عیوقی:چو از دست هجران دلش خیره ماند سبک مام گلشاه را پیش خواند
❈۱❈
چو از دست هجران دلش خیره ماند
سبک مام گلشاه را پیش خواند
بدو گفت: ای مادرم، زینهار!
بدین عاشق خسته دل رحمت آر
❈۲❈
که بر جان من سخت شد بند تو
شدم بستهٔ مهر فرزند تو
به من بر ترا رحم ناید همی؟
چو من بنده ای تان نباید همی؟
❈۳❈
کنون من زعم داد خواهم همی
ز تو خاله فریاد خواهم همی
شما نیک دانید سامان من
که گلشاه دارد دل و جان من
❈۴❈
به بیگانگانش مده، گردهی
گرفتار گردی به خون رهی
تو دانی کی با تو ز یک گوهرم
ببخشی کز غم به رنج اندرم
❈۵❈
سوی باب گلشاه پیغام من
ببر، گو مبر از من آرام من
حق بابکم را نگه دار تو
روان ورا خیره مازار تو
❈۶❈
مرا شاد گردان به پیوند خویش
مکن دورم از روی فرزند خویش
بدین کاردانی کی من حق ترم
که با تو ز یک اصل و یک گوهرم
❈۷❈
بگفت این و خون از دلش بردمید
ز نرگس ببارید بر شنبلید
دل مام گلشاه بر وی بسوخت
یکی آتش از جان او برفروخت
❈۸❈
سوی شوی خویش اندر آمد چو باد
سخنهای ورقه برو کرد یاد
از آن نالهٔ عشق و تیمار اوی
وز آن زاری و شیون زار اوی
❈۹❈
بگفتش ز هر دو گسست است هوش
که این با فغانست و آن با خروش
بپیوسته بینم همی رایشان
به یک جای بینم همی جایشان
❈۱۰❈
غم عشقشان در فریبد همی
نه این ز آن نه آن زین شکیبد همی
نخسبند هر روز و هر شب ز مهر
کی هم تیز مهرند و هم خوب چهر
❈۱۱❈
چنان رایشان است کاندر نهفت
کی هر دو بهٔک جای باشند جفت
عم ورقه خیره شد از گفت زن
چنین رای بیهوده گفتا مزن
❈۱۲❈
کی من چون به ورقه همی بنگرم
تمامی ندارد حق دخترم
فراوان کس از حیهای عرب
خداوند مال و جمال و نسب
❈۱۳❈
به پیوستگی رای ما کرده اند
جهانی پر از مال آورده اند
چی از بختگان و چه از بختیان
ز اسبان و از بدرهای گران
❈۱۴❈
مرا بهتر از ورقه داماد نیست
ولیکن به دستش بجز باد نیست
تهی دست را از کسی بار نیست
گلی نیست کش گرد او خار نیست
❈۱۵❈
اگر حق فرزندم آرد بجای
مرا در جهان جز بدو نیست رای
دهم من بدو به زنی دخترم
که او با من و من بدو در خورم
❈۱۶❈
بشد مام گلشاه دل سوخته
سوی ورقهٔ آتش افروخته
بدادش به ورقه پیام هلال
بگردید بر ورقهٔک باره حال
❈۱۷❈
چنین گفت ای مادر مهرجوی
کنون این سخن را چه چیزست روی
تو آگه تری از من و حال من
تو دانی که تاراج شد مال من
❈۱۸❈
مرا مال رفتست و ماندست مهر
فغان زین ستم کارگردان سپهر
تو ای خاله بر من مخور زینهار
بدین سوخته دل یکی رحمت آر
❈۱۹❈
چو شد مام گلشاه آگه ز حال
سراسیمه برگشت سوی هلال
کی گر یک ز دیگر جدایی کنند
ابا تیره خاک آشنایی کنند
❈۲۰❈
نباید کی فردا پشیمان شوی
بر آن هر دو دل خسته گریان شوی
هلال از غمش دست برزد به دست
بگفتش کی: آری، سزاوار هست
❈۲۱❈
کی با یکدیگر هر دو اندر خورند
کی هر دو ز یک اصل و یک گوهرند
به جای من او مهر دارد بسی
نبینم ازو مهربان تر کسی
❈۲۲❈
بدانگه کی گلشاه درمانده بود
دلم نامهٔ هجر او خوانده بود
به جنگ اندرون ورقهٔ تیز چنگ
برون آوریدش ز کام نهنگ
❈۲۳❈
اگر آرد گرداندم آسیا
نگردانم از یکدگرشان جدا
جهان گر شود فتنهٔ روی اوی
نباشد بجز ورقه کس شوی اوی
❈۲۴❈
ولیکن بگویش که از بهر مال
ترا رفت باید به نزدیک خال
کجا خال تو هست شاهٔمن
بدو هست پدرام گاهٔمن
❈۲۵❈
همش تاج و تخت است و هم خواسته
همه کار او هست آراسته
بلاشک چو مر ورقه را دید روی
سپارد همه مال و ملکت بدوی
❈۲۶❈
که وی را کس از نسل و پیوند نیست
به گیتی درش هیچ فرزند نیست
ازو کار ورقه شود آب دار
شود شادمانه بدیدار یار
❈۲۷❈
شدش شادمان زن به گفتار اوی
ز شاد سوی ورقه بنهاد روی
بگفت ای پسر رستی از رنج و درد
کی عم کارها بر مراد تو کرد
❈۲۸❈
ولیکن ترا ای نیازی پسر
همی رفت باید بسوی سفر
بر خال خود شهریار یمن
چراغ عرب نامدار زمن
❈۲۹❈
کی گردد بدو کارت آراسته
شوی یار با یار و با خواسته
ز گفتار زن ورقه خرم ببود
دل و جان غمگینش بی غم ببود
❈۳۰❈
شد آگه که او راست گوید همی
بجز راستی ره نجوید همی
امیر یمن بود منذر بنام
همی خورد شاد و همی راند کام
❈۳۱❈
ابر ورقه بر مهربان بود سخت
کبد خال او، بخرد و نیک بخت
هم اندر زمان ورقهٔ پرهنر
بسیجید و سازید کار سفر
❈۳۲❈
به چشمش ز خون دل آورد جوش
همی بی وی از وی برآمد خروش
پراگند بر ارغوان بر، زریر
سرشکش چو خون گشت دم زمهریر
کامنت ها