عیوقی:بگرد وی اندر سواری هزار خروشان به کردار موج بحار
❈۱❈
بگرد وی اندر سواری هزار
خروشان به کردار موج بحار
همه تیغها از نیام آخته
زحمیت همه جنگ را ساخته
❈۲❈
ز دولت همه کامها یافته
ز محنت همه روی برتافته
بدین سان سوی کینه دادند روی
به تن کان آهن به دل سنگ و روی
❈۳❈
یکی کنده ای کنده بودند ژرف
بدو اندر آبی به کردار برف
سپه سر به سر کنده بگذاشتند
به مردی همه گردن افراشتند
❈۴❈
چو شیر دژ آگه برآشوفتند
همی کوس کینه رو کوفتند
چو رویینه نای اندر آمد به دم
در افتاد باد صبا در علم
❈۵❈
شهانشاه بحرین و شاه عدن
عجب داشتند از سپاهٔمن
همی هر دو گفتند با یک دگر:
شگفتی بدین مایه لشکر نگر!
❈۶❈
کی بر ما دلیری همی چون کنند
همی جنگ از اندازه بیرون کنند!
نترسند از خنجر ما همی
وزین بی کران لشکر ما همی
❈۷❈
سران و شها نشان اسیر منند
همه خستهٔ تیغ و تیر منند
تن میرشان زیر بند منست
ببند اندرون مستمند منست
❈۸❈
رمه بی شبان سخت حیران بود
سپه بی ملک هم بدین سان بود
عجب کار کین هست اندک سپاه
همی جنگ جویند بی پادشاه
❈۹❈
مگر شهریار نو آورده اند
که از قوتش دل قوی کرده اند
و یا شان ز جایی مدد آمدست
یکی لشکری بی عدد آمدست
❈۱۰❈
امیر عدن گفت: اینست راست
هر آن کو جزین داند از وی خطاست
وگر این سخن نایدت استوار
نگه کن بر آن شیر ابلق سوار
❈۱۱❈
یکی بر سپه اسپ تازد همی
چو شیر دژم سرفرازد همی
یکی کو ستورش بپرد همی
سمش پشت ماهی بدرد همی
❈۱۲❈
سر از آسمان بر گذارد همی
ز شمشیر او مرگ بارد همی
سرش ز آتش کین بجوشد همی
تنش جامهٔ رزم پوشد همی
❈۱۳❈
ز سهمش جهان در خروش آمدست
گمانی برم من کی دوش آمدست
که آن لشکر امروز خرم ترند
ز کار شه خویش بی غم ترند
❈۱۴❈
همه رایشان جز به پیکار نیست
تو گویی ملکشان گرفتار نیست
بدان شیر جنگی بنازد همی
به نیروی وی سرفرازد همی
❈۱۵❈
ندانم همی من ورا نام چیست
وزین آمدن مر ورا کام چیست؟
شهانشاه بحرین گفت: ای عجب!
عجب مانه ام نیز من زین سبب!
❈۱۶❈
به من گر سپارید خال مرا
عزیز مرا هم حمال مرا
ولیک ار به مثل این نبهره سوار
نهنگ نبردست و شیر شکار
❈۱۷❈
اسیر آرم او را و لشکرش را
ببرم به تیغ بلا سرش را
شهانشاه بحرین و آن عدن
بگفتند ازین سان فراوان سخن
❈۱۸❈
کی ناگاه ورقه چو ابر سیاه
ز کینه درآمد به پیش سپاه
بگردید اندر مصاف نبرد
سیه کرد گردون ز بسیار گرد
❈۱۹❈
همی کرد در گرد میدان طواف
بکردند در زیر اسپش مصاف
بگفت آمد آن گرد رزم آزمای
کی که را به نیرو در آرد ز پای
❈۲۰❈
من آن آتش دل گدازم به چنگ
که دریا ز بیمم شود خاره سنگ
من آنم کجا از سپهر بلند
زحل را در آرم به خم کمند
❈۲۱❈
من آنم کی چون تیغ پیدا کنم
ز خون روی صحرا چو دریا کنم
منم نامور ورقه ابن الهمام
سوار عرب آفتاب کرام
❈۲۲❈
من امروز از کینهٔ خال خویش
درآرم جهان زیر کوپال خویش
اگر پیشتر زین، من ایدر بدی
برویش مگر این بلا نامدی
❈۲۳❈
چنان شاه گرد افگن شیر گیر
نگشتی گرفتار روباه پیر
ولکن کنون چون خبر یافتم
سوی جنگ و پیکار بشتافتم
❈۲۴❈
اگر خال خود را به جای آورم
ویا چرخ را زیر پای آورم
جهان بر شما تنگ زندان کنم
ز خونتان زمین همچو طوفان کنم
❈۲۵❈
مرا از شما گشت کوتاه چنگ
درآیم به صلح و نپویم به جنگ
وفا کرده و عهد پیوسته شد
ازین داوری جمله بگسسته شد
❈۲۶❈
وگر سر بتابید از رای من
ببینید تیغ صف آرای من
بگیرم به شمشیر راه شما
کنم سرنگون صدر گاه شما
❈۲۷❈
کی آید پذیره کنون سوی من
بدیدار تیغ با جوی من
اگر یک تن آید ز پیشم خطاست
گر آیند سی سی و صد سد رواست
❈۲۸❈
همی گفت و می گشت اندر مصاف
ایا جنگ جویان گوینده لاف
بیایید سوی مصاف و نبرد
نبرد آزمایید تا کیست مرد
❈۲۹❈
درآمد سواری به میدان جنگ
به نیروی پیل و به سهم پلنگ
نشسته بر اسپی دونده سمند
ابا تیغ و رمح و کمان و کمند
❈۳۰❈
به نزدیک ورقه درآمد ز راه
بگفت آمد آن صف در و کینه خواه
تو ای خیر مسر مرد گم بوده بخت
کشیدی سر خویش در بند سخت
❈۳۱❈
اگر سروری لاف چندین مزن
که از لاف زن بهٔکی پیرزن
تن خویش تا کی ستایی همی؟
سوی ننگ تا کی گرایی همی؟
❈۳۲❈
بیاهین کی پیش آمدت هم نبرد
پدید آید اکنون کدامست مرد
بیا تا یکی رای جولان کنیم
به کین جستن آهنگ میدان کنیم
❈۳۳❈
کنون کآمدم من جفای ترا
نجویم ازین پس وفای ترا
بگفت این سخن واندر آن ساده دشت
زحمیت یکی گرد ورقه بگشت
❈۳۴❈
یکی حمله آورد چون شیر نر
به نیزه همی جست بروی ظفر
سبک ورقه بگرفت رمحش به چنگ
به مردی ستد زو به میدان جنگ
❈۳۵❈
ابا نیزهٔ او برو حمله کرد
سوار عرب ورقهٔ شیر مرد
بزد نیزه بر مرد لشکر لشکر
ز کین دل آمد به بازوش بر
❈۳۶❈
دو بازوش بر هر دو پهلو بدوخت
چو بر ساخت آن زخم جانش بسوخت
دگر باره زد بانگ را بر سمند
پس آواز کردش به بانگی بلند
❈۳۷❈
کی ای شه سواران لشکرشکن
سواران بحرین و آن عدن
همهٔک بهٔک پیشم آیید هین
به مردی نبرد آزمایید هین
❈۳۸❈
کتا یک بهٔک اندر آرم ببند
سران را سر آرم به خم کمند.
سوار دگر صف در و کینه خواه
برون زد ستور از میاه سپاه
❈۳۹❈
بگردید گردش به کین و غضب
به گفتار خود هیچ نگشاد لب
یکی نیزه انداخت بر ورقه بر
درآمد سر نیزه بر درقه بر
❈۴۰❈
سر نیزهٔ مرد بشکست خرد
ندید ایچ شادی از آن دست برد
درآمد بدو ورقه برسان دود
گرفتش کمر وز فرس در ربود
❈۴۱❈
میان مصاف اندر آن خشم و کین
به بالا برآورد و زد بر زمین
سر و گردن مرد بر هم شکست
ز چنگ چنان کس به جان می نرست
❈۴۲❈
سه دیگر مبارز همان کشته شد
چهارم ز شمشیر سر گشته شد
ز پنجم به نیزه جدا کرد جان
ز ششم به شمشیر بستد روان
❈۴۳❈
ز هفت و ز هشت و ز نه درگذشت
همی گشت تا دشت پرکشته گشت
همی کشت تا از سپاه عدن
به شمشیر کم کرد شست و سه تن
❈۴۴❈
نیارست دیگر کس آمد برش
ز هول سر نیزه و خنجرش
چنان هیبت افتاد زو در نبرد
کی خون شد ببر در دل مرد مرد
❈۴۵❈
همه دیده شان تیره گشت از نهیب
همه پایشان سست گشت ازر کیب
نیارست کس کرد رای نبرد
تهی گشت از آن خیل جای نبرد
❈۴۶❈
شد آگاه ورقه پناه عرب
که بر بود سهمش ز دلها طرب
همی گشت در گرد میدان چو باد
وز آن کارزارش همی کرد یاد
❈۴۷❈
همی گفت ورقه به لفظ عرب
که من دست بردی نمایم عجب
بگفت این و سوی سپه داد روی
بگفت: ای دلیران پرخاش جوی
❈۴۸❈
چه دارید بر جای چندین درنگ
چراتان شد از جنگ کوتاه چنگ
شما جنگ جویان کجا دیده اید
که از یک تن ایدون بترسیده اید
❈۴۹❈
ولکن اگر شد چنین تان منش
نه واجب کند بر شما سرزنش
که نخچیر اگر چند باشد دلیر
نیارد شدن سوی پیکار شیر
❈۵۰❈
و گرچه دل گرد پر کین بود
اسیر سر چنگ شاهین بود
طمع به شما من جزین داشتم
دریغا کتان مرد پنداشتم
❈۵۱❈
کنون نزد من کمترید از زنان
ایا گرد گیران و نیزه زنان
بگفت این و افگند آن صف پناه
تن خویش اندر میان سپاه
❈۵۲❈
بهٔک حمله آن صف در و جان ربای
سپه را همه بر ربودش ز جای
برمح و به شمشیر و گرز و کمند
سپه را همه جمله بر هم فگند
❈۵۳❈
سپاهش چو کردند زی او نگاه
بدیدندش اندر میان سپاه
چو شیری کی گم کرده باشد شکار
سران را همی سر برید آشکار
❈۵۴❈
همه لشکر ورقهٔ جنگ جوی
نهادند سوی خداوند روی
چو دریای جوشان و سیل روان
به کف بر نهادند جان و روان
❈۵۵❈
همان خوار مایه سپاهٔمن
فگندند تن بر سپاه عدن
دمان ورقه در پیش و لشکر ز پس
ز دشمن همی کینه جستندو بس
❈۵۶❈
نبد لشکر ورقه بیش از هزار
سواران گردن کش و نامدار
سواری که آن بداندیش بود
ز پنجه هزاران عدد بیش بود
❈۵۷❈
برهنه سر و پای از تخت خویش
بجست و بنازید از بخت خویش
سراسیمه از تخت بیرون دوید
بشد شاد چون روی ورقه بدید
❈۵۸❈
ز شادی به خاک اندر آمد ز پای
همی شکر کردش ز پیش خدای
ورا از بلند اختر و رای خویش
بیاورد و بنشاند بر جای خویش
❈۵۹❈
ببد شاد وز دل بپالود غم
غلامی سیه دید با او بهم
به دست وی اندر بریده دوسر
شده غرقه در خاک و خون هر دو سر
❈۶۰❈
از آن هر دو سر خون چکان بر زمین
ملک گفت ایا در خورآفرین
چه اند این دو سر وین غلام آن کیست؟
بگو حال خود زود تا حال چیست؟
❈۶۱❈
از آن بد سگالان رها چون شدی
بدی با بلا، بی بلا چون شدی؟
همه قصه ورقه بدو باز گفت
هم از آشکارا و هم از نهفت
❈۶۲❈
بگفت این سر دشمنان تواند
گرفتار بخت جوان تواند
سر میر بحرین و شاه عدن
گسسته ز جان و بریده ز تن
❈۶۳❈
بدین سان ز پیش تو آورده ام
بدین هر دو بی دین کمین کرده ام
کنون هرچ خواهی بکن کام تست
هنر کز من آید همه نام تست
❈۶۴❈
چو گل گشت از گفت او خال اوی
مبارک شد ایام و احوال اوی
هم اندر شب تیره لشکر بخواند
سران را همه پیش خود در نشاند
❈۶۵❈
ز شهر یمن در شب تیره رنگ
به بیرون شدو کرد آهنگ جنگ
به پیش اندرون ورقهٔ شیر مرد
همی راند و می جست مرد نبرد
❈۶۶❈
سحرگه به هنگام بانگ خروس
برآمد دم نای و آواز کوس
فگندند بر دشمنان خویشتن
صف آشوب گردان لشکر شکن
❈۶۷❈
میان سپه در عیان شد خبر
که هر دو ملک را بریدند سر
چو بی میر شد لشکر دشمنان
به سوی هزیمت کشیدند عنان
❈۶۸❈
چو شد منهزم بی کرانه سپاه
سپاهٔمنشان گرفتند راه
به تاراج دادند همواره روی
به لشکر گه دشمنان کینه جوی
❈۶۹❈
ز بس مال و بس بی کران خواسته
همه کارشان گشت آراسته
مظفر به شهر یمن در شدند
ز مال و ز شادی توانگر شدند
❈۷۰❈
بهٔک هفته از خرمی هیچ کس
نیاسود، می باده خوردند و بس
ملک ورقه را مال بسیار داد
ستور و درم داد و دینار داد
❈۷۱❈
هزار اشتر ماده و سرخ موی
همه کوه کوهان هنجار جوی
هزار اسپ که پیکر باد پای
قوی یال مه نعل پولاد خای
❈۷۲❈
ز دینار و ز تاج و تخت بلند
ز گاو و خر و استر و گوسفند
نه چندان به ورقه بدادش ز مال
که گفتن توان، آن مبارک خصال
❈۷۳❈
که داند چه داد او بدان مهربان
تو گفتی مگر هست مال جهان
عجب شادمان گشت از خال خویش
که از حد بیرون بدش مال خویش
❈۷۴❈
همیشه دو چشمش سوی راه بود
همیشه دلش سوی گلشاه بود
به شهر یمن کرد چندین درنگ
کی شدرویش از درد چون بادرنگ
کامنت ها