عیوقی:چنان بود گلشه ز هجران دوست که بروی همی غم بدرید پوست
❈۱❈
چنان بود گلشه ز هجران دوست
که بروی همی غم بدرید پوست
شب و روز از آرام و ز خواب و خورد
فروماند دل خسته و روی زرد
❈۲❈
به بالا و روی آن بت قندهار
شد اندر عرب سر به سر نامدار
چنان گشته بد گلشه از دلبری
که سجده همی کرد پیشش پری
❈۳❈
ز حسنش به گیتی خبر گسترید
که همتای او در جهان کس ندید
یکی خسروی بود در حد شام
اصیل و بلند اختر و نیک نام
❈۴❈
ز بس نعت گلشه که بشنوده بود
به عشق اندرش دل بفرسوده بود
ز هجران گلشاه بد بی قرار
چو بازارگانان بر آراست کار
❈۵❈
ابا مال و با نعمت و خواسته
بشد آن شه سرور آراسته
به سوی عرب دادش از شام روی
ز بهرای گلشاه آن مشک بوی
❈۶❈
به هرجا کجا بار برداشتی
در آن جا بسی مال بگذاشتی
بحیی که از ره فراز آمدی
ابا هرکسی طبع ساز آمدی
❈۷❈
همه جمله را میهمان خواندی
به می خوردن و بزم بنشاندی
ز گلشاه دل خواه جستی اثر
ازین حی بر آن حی شدی باخبر
❈۸❈
همی هرکس او را ز گردنکشان
به سوی بنی شیبه دادی نشان
همی رفت ناسوی آن حی رسید
فرود آمد و بارها گسترید
❈۹❈
بزد خیمه و بارها برگشاد
به خیمه درون رفت و بنشست شاد
بسی اشتر و گاو با گوسفند
نکشت و گشاد از سر بدره بند
❈۱۰❈
چو از شام قصد عرب کرده بود
بسی خیکهای می آورده بود
بفرمود بزم نکو ساختن
هر آنکس کجا دید بنواختن
❈۱۱❈
بنی شیبه را سر به سر پیش خواند
همهٔک بهٔک را به مجلس نشاند
هلال آن کجا باب گلشاه بود
زمیری و کارش نه آگاه بود
❈۱۲❈
نشد آگه از کار وی خاص و عام
که هست او خداوند و سالار شام
گمان برد هر کس کی بود آن جوان
یکی نامور مرد بازارگان
❈۱۳❈
هر آن کآمدی میهمان سوی او
تمامی ندیدی بدی روی اوی
که از مال او خود چو قارون شدی
دژم آمدی شاد بیرون شدی
❈۱۴❈
ز بس زر که بخشید بر هرکسی
ورا عاشقان خاستندی بسی
زر و سیم بر خلق برمی فشاند
ز کارش همه خلق خیره بماند
❈۱۵❈
بنی شیبه و قوم او را همه
بسی مال بخشید و اسپ و رمه
بر آنجا که گلشاه دل برده بود
مر آن پادشه را سراپرده بود
❈۱۶❈
شه شام خود ز آن نه آگاه بود
که همسایهٔ باب گلشاه بود
ز ناگاه گلشاه بی هوش و صبر
برون آمد از خیمه چون مه ز ابر
❈۱۷❈
شه شام کردش سوی او نگاه
بدیدش یکی سرو، بر سرو ماه
بدید آن چو گل برگ رخسار اوی
همان دو عقیق شکربار اوی
❈۱۸❈
بتی دید پر ناز و زیب و کشی
همه سر به سر دلکشی و خوشی
همه جعد او حلقه همچون زره
همه زلف او بند و تاب و گره
❈۱۹❈
ندیده ورا گشته بد بی قرار
چو دیدش، بدل عاشقی گشت زار
هلال آن کجا بابک سرو بن
همی راند با شاه شام این سخن
❈۲۰❈
هلالش چنین گفت دخت منست
به من بر گرامی ز جان و تنست
بپرسید و گفتش که نامش بگوی
پدر گفت: گلشاه فرخنده روی
❈۲۱❈
ملک گفت این شعرها در عرب
ز بهر ورا گفته آمد عجب؟
پدر گفت آری شه شام گفت
اگر یار من گردد این خوب جفت
❈۲۲❈
جهانیت بخشم پر از خواسته
کند خواسته کارت آراسته
پدر گفت نی عهد را بسته ام
ابا ورقه پیمان او بسته ام
❈۲۳❈
بهٔک جایگه هر دو اندر خورند
کی هر دو اصیل اندوهم گوهرند
به هم بوده اند و به هم زاده اند
دل از مهر با یک دگر داده اند
❈۲۴❈
شه شام گفت ای خردمند مرد
ز گفتارم ار بخردی برمگرد
بسی دلبرانند اندر عرب
بهی روی و دل بند و یاقوت لب
❈۲۵❈
زنی دیگر از بهر ورقه بخواه
دهم حق او من همین جایگاه
پدر گفت پیمان شکستن خطاست
ز ما این چنین فعل بد نارواست
❈۲۶❈
بگفت و بشد باز خانه هلال
بگفت این همه گفته ها با عیال
بدو نیک مادر حدیثی نگفت
که خود دخترش را سزا بود جفت
❈۲۷❈
شه شام را کار نامد صواب
چو بشنید از باب دختر جواب
بگفتا که باید یکی چاره کرد
به چاره شود بی غم آزاد مرد
❈۲۸❈
بخواندش یکی زال گم بودگان
خرف زالکی عمر پیمودگان
مرو را بسی مال پد رفت و چیز
وزو راز دل هیچ ننهفت نیز
❈۲۹❈
بگفتش سوی مام گلشاه شو
ز شویش نهان باش و ناگاه شو
دهمت اندکی سو زیان، بر بروی
حدیث من او را سراسر بگوی
❈۳۰❈
کی گر دخترت مر مرا بزنی
دهی، بی گمان بر فلک بر زنی
شما را من از مال قارون کنم
ز خلق جهان جاه افزون کنم
❈۳۱❈
بدو داد یک بدره دینار زرد
یکی درج یاقوت نادیده مرد
مر آن زال را داد بسیار مال
شد آن زال نزدیک جفت هلال
❈۳۲❈
صفت کرد پیش وی از شاه شام
چنین گفت او را که ای جان مام
جوانیست زیبا ابا مال و رخت
نخواهی که گردی بدو نیک بخت؟
❈۳۳❈
توانگر شوی مهر بسته کنی
دل از مهر ورقه گسته کنی
پسندی تو گلشاه را یار اوی
کی کس نیست جزوی سزاوار اوی
❈۳۴❈
شوی با زر و سیم و با مال و گنج
نخواهی همی گنج بی هیچ رنج؟
بگفت این و آنچ فرستاده بود
بدو داد آنچ او بدو داده بود
❈۳۵❈
چو جفت هلال آن چنان حال دید
ز پیش خود آن بی کران مال دید
دل مام گلشاه از آن گرم شد
چو سنگ سیه بخت بد نرم شد
❈۳۶❈
درم مرد را سر بگردون کشد
درم کوه را سوی هامون کشد
درم شیررا سوی بند آورد
درم پیل را در کمند آورد
❈۳۷❈
دل زن سوی مرد شامی کشید
بهٔکباره از مهر ورقه برید
بدان زال گفت ای گران مایه مام
هلا زود زی میر شامی خرام
❈۳۸❈
بگو آن کنم کت مراد و هواست
همه حاجت تو بر من رواست
تو خواهی بد از خلق پیوند من
فدی باد پیش تو فرزند من
❈۳۹❈
بشد زال و دل شاد برگشت ازوی
نهادش سوی خسرو شام روی
همه گفته ها را بدو باز گفت
بکرد آشکارا حدیث نهفت
❈۴۰❈
شه شام بی منتها خواسته
بدان پیرزن داد ناخواسته
بشد مام گلشاه آزاده چهر
ابا شاه شامی بپیوست مهر
❈۴۱❈
بخواند آن زمان باب گلشاه را
بگفت و نمودش بدو راه را
که گرمال خواهی ودیهیم و تخت
دلش را گشاده کن از بند سخت
❈۴۲❈
دل از ورقه و مهر او رسته کن
بدل مهر با شاه پیوسته کن
که گر بستهٔ مهر شامی شوی
بنزد همه کس گرامی شوی
❈۴۳❈
بدو به زنی ده تو گلشاه را
مر آن عاشق زار و گم راه را
ز شامی مگرشاد و خرم شود
غم ورقه اندر دلش کم شود
❈۴۴❈
نیابی تو داماد هرگز چنوی
کی هم مال دارست و هم خوب روی
هلال گزین داد زن را جواب
کی باید کی ناید ز من ناصواب
❈۴۵❈
چنین داد پاسخ زن بدسگال
کی از رای من سرمتاب ای هلال
که گربگسلی سر ز فرمان من
شکسته شود با تو پیمان من
❈۴۶❈
جوانیست با مال و با خواسته
شود کارها از وی آراسته
بگفت این و با شوی بنهاد روی
نبد روز و شبشان بجز گفت و گوی
❈۴۷❈
ازین کار گلشاه بد بی خبر
نه مر ورقه را بد خبر در سفر
همه کار ورقه بد آراسته
ز مال فراوان و از خواسته
❈۴۸❈
ز بس زر و سیم وز بس کار و بار
بهین شد همی مرو را روزگار
که داند چه آورده بود او به چنگ
ز مردی به چنگ آورید و به هنگ
❈۴۹❈
دو چندان که بد عم ازوخواسته
بدست آوریده بد او خواسته
نهایت نبودش مرین مال را
همی خواست آوردن او خال را
❈۵۰❈
نبودی مرو را بجز این سخن
هر آنکه کی گفتی ز یار کهن
همی خواست کآید بدیدار عم
مگر گردد آزاد از اندوه و غم
❈۵۱❈
گمانش چنان بد که شد کارراست
چه دانست کایزد دگرگونه خواست
چو آمد قضا رفت ناگه بصر
چه سودست کوشش چو آمد قدر
❈۵۲❈
چه مانده ز کوشش کی ورقه نکرد
به آخر قضا زو برآورد گرد
شه شام را جان و دل رفته بود
که در آتش عاشقی تفته بود
❈۵۳❈
بفرمود تا بزم آراستند
چو آراست بایست پیراستند
بحی در هر آن کس که بشناختند
بخواندند او را و بنشاختند
❈۵۴❈
به پیش سران عرب کرد روی
سوی باب گلشاه، گفتا: بگوی
مرا بچه می رد کنی ای هلال
باصل، اربروی و بمال و جمال؟
❈۵۵❈
چه باشد که با فضل و آهستگی
کنی با من از مهر پیوستگی
کنی مر مرا بندهٔ خویشتن
سپارم ترا من دل و جان و تن
❈۵۶❈
هلال ایچ گونه ندادش جواب
کی چونان همی دید راه صواب
چو مردم ز مجلس پراگنده گشت
هلال خردمند گوینده گشت
❈۵۷❈
بدو گفت چه دهی حق دخترم؟
جوان گفت کز رای تو نگذرم
زر و سیم و اسپ و شتر با رمه
ز من هرچ خواهی بیابی همه
❈۵۸❈
غلامان خدمتگر و خوب روی
کنیزان شیرین لب و جعد موی
اگر ورقهٔ بی دل خسته تن
به نزد من آید ستاند ثمن
❈۵۹❈
دهم مرورا ده کنیزک چو ماه
کنم من سپیدش گلیم سیاه
هلالش بگفت: ای شه هوشمند
نخستین به سوگند خود را ببند
❈۶۰❈
که چون دختر من ترا بود جفت
بداری تو این رازرا در نهفت
که گر ورقه آگه شود زین سخن
شود راست با مردمان کهن
❈۶۱❈
جوان و آنک بود از شمار جوان
بخوردند سوگندهای گران
که تا زنده ایم این سخن پیش کس
نگوییم جایی که بودیم و بس
❈۶۲❈
پدر داد گلشاه دل خسته را
مر آن خسرو مهر پیوسته را
کامنت ها