نترسم گرم عالمی دشمنست
❈۹❈
چنان بگسلمشان ز روی زمین
که بر من کنند اختران آفرین
بدو گفت گلشاه کای نام جوی
میندیش وز دشمنان کام جوی
❈۱۰❈
کی تو تا قیامت مرا مهتری
ز صد ورقه بر من گرامی تری
شب و روز من در وفای توم
پرستندهٔ خاک پای توم
❈۱۱❈
ربیع ابن عدنان عجب شاد شد
به گفتار او از غم آزاد شد
همی راند چون موج دریا بخشم
سوی یار دل، سوی بدخواه چشم
❈۱۲❈
براندند ازین و از آن سو سپاه
برابر فتادند در نیم راه
همان و همین ساخته ساز جنگ
نکردند بر کینه جستن درنگ
❈۱۳❈
هم از گرد ره جنگ برساختند
زمین را به لرزه در انداختند
مصاف سپه را بیاراستند
کی می جنگ با آرزو خواستند
❈۱۴❈
علم ها زعیوق بگذاشتند
بگرد آسمان را بینباشتند
بزوبین جان جوی دل سوختند
بناوک همی دیده بردوختند
❈۱۵❈
صف از آتش تیغ برتافتند
ز کین کوس کینه فرو کوفتند
ز بس نعره و جنگ و آشوب و شور
ز بس شیههٔ ابرش و خنگ و بور
❈۱۶❈
ز تف خدنگ و ترنگ کمان
ز زخم عمود و ز طعن سنان
تو گفتی جهان نیست گردد همی
زمین را فلک درنوردد همی
❈۱۷❈
زمین شد ز خون لعل چون سندروس
هوا گشت از گرد چون آبنوس
چو از نور بگشاد گردون گره
بتفسید بر شیر مردان زره
❈۱۸❈
ربیع ابن عدنان چو شرزه پلنگ
بغرید چون کرد آهنگ جنگ
فرس را به میدان کین درفگند
ز هیبت فزع بر زمین درفگند
❈۱۹❈
بگردید اندر مصاف نبرد
ز هامون به گردون برآورد گرد
فرس بود چون ابر، او چون هزبر
هزبر ایچ کس دید بر تیره ابر؟
❈۲۰❈
بدین سان همی گشت اندر مصاف
همی کرد لعب و همی جست لاف
یکی شعر گفت آن نبرده سوار
که چون بود شعرش عجب، گوش دار
کامنت ها