عیوقی:خبر یافت گلشاه کآن مستحل جدا کردش از ورقهٔ برده دل
❈۱❈
خبر یافت گلشاه کآن مستحل
جدا کردش از ورقهٔ برده دل
ز درد دل از وی برآمد خروش
بیفتاد بر خاک و زو رفت هوش
❈۲❈
چو بازی هش آمد مه مشک سر
ببارید از دیده خون جگر
به فندق گل از ماه رخشان بکند
به خاک اندر افگند مشکین کمند
❈۳❈
دو تا کرده آن سرو سیمین خویش
چو زر کرده گلبرگ رنگین خویش
بزد دست وز دست پیراهنش
بدرید بر سیم پیکر تنش
❈۴❈
بغلتید بر خاک بیچاره وار
بنالید از درد و بگریست زار
همی گفت کای داور داد ده
همه از تو دانست بیداد نه
❈۵❈
تو بگسل مر آن سنگ دل برده را
که بگسست از هم دودل برده را
گسسته که کرد این دو دل بسته را؟
که دل خسته کرد این دو پیوسته را؟
❈۶❈
نبخشود بر ما دو بخشودنی
نبد هرچ می خواست و بدبودنی
همی گفت چونین رمی خواست مرگ
همی خون چکانید بر لاله برگ
❈۷❈
بنالید و بر درد و هجران بگفت
دریغا شد از دستم آن نیک جفت
کامنت ها